مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
🎥 مسابقه مثل آوینی✍ 〽️ #روایت_جذاب_خاطرات اردو ها ، رفاقت ها، بحران ها و...😍 🚩🏕 ⏳ تمدید
📌#به_زودی
💥 اعلام اسامی برندگان مسابقه #مثل_آوینی
باماهمراه باشید💯
___________
🔆 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
__________
⚜ برنده سوال هفته⚜
سرکارخانم صابره سادات داوود الموسوی
عرض تشکر و آرزوی توفیق بیشتر برای خدمت برای خانم داوود الموسوی 🌼
〽️ #هرهفته_یک_سوال_یک_برنده 〽️
_____
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
💢 فراخوان عضویت در #مدرسه_تربیت_تشکیلاتی_نوجوان_مضمار 🔻یه آدم تشکیلاتی باید مثل شهید بروجردی باشه 🔻
📌برای دریافت پاسخ #سوال_هفته
کافیه روی هشتگ #اسوه_های_تشکیلاتی کلیک کنید تا پاسخ سوال در این سری عکس نوشتها رو دریافت کنید✌️🌺
🔹 #اسوه_های_تشکیلاتی 🔻
بازخوانی رفتار و اخلاق تشکیلاتی شهدا
🏴 #فاطمیه_سلیمانی_ها_را_ساخت 🇮🇷
یه رهبر تشکیلاتی میدونه قبل از هرچیزی برای اثرگذار بودن ،باید خوب رو رفتار و اعمالش کارکنه و خودسازی کنه...
______________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمیهها منم مثل بچه سیدا
اسم تو رو میزنم صدا یا زهرا🍃🍂
#فاطمیه_سلیمانی_ها_را_ساخت
#استوری
_______________________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
42.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧پادکست صوتی
تو مکتب حاج قاسم ، یه رهبر تشکیلاتی ،دشمن رو خوب میشناسه و به نقشه دشمن آشناست...
گوینده عزیز: آقای علیرضا عزیزیان🌹
#رادیو_مضمار_نوجوان
_______________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
هدایت شده از مدرسه مضمار ؛ تشکیلات اسلامی
🔰لیست کانالهای مدرسه
تشکیلات اسلامی مضمار🔰
🔹کانال مرکزی پایگاه مضمار
🆔 @mezmar_ir
🔸مضمار نوجوانان
🆔 @mezmar_nojavan
🔹تدبر تشکیلاتی در قرآن و عترت
🆔 @tad_tashkilati
🔸محصولات مضمار
🆔 @mezmar_store
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#قهرمان_من #داستان عطر شان میماند اما خودشان نه؛ آدم ها را میگویم🍃🍂 رادین: به لطف ذهن فعال دختر ها
#قهرمان_من
خاطراتت میزند اتش به قلب و جان من
حامد
با شادی از اتاق بیرون امد و شروع کرد به دور زدن در طول اتاق. من هم با لبخند نگاهش میکردم. تمام که شد از خستگی روی زمین ولو شد و نفس نفس میزد. به سمتش رفتم و با لبخند و مهر موهایی که توی صورتش ریخته بود را کنار زدم. همانطور که نگاهش میکردم پرسیدم:《چی شده که ابجی من اینقدر خوشحاله؟!》 😍
حانیه:《اگه بدونی چی شد! امروز امتحان ریاضی داشتیم، بعد اون دختره که بهت گفته بودم همیشه قلدری میکنه، اومد پی وی که الا و بلا برسون جوابا رو.
منم گفتم نمیخوام.
گفتش که فکر میکنی کی هستی که میگی نه؟ مگه ارث باباته که میگی نه؟!
