کاخ سعدآباد قبلاً کاخ استبداد بود
مظهر طاغوت و اشرافیّت و بیداد بود
تازگیها وضع کرده فرق و دیگر رفته است
دورهای که نحس و بد این کاخ سعدآباد بود
میتوان کابینه در تالار آن تشکیل داد
میتوان در باغ و در استخرهایش شاد بود
میشود جشن تولّد هم در آن برپا کنید
هرزمان سرگرم شادیّ و مبارکباد بود
در کنار مؤمنین و مؤمناتی نازنین
در چنین کاخ قشنگی مست لیموناد بود!
شاه بود اینجا، که امریکا به او کاری نداشت،
از غم تحریم و از تهدیدها آزاد بود
تا به کی باید بهانه دست اسراییل داد
تا کجا باید عقبافتاده همچون چاد بود
پاستور چون در جنوب شهر واقع گشته است
پاستوریزه نیست، عین شوش و مهرآباد بود
خب به ما چه شاه در اینجا عرق هم خورده است
یا، زبانم لال، اشرف لخت مادرزاد بود
بیخودی او کاخ سعدآباد را رونق نداد
مثل او باید در اینجا، هرچه بادا باد، بود
هرچه از مستضعفان گفتیم دیگر کافی است
سادگیّ و زهد کار بوذر و مقداد بود...
الغرض مقصودشان این است حالیمان کنند
انقلاب و آرمانها ناکجاآباد بود!
دلیل اینهمه کمبودها فراوانیست
دلیل اصلی قاچاق نیز ارزانیست
هوای ناحیۀ ما همیشه مطبوع است
چرا هوای شما اینقَدَر زمستانیست
یقین بدان سرطان زاست گوشت چون ماهی
و مرغ هم سبب مشکلات درمانیست
گرسنگی عوضش نفع دارد ای مردم
همیشه نفخ شکم مایۀ پریشانیست
پراید گرچه شده یکشبه خدا تومان
خدا گواست که نرخش زیاد بالا نیست
سپاس ملّت ایران نثار آن دولت
که با گرانی اجناس فکر ایرانی است
دلیل اینکه خراب است آشکارا کار
یقین مداخلۀ دستهای پنهانیست
کک اوفتاده به تنبان مردمآزاران
دلیل آن مگر این شعر بند تنبانیست!
#طنز
دهخدا؛ شهید راه جمهوریّت و آزادی!
علیاکبر دهخدا در ادبیّات ما شخصیّت بسیار باعظمتی است. اهل تحقیق هر کجا که پا میگذارند، چه عرصههای وسیع مطالعات ادبی و لغوی باشد و چه کوچهپسکوچههای دقایق و ظرایف این عرصه، همهجا ردّ پای او و زحمات طاقتفرسایش را مشاهده میکنند.
اوّلین بار از استادم دکتر مظفّر بختیار، رضوانالله تعالی علیه، شنیدم که گفت، بعد از کودتای بیستوهشت مرداد به خانۀ دهخدا حمله کردند و بهشدّت کتکش زدند و بازداشتش کردند؛ چراکه از حامیان نهضت ملّی بود و شنیده بودند که مخالفان شاه، یعنی فاطمی و دوستانش، میخواستهاند او را پس از فرار شاه رییسجمهوری ایران کنند.
پیرمرد بعد از آن بازجوییها و بدرفتاریها آنقدر دلشکسته شد که دیری در این جهان نپایید و یکسال و چند ماه بعد در هفتم اسفند سال سیو چهار شمسی در هفتادوهفتسالگی درگذشت و درواقع شهید جمهوریّت و آزادی ملّت ایران شد.
بلشویک است خضر راه نجات!
یکی از پیشنهادهای جدّی روشنفکران ایرانی در دوران معاصر به ملّت ایران پیوستن به شوروی و پذیرش یک نظام کمونیستی بود. آنها بهجدّ معتقد بودند که این پیشنهاد تنها راه نجات است. خوشبختانه ملّت ایران عاقلتر از آن بود که این خواست مصرّانه را بپذیرد.
عارف قزوینی اینگونه به لنین، پیشوای حزب بلشویک شوروی، بفرما زده است:
ای لنین ای فرشتۀ رحمت
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
تخم چشم من آشیانۀ توست
پس کرم کن که خانه خانۀ توست
یا خرابش بکن و، یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بلشویک است خضر راه نجات
بر محمّد، و آل او صلوات
خودآموز پیروزی در انتخابات و پاسخگویی!
