26.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماموریت_دوم
نسل نویی های پرانرژی و نوجونای همراه مضمار نوجوانی اینبار، وارد یه کمک مومنانه به دانش آموزان نیازمند شدند
#ببینیم کلیپ کار اولین خط شکن رو 😉
نسلِ ما نسلِ ظهور است اگر برخیزیم ...
#قرن_نو_نسل_نو ، #همکلاسی_وقتشناس
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_پانزدهم°°°
مهسا
سوالاش برام جالب بود. خیلی دلم می خواست بدونم که چرا این فکر به سرش زده. حقیقتا بچه های هم سن و سال المیرا اصلا دنبال این موضوع نبودن و همین ، باعث میشد کنجکاو بشم که چرا بهش فکر کرده. از اونجایی که دوستای ماهان اومده بودن ملاقاتش ، نمیشد که برم تو حال و ازش بپرسم. المیرا هم برای سوالش عجله داشت. یه جورایی قوز بالا قوز شده بود. تصمیم گرفتم بزنم تو اینترنت اما از کجا معلوم که اون کتابا بر اساس تعالیم اسلامی باشه؟! خب این پروژه هم مختومه اعلام می شود! از سر ناچاری به المیرا همه چیو گفتم. اونم موافقت کرد که صبر کنه.
_:(( تو کتابخونه ی مسجد تون نداره چیزی؟ از متولی پرسیدی؟!))
المیرا:(( مسجد و متولیش که با هم رفتن رو هوا. حواست کجاست خواهر؟!))
_:(( اوه اره! حالا حالش خوبه؟!))
المیرا:(( میگن دیروز به هوش اومده و وضعیتش پایدار شده اما هنوز به مراقبت نیاز داره. بنده ی خدا خیلی سوختگی داره.))
_:(( الهی که زود تر خوب میشه. حالا میگم چی شد که به فکر خودشناسی افتادی؟!))
المیرا:(( دوستم فاطمه تو انتخاب رشته مشکل پیدا کرده. بیشتر سوالم برای اون بود تا درست راهنمایی بشه، وگرنه من که از انتخابم راضیم.))
_:(( میگم وقتی فهمیدی خودتم مطالعه کن شاید به چیز های بیشتری در مورد خودت پی ببری. اخه همه چیز که رشته ی دانشگاه و دبیرستان نیست. اگه خودتو خوب بشناسی ادم موفق تری در ارتباطاتت و جامعه میشی. ))
المیرا:(( اره حتما. راستش فاطمه با سوالش یه تلنگری زد بهم تا در مورد خودمم تحقیق کنم... . ظاهرا امیر اومد. میرم ازش بپرسم شاید بدونه.))
_:(( به منم بگو باشه؟ برای منم جالب شده.))
المیرا:(( حتما!))
بعد از اینکه المیرا قطع کرد، برای پر کردن وقتم رفتم سراغ کتابی که اولین ماموریت رویداد بود. یعنی کتاب { سخنان حسین ابن علی (ع) از مدینه تا کربلا} . تا اینجا که مطالعه کردم به نظرم قشنگ و جالب اومد. کلی نکته و درس می شد از سخنان امام (ع) و زندگی شون یاد گرفت و استفاده کرد. الکی نیست که میگن ائمه (ع) برای ما بهترین الگو هستن. اونم چه الگو های نابی ! طوری که بعد از 1400 سال هنوزم که هنوزه اموزه هاشون کاربردیه و یه جورایی ، درمانیه برای دنیای تب دار و حال مریض ادما. یه حسی بهم میگه اگه ادما برای خوب شدن دنیا از همینا استفاده کنن همه چی خیلی زود درست میشه. الهی که زودتر این اتفاقا بیفته.
عکس نوشته های تازه و قشنگی که از بقیه ی دانش اموزای رویداد تو کانال بود رو هم نگاه کردم. دلم میخواد تا نوبت کار ما برسه و منم یه دونه از اینا درست کنم. می خوام تمام ذوق هنری و سلیقه ی دخترونمو خالی کنم روش! باشه که خوب در بیاد. همون موقع المیرا پیام داد.
المیرا:(( امیر نیس که رئیس کتابخونه مرکزیه! راسته میگن اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم! فعلا اسم یه سری از کتابا رو گفت. اگه چیز بیشتری یادش اومد و گفت بهت میگم. اسم کتابا: ))
لبخند زدم و ازش تشکر کردم. خوشحال بودم که به جواب سوالش رسید.