گفتم همینه که هست...》
چشمانم از حدقه زده بود بیرون. حانیه کلا دختر مهربان و بی سر و زبانی بود. همیشه همه به او در مدرسه و هر جایی به جز مسجد محل ، زور می گفتند و حقش را میخوردند. یادم می آید که هر وقت به خانه ی مادربزرگم میرفتیم، من مسئول حفاظت و مراقبت از حانیه بودم. درواقع آن لحظه داشتم حس میکردم که خواهر کوچک نازنازی من دارد بزرگ میشود.😊
حانیه:《بعدش هم کلی تهدید کرد که تو محل و با بچه ها میدونیم چی کارت کنیم. تو گروه و پیش معلم ها هم که بماند. اما من اصلا نترسیدم و گفتم که منو نترسون که برای این حرفا بچه ایی.》
حامد:《تو داشتی امتحان می دادی یا دعوا میکردی؟! امتحان دادی اصلا؟!》
حانیه:《اره که امتحان دادم این مال ۱۰ دقیقه ی اخر بود. اخرشم دیدم بحث فایده نداره ، زدم بلاک کردم و خلاص! می دونی حامد، این اولین بار بود که خودم از خودم دفاع کردم. نه تو کنارم بودی و نه ساجده. بدون کمک هیچ کس از پس خودم براومدم و این یعنی پیشرفت!😁😁》
حامد:《الان به خاطر همین داشتی می دوییدی؟!》
حانیه:《دوییدن معمولی که نبود ، دور پیروزی بود!》
لبخندم را به رویش پاشیدم و بعد خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم. او توانسته بود روی پاهای خودش بایستد و از حق خود دفاع کند. این میتوانست مقدمه ایی کوچک برای کارهای بزرگ باشد. برای دستیابی به هدف های بلند این اقتدار لازم بود. بنابراین این شور و حال نباید رفته رفته سرد شود ؛ باید قوت بگیرد، باید رشد کند. دستش را گرفتم و بلندش کردم.
حامد:《آبجی، اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی!》😊✌️
حانیه:《دیگه خیالت از من راحت شده. اره؟》
حامد:《هم این و هم یه چیز دیگه. اگه گفتی؟》
چشمانش پر از سوال بود. مثل همیشه که میخواست در فکر فرو رود ، موهایش را پشت سرش بست.
حانیه:《نمیدونم!》
حامد:《الان تازه اول راهی اما... به داری یکی از ویژگی های حاج قاسم رو بدست میاری.》
چشمانش گرد شد و ناباوری در چشمانش موج میزد. برای اینکه بیشتر از این منتظرش نگذارم، به سمت اتاق هدایتش کردم و همچنان گفتم:《 اول بگو اقتدار یعنی چی؟》
حانیه:《یعنی توانا شدن ... قدرت داشتن.》
حامد:《عالی . لازمه ی قدرتمند شدن چیه؟》
دوتایی روی تختش نشستیم و دستم را روی شانه هایش انداختم.
حانیه:《فکر کنم تلاش ، پشتکار ، توکل... 》
حامد:《اره ولی یه چیز مهم دیگه هم هست به اسم شجاعت.》
ابروهایش بالا رفت. داشت در ذهنش پردازش میکرد.
حامد :《 فرض کن تو مثل یه سرباز صفر هستی و حاج قاسم یک فرمانده یا ارتش دار. خب؟ اون سرباز صفر هم میتونه روزی ارتش دار بشه؟ خب معلومه! فقط باید شجاعت داشته باشه ؛ هم در مقابل دشمن و هم در برابر سختی هایی که در مسیر پیشرفتش وجود داره!》
حانیه:《میفهمم حرفاتو. ولی نمیتونم بفهمم چه ربطی به ماجرای امروز داره؟ اصلا از کجا به این نتیجه رسیدی؟!》
حامد:《تو امروز نشون دادی که میخوای از مرتبه ی سرباز صفر بیای بالاتر. وقتی شنیدم که امروز جلوی کسی که سه سال راهنمایی در برابرش سکوت کرده بودی ایستادی، فهمیدم که داری رشد میکنی. امروز بهش نه گفتی و نترسیدی و همین باعث شد تقلب ندی و شریک گناه اون نباشی. هر چی بزرگتر بشی مشکلات و مسائل زندگیت هم بزرگتر میشن و تو باید از پس اون ها بر بیای ، اگه جا بزنی از بین میری!》
سکوت کرد و چند بار پشت هم پلک زد. از این زاویه به ماجرا نگاه نکرده بود.