یکی از مریدان شیخ را پرسید: چهگویی در حقّ این مخالفان و معاندان که هزارسخن درباب دولت شما گویند؟
شیخ خندهای کرد و گفت: آنچه گویند همه شبهت باشد و تهمت و اگر من خواهم در پنج دقیقه همه را پاسخ گویم!
مرید گفت: لطف بسیار باشد اگر این ملاعین را پاسخی گویی که ما و دیگر مریدان سخت درماندهایم.
شیخ گفت: گفتم «اگر خواهم...» و من اکنون نخواهم که بخواهم!
گویند که پنجاهسال گذشت و پاسخی از شیخ نشنیدند.
دوران انتخاب از ایران سخن بگو
از روزهای خوب و درخشان سخن بگو
از وضع افتضاح ترافیک شهرها
از چالهچولههای خیابان سخن بگو
از اینکه مشکلات قدیمی مملکت
راحت شود به دست تو آسان سخن بگو
وقتی که حرف می زنی از فقر و از رکود
از جنسها که میشود ارزان سخن بگو
دربین وعدههای خودت بغض هم بکن
با یک صدای خسته و لرزان سخن بگو
آبی ندارد آنهمه وعده برای خلق
دارد ولی برای شما نان، سخن بگو!
وقتی که انتخاب شدی تا به چندسال
از اینکه مملکت شده ویران سخن بگو
از این بگو که قبلتریها مقصّرند
از دستهای دولت پنهان سخن بگو
پروندۀ تمام ادارات را بریز
بر روی میز و دایماً از آن سخن بگو
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
از روسریّ و موی پریشان سخن بگو
دنیا بهغیر دهکدهای نیست پس بیا
از کدخدا و از ده و از خان سخن بگو
تا تن دهند مردم نالان به درد تب
از مرگ، از نهایت انسان سخن بگو
از سایه های جنگ که گسترده روی شهر
از کودکان مات و هراسان سخن بگو....
وقتی که وعدهها همگی رنگ باختند
از ارزش سکوت خموشان سخن بگو
در اندرون من خستهدل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست؟
از رندیهای حافظ این است که جواب پرسشهایی را که مطرح میکند در سخن خود میگنجاند تا زیرکان و معنیسنجان آن را دریابند و با کشف آن به التذاذ هنری برسند.
مثلاً در این بیت:
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟
پاسخ سوال آن است که ما نیز باید به آیین طریقت همان کاری را بکنیم که پیر ما انجام داده است؛ یعنی از مسجد به میخانه برویم!
در اینجا هم پاسخ سوال «در اندرون ن خستهدل ندانم کیست...؟» در خود بیت بهصراحت آمده است.
درست حدس زدید: دل!
چیزی که در اندرون حافظ، با وجود سکوت ظاهری او به فغان و غوغا برخاسته دل خسته یعنی مجروح اوست. بدینترتیب دلیل این فغان و غوغا نیز که جراحت دل است معلوم میشود!
دلیل ناشناختهبودن دل که از تعبیر «ندانم کیست» دانسته میشود این است که دل حقیقتی ماورای ادراک و آنجهانی است که در وجود آدمی به ودیعت نهاده شده است!
محمدرضا ترکی
شمع و گل و پروانه
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد
حتّی بسیاری از کسانی که «مهندسی گل و بلبل»، یعنی ادبیّات فارسی هم خواندهاند، نمیدانند که منظور از پروانه در شعر فارسی این حشرۀ معروف که میشناسیم و بالوپری رنگارنگ دارد نیست. این پروانهها حشرات باغ و صحرا هستند و معمولاً در خانهها و محیطهای مسکونی دیده نمیشوند.
پروانهای که در فضای ادبیّات فارسی گرداگرد شمع میچرخد و جان فدا میکند درواقع، پشۀ کوچک یا بیدی است که به نور علاقه دارد و در روزگار ما در اطراف چراغهای نئون آنها را میتوان دید.
بنابراین تصاویری از این دست را از شمع و گل و پروانه فراموش کنید!
رها کن از غم و از اخم دلها و جبینها را
بچین در سفرههای مهربانی هفتسینها را
چه میشد در همین خانه تکانیّ دم عیدی
به سطل خاکروبه میسپردی بغض و کینها را
میان ما خطوط فاصله مرز جدایی هاست
بیا و پاک کن از دفترت این نقطهچینها را
میان شادی و غم نیست مرز روشنی ای جان
به یاد آور به وقت شادمانیها غمینها را
تویی که یاد تو فتح الفتوح مهربانیهاست
به یاد ما بیاور شادی فتح المبینها را
نسیمی میوزد از سرزمین سروهای ناز
که هر دم زنده خواهد کرد یاد نازنینها را
محمّدرضا ترکی