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
14.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونی اگه امروز تو تقویم نبود چه اتفاقی میوفتاد؟؟😨 میدونی امروز چه روزیه؟
#پاتوق_بصیرتی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعه ای عجیب و اثر گذار!
توجه کردی چرا امام به امروز میگن یوم الله؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ چقدرمهمه؟؟
#پاتوق_بصیرتی #قیام_هفده_شهریور
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
21.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه نگاری داستانی از واقعه ۱۷ شهریور💔
📆گوش کنید روایت لحظاتی از این واقعه در سال ۵۷ رو ، روایت گلوله جلوی نفر، روایت قیام جمعی مردم برای هدف حق...
#قیام_هفده_شهریور #پاتوق_بصیرتی
#قیام_لله
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_شانزدهم°°°
مهسا
_:(( اره اگه خدا بخواد... . فک کنم بشه طرفای ساعت 4 یا 5 ... . می بینمت پس... قربانت... سلام برسون... فدات... خداحافظ.))
مامان:(( گفتی بهش؟))
_:(( اره. اون ساعت مشکی ندارن.))
مامان:(( نمیدونم چی شده که ماهان پیله کرده به بچه های محله ی خالت اینا؟!))
_:(( یه فکرایی داره که به منم کامل نگفته ولی ، می تونم حدس بزنم. فک کنم میخواد... ))
مامان:(( میخواد چی؟!))
_:(( ولش کن. بزار خودش بیاد بهت میگه.))
مامان:(( از دست شما خواهر و برادر!))
به اتاقم رفتم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم. نگاهی به یادداشتایی که رو میزم بود انداختمو سعی کردم ، یه طرح خوب تو ذهنم ترسیم کنم.
دو مادر شهید در کربلا بودن ،که یکی شون مادر عبدالله ابن وهب و یکی دیگه مادر عمر بود. برای عکس نوشته ی خودم تصمیم گرفتم اون دوتا رو سوژه قرار بدم. واقعا برام جالب بود! لقب شیر زن براشون خیلی خیلی کمه. چقدر خوب تونستن برای امام حاضر شون سرباز تربیت کنن و مشتاقانه اونا رو به جنگ بفرستن. بعد از شهادت فرزندشون قطعا ناراحت شدن ، اما بیشتر از اون احساس غرور و افتخار می کردن که برای امام شون بچه شونو فدا کردن. عمر فقط 11 ساله بود و به اصرار مادرش میره جنگ! وهب هم تازه داماد بود. خانواده وهب با اینکه تازه مسلمون شده بودن اما اعتقاد و ایمان شون به امام حاضر شون از شمر که 20 بار پیاده رفته بود حج بیشتر بود. اسلام پایداری خودشو بعد از لطف خدا و تلاش فرستاده های خدا ، مدیون همچین مادراییه! جالب تر از همه ی اینا اینه که هر دو مادر بعد از شهادت بچه هاشون، به سمت دشمن حمله می کنن و خودشون وارد میدون جنگ میشن! و امام (ع) اونا رو بر می گردونه!
بعد از خوندن این مطالب واقعا احساس خوبی بهم دست داده بود! با این حجم از شجاعت و دلاوری که در این مادر ها بود، چطور بهشون می گفتن ضعیفه؟!
وسط همه ی این افکار شنای غورباقه می رفتم که صدای ایفون بلند شد و مامان هم بلند صدام کرد.
مامان:(( بیا مهسا! اسپند دود کن که اومدن!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
💠برگزاری دوره های آموزشی تربیتی تشکیلاتی
#ویژه_دانشجویان استان کرمان
💠با مضمار نوجوان همراه باشید با برگزاری دوره های تربیتی و تشکیلاتی در سراسر کشور
دوره های ویژه ی :
✔️مربیان تربیتی ، فعالین فرهنگی اجتماعی و...
✔️دوره های ویژه دانشجویان ، طلاب و...
✔️ دوره های ویژه جوانان و نوجوانان ، رهبران اجتماعی
✓مجموعه های تربیتی، تشکیلاتی و... ویژه نوجوان و...