حامد:《اولین تلاش ها کوچیکن اما درس های بزرگی برای آدم هستن. بعد ها با اراده ی بیشتر جلوی خیلی چیزهای بزرگ تر می ایستی و به اهداف بزرگی میرسی. باید اونقدر بزرگ بشی که سختی خود به خود در مقابلت به زانو در بیان و برای خیلی ها الگو بشی. تشیع جنازه ی سردار خودش گواه این ماجراست. 》
حانیه:《فکر کنم یه داستان هم در این مورد خوندم.... اره تو کتاب "سلیمانی عزیز" بود! خوندم که چه جوری داعش با شنیدن اسمش خودشو تسلیم کرد. واقعا محشر بود. از این همه قدرت و شکوه بغضم گرفت!》
لبخند زدم. احساسات و عواطف پاکش را صادقانه ابراز میکرد. محکم بغلش کردم و سرش را بوسیدم.
حانیه:《قربونت برم داداش.》
حامد:《زنده باشی عشق داداش.》
🔰 #قسمت_پنجم
___
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
🎥 مسابقه مثل آوینی✍ 〽️ #روایت_جذاب_خاطرات اردو ها ، رفاقت ها، بحران ها و...😍 🚩🏕 ⏳ تمدید
⏳تا لحظاتی دیگر
اعلام برندگان نهایی مسابقه #مثل_آوینی
با ما همراه باشید💯🌷
_______________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥گزارش ویژه خبری از مدرسه مضمار نوجوان
گزارشگرخبر: آقای سیدعلی طوسی🎤
🔰با حضور خانم خزایی
نماینده گروه مسابقه #مثل_آوینی
🎧 #بشنویم
✴️ #اعلام_برندگان_مثل_آوینی ✴️
_______________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمدلله که نوکرتم
الحمدلله که مادرمی
الحمدلله از بچگی هام مادر سایه ی روی سرمی....
#فاطمیه_سلیمانی_ها_را_ساخت
#شب_جمعه
#کربلا
___________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
سری عکس نوشت های #اعتقاد_تشکیلاتی
⬅️قسمت دوم , امروز ساعت ۱۱
✴️بازخوانی تشکیلاتی کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی
_______
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
🔻حتما همه ی شما با کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی مواجه شدین ، از امروز با ما همراه هستین با یه بازخوانی
⬅️اطاعت چرا و چطور؟
بازخوانی تشکیلاتی کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی
🔹 #اعتقاد_تشکیلاتی۲
__________________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
💥گزارش ویژه خبری از مدرسه مضمار نوجوان گزارشگرخبر: آقای سیدعلی طوسی🎤 🔰با حضور خانم خزایی نمایند
📣اعلام برندگان نهایی
مسابقه #مثل_آوینی
ضمن عرض خداقوت به همه همراهان عزیز و شرکت کنندگان در مسابقه خاطره نویسی تشکیلاتی 😊
_______________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
📚بسته ویژه #جهاد_علمی
شنبه ها ساعت ۱۰ صبح
بارخوانی رفتار علمی الگوهای موفق
________________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهاد_علمی۴ 📚
یه وظیفه و بار مهم بدوشته
یه بازخوانی شنیدنی و کاربردی از رفتارعلمی الگوهای موفق ،صوت رو گوش کن و بین دوستانت نشر بده🌐✌️
🎙گوینده عزیز: آقای محمدحسن منصوری
____________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
شما از الگوهای تاریخی مثل امیر کبیر چی میدونین؟
#اسوه_های_انقلاب
بازخوانی ویژگی های رفتاری و تشکیلاتی اسوه ها در نهضت و انقلاب اسلامی
#سالروز_شهادت_امیر_کبیر۱
________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برکت کل سال ما از فاطمیه ست ...🥀
⬅️امام صادق علیه السلام :
هر کس به #شناخت حقیقی فاطمه علیها السلام دست یابد، بی گمان شب قدر را درک کرده است ...
______________
مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966🏴
زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام :
✦❀•┈┈•✦❀✦❀•┈┈•✦❀
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة
⬅️از علما نقل شده ایام فاطمیه رو توجه و دقت ویژه داشته باشید ، که برکت کل سال ما شیعیان بدست بی بی دوعالم هست🥀
ارسالی از #دختران_زهرایی🍃
_________________
مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966🏴
40.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعوتید به #روضه_مادر🥀
جوان و نوجوان مومن ، حب و بغضش با حب و بغض امام تنظیم شده، خصوصا اگه میزانِ سنجش حب و بغض ما براساس رفتار بی بی دو عالم باشه ،اونوقت قصه ی در و مادر فقط بعد احساسی نداره که میشه سندی محکم برای شیعه که بشناسه و بسنجه رفتار و اعمال افراد رو براساس نسبتشون با فاطمیه و محبت مادر
⬅️به همتِ رهبران نوجوان :
امیرحسین زیارتی
ابوالفضل قربانی (مداح)
سید محمد صالح نژاد
علیرضا برزگر
علی اصغر خلیلی
#هیئت_مجازی🎤🏴
__________
مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966🏴
⬅️سری پستهای «« #رسم_رهبری»»
رسم رهبری رو از شهید مصطفی چمران یاد میگیریم که...
✴️ قسمت اول: #فتح_قلب ۳
______________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
#سالروز_شهادت_امیر_کبیر۲
یه رهبر تشکیلاتی با آسیب شناسی درست ...
#اسوه_های_انقلاب
____________________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/5662966
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#قهرمان_من خاطراتت میزند اتش به قلب و جان من حامد با شادی از اتاق بیرون امد و شروع کرد به دور زدن
#قهرمان_من
حامد
قطره های ریز باران روی شیشه ی عینکش ، یکی پس از دیگری جا خوش میکردند. نایلون های بزرگ را در دست گرفته بودیم و در کوچه ها با هم میرفتیم.**امروز قرار بود که یاد حاج قاسم فقط به محله ی خودمان محدود نشود** ، و به جاهای دیگر هم سر بزنیم. از سکوتی که بین مان بود خوشم نمی امد. همیشه با او حرفی برای گفتن داشتم.
حامد:《بگو ببینم تو تحقیقاتت به چیا رسیدی؟》
حانیه:《همدلی یعنی اینکه موقع سختی مشکلات بقیه رو درک کنیم و بعد از درک اونا بهشون کمک کنیم. همدلی شرط اصلی پیشرفت کشوره. اینو رهبری گفته. در دین هم کلی به این مطلب سفارش شده که ثواب داره.》
حامد:《باریک الله. اما باید عمل هم بکنی. حفظ کردن خالی ارزش نداره.》
حانیه:《صد البته.》
با دستی که روی شانه ام خورد برگشتم و با چشمان خسته اما خندان بیدل مواجه شدم.
حامد:《سلام پسر چطوری؟》
بیدل:《سلام برادر. شما خوبی؟ سلام خواهر شما خوبی؟ ما خوبیم شکر.》
حانیه:《سلام خسته نباشید.》
بیدل:《ممنون. شما کجا؟ اینجا کجا؟》
حامد:《با بچه های محل و هیئت و مسجد پول جمع کردیم و به نیت حاج قاسم این بسته های خوراکی و مواد غذایی رو تهیه کردیم. البته پیشنهاد رضا بود که تو خیابون به کسانی که نیازمندن بدیم.》
بیدل :《چه کار خوبی! اجرتون با حضرت زهرا. منم بیام کمک تون؟ البته یه سری محله میشناسم که اونجا هم مبتونیم بدیم.》
حامد:《چه عالی!》
تا نزدیک غروب کارمان طول کشید. البته بیدل یک ساعت بعد رفت چون کار داشت. من و خواهرم بعد از انجام کارمان به سمت محله ی خودمان در حال حرکت بودیم که حانیه بی هوا پرسید:《داداش یه سوال میپرسم لطفا جواب بده.》
حامد:《باشه بپرس.》
حانیه:《مگه کار برای رضای خدا و بنده ی خدا خوب نیست؟ مگه کار برای حاج قاسم خوب نیست؟ پس چرا نمیزاشتی و هی سعی میکردی جلومو بگیری؟》