🔰 #روز_اول دوره 🔰
#اهمیت و ضرورت کار تشکیلاتی
#نقش دانشجو در تمدن نوین اسلامی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
دل شیر داری؟
تاحالا شده از چیزی بترسی ولی دلتو به دریا بزنی و وارد اون کار بشی؟
تا حالا شده بخوای از عقیده ت دفاع کنی ولی نتونی؟
اصلا بگو بهم قدرت #نه گفتن رو داری یانه؟
با ماهمراه باش با این سری ویژه😉✅
#شجاعت #خودسازی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_هفدهم°°°
ماهان
برق تو چشمای جفت شون دیدنی بود. مامان مدام صلوات می فرستاد و قربون صدقم می رفت. من با کمک بابا وارد خونه شدم و به اتاقم رفتم. دلم برای اتاقم تنگ شده بود! مامان مدام کنجکاو بود و سوال می پرسید که دکتر چی گفت.
_:(( هیچی نیست. گفت یه کم تمرین کاری می کنه که مثل اولش بشم.))
مامان:(( خب خدا رو شکر. باید خیلی خوب غذا بخوری تا جون بگیری. فییزیوتراپی هم می بریمت.))
_:((دست شما درد نکنه.))
لباسا مو برداشتم و رفتم حمام. فقط یه دوش نسبتا خنک می تونست حالمو جا بیاره. بعد از حمام داشتم مو هامو خشک می کردم که مهسا در اتاقو زد و از همون پشت گفت:(( ماهان مهمون داری. دوستات پشت درن. نگفته بودی قراره بیان!))
_:(( ببخشید که بهت نگفتم مامان اینا میدونن. ایفون رو بزن خودم میرم استقبالشون.))
مهسا:(( میوه رو میزه. پیش دستی و چاقو تو کابینت کنار یخچاله... .))
_:(( خودم می دونم. ممنون.))
بعد از ده دقیقه همه تو حال نشسته بودن و سلام و احوال پرسی ها تموم شده بود. اما نمک ریزی بچه ها شروع شده بود!
پیمان:(( ای بابا زنده اس که حاجی مون! من خیلی وقته شهید خونم افتاده پایین ینی کلا نداشتیم..اینم که زنده اس! کی شهید شی پزتو بدیم؟))
میلاد:(( به مناسبت باز گشایی سیمان پای ماهان نزن دست قشنگه رو!))
پیمان:(( سلامتی مریض بی ملاقاتی! سلامتی رابین هود جمع! سلامتی پای از سیمان در اومده! یه صلوات قشنگ!))
صلوات فرستادیم.
مسعود:(( به سلامتی راه افتادی دیگه.))
_:(( اره دیگه نمی خزم! احساس بچه بودن داشتم!))
_:(( داداشیا دمتون گرم از اینکه اومدین! یه فکری تو سرمه گفتم که با هم عملیش کنیم اگه خدا بخواد.))
میلاد:(( چی شده؟))
_:(( یادتونه گفتم مسجد محله ی پسر خالم اینا چجوری ترکیده؟! خب برای اون بچه ها یه برنامه ایی دارم. میخوام این استعداد و هوش بالا شون در راه خدا و دین استفاده بشه. پایه ایین؟!))
پیمان:(( داداش ما که تو مخت نیستیم! شفاف حرف بزن باز کن ماجرا رو.))
_:(( اول باید بشناسیم شون تاببینیم چی کار میشه کرد که مناسب تر باشه.))
مسعود:(( دیرین، دیرین، دیرین دیرین دیرین دیرییییییییین، دیرین دیرین!))
پیمان:(( مرحله ی اول: حضور در محل مورد نظر! مرحله ی دوم: ملاقات با سوژه ها! مرحله ی سوم: شناسایی و اشنایی با خصوصیت های هر سوژه!))
میلاد:(( گروه پیمسهلا با رمز یا اباعبدالله! خوبه؟))
_:(( گروه چی؟))
میلاد:(( پیمسهلاد! مخفف اسم همه مونه. پی = پیمان ، مس= مسعود ، ه = ماهان ، لاد= میلاد !))
_:(( از من فقط یه ه دو چشم مونده که! حالا بیخیال! هستین دیگه؟))
همگی سر تکون دادن.
مسعود:(( حالا کی بریم؟!))