حامد:《خودت چی فکر میکنی؟》
حانیه:《نمیدونم... ولی ساجده میگه ممکنه تو منو خوب نشناخته باشی و ندونی که من از پس همه کارام بر میام.》
تک خنده ایی کردم و گفتم:《نه اینطور نیست. میدونم که تو خیلی قوی تر و سخت کوش تر از اونی هستی که به نظر میای. اینا همه یه جور امتحان بود.》
حانیه:《وا داداش! چه امتحانی؟ درس نداده امتحان میگیرن مگه؟》
خندیدم:《نه! تو درستو خوب بلد بودی! قبول شدی!》
حانیه:《گیج کردی منو.》
حامد:《فقط میخواستم ببینم که تو چی کار میکنی. با حرف من جا میزنی ، یا با تلاش بیشتر به سمت هدفت میری و هیچی برات مهم نیست. حانیه خانوم گل! شما نشون دادی که پای اهداف و ارمان های درستت می مونی و جا نمیزنی.》
حانیه:《اوهوم. جالب بود.》
جلو تر رفتیم و به چهار راه رسیدیم. حانیه اشاره زد:《اونجا رو ببین! چرا چسبیدن به اتوبوس؟!》
نگاهم به سمت اتوبوس سبز رنگی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود و چند بچه ی کار به اگزوز ان چسبیده بودند، جلب شد. همان لحظه که یکی از انها در دستش فوت کرد، فهمیدم از سرما به ان اگزوز خفه کننده پناه اوردند. بسته هایمان تمام شده بود اما پول داشتم. حانیه نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت:《داداش یادته قبلنا تو محرم موقع دسته روی، شیر کاکائو داغ چقدر می چسبید؟!》
بزرگترین لبخندم را زدم. با زبان بی زبانی حرفش را زد . معلوم بود فقط تحقیقاتش را حفظ نکرده... فهمیده! عمیقا هم فهمیده!
حامد:《ابجی با پیاده روی تا خونه چطوری؟!》
به نشانه ی تایید سر تکان داد. دستش را گرفتم و به سمت قهوه خانه ایی که همان نزدیکی بود بردم. به پیشنهاد حانیه به تعدادشان شیر کاکائو سفارش دادم. بعد از اماده شدن سفارش ها همراه لیوان ها به سمتشان رفتیم. حانیه صدایشان زد:《بچه ها! شیر کاکائو دوست دارین؟! کیک هم گرفتیما!》
یک گوشه نشستند و کمک شان کردیم بنوشند.
کارمان که تمام شد ، دیگر شب شده بود. رضا تماس گرفت:《الو برادر سلام. کار ما تو محله تموم شد کار شما تموم نشد؟》
حامد:《چرا شد. حاج قاسم یه جا فرستاده بودتمون ، اونجا مشغول بودیم. 》
رضا:《واضح حرف بزن بفهمم.》
حامد:《خصوصیه. بین من و حانیه و حاج قاسم. خدا هم که شاهده و همه جا هست.》
رضا:《باشه نگو. اجرتون با حضرت مادر.》
خداحافظی کردم و به سمت حانیه برگشتم. گونه هایش از سرما گل انداخته بود. اما مطمئن بودم که ته دلش آتش بازی به راه بود.
حامد:《ابجی! از هر جایی که خلوت بود تا خونه رو پایه ایی مسابقه دو بدیم؟!》
سر تکان داد. چشمان حانیه نور داشت... ستاره ی چشمک زد داشت... روشن بود...! حانیه ی امروز با حانیه ی یکی دو هفته قبل فرق کرده بود. بزرگتر ، پخته تر و آگاه تر شده بود. حاج قاسم بیش از پیش در قلب و روحش نفوذ کرده بود. ویژگی های ایشان را فهمیده بود و اشتیاق عمل داشت. من هم فرق داشتم با حامد یکی دو هفته ی قبل.
فرقم این بود که به داشتنش بیشتر افتخار میکردم. البته حاج قاسم تا ابد قهرمان من بود و خواهد بود.
🔰 #قسمت_پایانی
______
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
32.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 برنامه رادیویی مکتب حاج قاسم
🎙بخش سوم: ویژگی های مکتب حاج قاسم در الگوی رفتاری و خاطرات ایشان
✴️ گوینده نوجوان: آقای علیرضا عزیزیان
#نشر_حداکثری
________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
🔰خاطره تشکیلاتِی
کمک مومنانه ی #سلیمانی_های_گام_دوم
سرکار خانم فاطمه ابراهیم زاده
#مثل_آوینی
__________
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e