_:(( هماهنگ می کنم با امیر.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
از شیوه های طراحی عملیات و ایده پردازی چی میدونید؟ برنامه هاتون رو چقدر طبق مسائل مهم و اولویت ها برنامه ریزی میکنید؟
غایت یه کار تربیتی فرهنگی چیه؟
#ویژه_دانشجویان
#ویژه_مربیان
#گزارش_دوره
💠 روز سوم دوره آموزشی تربیتی تشکیلاتی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
40.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا امام با یزید بیعت نمیکرد؟
چرا وقتی همه اطرافیان او را از رفتن منع می کردند با خانواده بسمت کربلا حرکت کردند؟
#قرن_نو_نسل_نو ، کتابخوانی ،#پسران
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_هجدهم°°°
ماهان
عین 4 تفنگ دار وارد کوچه شون شدیم. مسعود ریز ریز صدای کارتون لوک خوش شانس رو در میاورد.
یهو میلاد جلومونو گرفت:(( دست نگه دارید! دسسسست نگه دارید!))
_:(( چیه؟!))
میلاد:(( به حکم مشاور مخصوص مدیر گروه یه سوال دارم!))
_:(( بپرس. به حکم حاکم گروه پاسخگو خواهم بود!))
میلاد:(( یا حاکم! برنامه چیه؟))
پیمان:(( به حکم سر لشکر گروه میگم: از جلو میریم قیچی شون میکنیم. خب دادا! اول میریم میشناسیم شون که شامل استعداد و توانایی ها میشه. بعد نیاز سنجی می کنیم. سپس از همون در وارد میشیم.))
جلوی مسجد رسیدیم. اونا داشتن کنار خرابه های مسجد بازی می کردن و ، امیر و سجاد هم داشتن با هم صحبت می کردن.
پیمان:(( حملههههههه!))
اروم وارد حیاط شدیم و بهشون سلام کردیم و با تک تک شون دست دادیم. چون امیر رو می شناختن و دوسش داشتن ، با ما زود صمیمی شدن.
مسعود به حکم تدارکاتچی گفت:(( آی کلوچه دارم! کلوچه! کی دلش کلوچه و ابمیوه میخواد؟!))
خود جوش براشون خرید کرد ،هر چند از ما پولشو گرفت! بعد از اینکه دور هم ابمیوه و کلوچه خوردیم اسم تک تک شونو پرسیدم و مسعود به سرعت صوت نوشت. باهاشون یه کمی وسطی و والیبال بازی کردیم. تو زمان استراحت هم گفت و گو کردیم. وقتی باهاشون حرف میزدیم و پیمان تمامی گفت و گو ها رو ضبط میکرد. چون اگه قرار بود مسعود اینا رو هم بنویسه که سیم های دستش اتصالی می کرد! پیمان و میلاد طوری قیافه گرفته بودن که انگار وسط عملیات خنثی سازی بمب اتم نشستن. تمرکز بیش از حد شون منو می خندوند. با دست پر رفتیم پارک که سه تا خیابون بالاتر بود. همه ی اطلاعات رو گذاشتیم روی میز و مذاکرات 3 +1 شروع شد.
مسعود:(( شایان 8 ساله، از اون شیطونا که دیوار راستو بالا میره. ))
پیمان:((بچه ی باهوش اما شیطونیه. خیلی هم خوش سر و زبونه. به گفته ی امیر این همه بیش فعالی باعث میشه کارای عجیب بکنه مثل همون بادکنکا با گاز شهری!))
مسعود:(( جواد 5ساله ، همونی که تی شرت ابی پوشیده بود.))
پیمان:(( بچه اییه که خیلی به تمیزی و مرتب بودن اهمیت میده. بالای 10 بار گفت کی قراره این اشغالا جمع بشه. حتی می گفت توپ رو به لباسم نزن کثیف میشه.))
مسعود:(( علی 7 ساله. همونی که یه دندون بالاش افتاده بود.))
پیمان:(( خیلی معصوم و نازه. حرف گوش کنه و بسیار اروم. کاملا بر خلاف شایان.))
_:(( با تشکر از پیمسود عزیز! اقا میلاد حرفی؟ نظری؟))
میلاد:(( یه کم فکر میکنم. الان اطلاعات تو سرم قاطی پاتیه. بهتون میگم تا امشب.))
پیمان:(( باس حسابی بترکونیم.))
میلاد:(( فک کنم سر لشکر مون باید یه بمب خوب اماده کنه. بووووم!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan