🌹 سلام و عرض ادب و ارادت خدمت همراهان عزیز
امشب سه قسمت از رمان #سپر_سرخ منتشر شده و انشاءالله قسمتهای بعدی، روز شنبه ۳ شهریور تقدیم خواهد شد.
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصتم
▫️هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود: «زندگی جدید خوش میگذره؟»
▪️شمارهاش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد میزد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم دراز کشیده بود که نفسم از ترس بند آمد.
▫️مهدی متوجه نگاه خیرهام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد: «چیزی شده؟»
▪️جرأت نمیکردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و میترسیدم پیامها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس میلرزید و مهدی دوباره پرسید: «حالت خوبه؟»
▫️نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت: «خوبم...»
▪️اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیمخیز شد و من باید از کنارش فرار میکردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گامهایی بلند از اتاق بیرون رفتم.
▫️دنبال پناهی دور خانه میچرخیدم و از همان اتاق نشیمن میدیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم میگردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینتها روی زمین نشستم.
▪️تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر میفهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیامها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد: «یه امانتی پیش من داری! اگه میخوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! میدونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط میخوام یه بار ببینمت!»
▫️گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم میلرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات میچرخید و هر چه میخواندم، نمیفهمیدم از چه امانتی صحبت میکند و دوباره به چه بهانهای تهدیدم میکند.
▪️مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپتاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمیدانستم دیگر از جان من چه میخواهد.
▫️تمام رگهای سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانهام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم.
▪️از ترس کسی که بیهوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت: «نترس!»
▫️میدید گوشی میان انگشتانم میلرزد و میفهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد: «چرا به من نمیگی چی شده؟»
▪️با نگاه ناامیدم التماسش میکردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیامها را بخواند به لکنت افتادم: «هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.»
▫️شاید بهانهتراشیام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمیخوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت.
▪️یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس میلرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همینکه سرمای بدنم را حس کرد، نگرانتر شد: «تو چت شده آمال؟»
▫️مثل کودکی وحشتزده لبهایم از ترس میلرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم: «هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!»
▪️همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد: «ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چی شده یه دفعه؟»
▫️پیامهای عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانهای چنگ میزدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم: «بعضی وقتا اینجوری میشه!»
▪️آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چارهای جز فریب دادنش نداشتم و فقط میخواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم: «الان فقط دلم میخواد بخوابم.»
▫️لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابهپای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم.
▪️دلش نمیآمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس میکردم حرفهایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس میکشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگتر میشد.
▫️موبایلم فقط با اثر انگشتم باز میشد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمیتواند پیامها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه میرفت.
▪️بدنم همچنان روی تخت میلرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمیبرد اما تنها راه فرارم همین بود که پلکهایم را روی هم فشار میدادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و یکم
▫️چشمانم را گشودم و دیدم همانطور که کنارم نشسته، از گوشه پیشانی تا روی گونهام را دست میکشد و طوری با محبت نگاهم میکرد که برای یک لحظه ترس تهدیدهای عامر فراموشم شد.
▪️تا دید چشمانم را گشودم، لبخندی دلربا لبهایش را ربود؛ طوری که دندانهایش مثل مروارید درخشید و برای نخستین بار غرق احساس به رویم خندید: «آروم بخواب عزیزم، من همینجا کنارتم تا تو راحت خوابت ببره! برای سحری بیدارت میکنم!»
▫️شاید دلش برای وحشت و لرزش بدنم سوخته بود که لحن و نگاهش لبریز احساس شده و محبت از سرانگشتانش روی صورتم میچکید.
▪️همین امشب مرا از آغوشش پس زده بود؛ اینهمه بارش احساسش باورم نمیشد و در این نیمهشب وحشتناک، فقط همین حس حمایت و نوازشهای بیمنت را میخواستم که دوباره چشمانم را بستم و در برزخی از وحشت، بلاخره خوابم برد.
▫️نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که از صدای فریادی تمام تنم تکان خورد و روی تخت نیمخیز شدم.
▪️مهدی کنارم نبود و سایۀ مردی از مقابل درِ اتاق رد شد که وحشتزده صدا زدم: «مهدی؟»
▫️میترسیدم از جایم تکان بخورم و خبری از او نبود که بدن کرختم را از روی تخت کَندم و با قدمهایی سست از اتاق بیرون رفتم.
▪️چندبار صدایش زدم اما در اتاق نشیمن و آشپزخانه نبود، درِ اتاق زینب را آهسته گشودم و از اینکه تختش خالی بود، بیشتر وحشت کردم.
▫️دور خانه میچرخیدم و مضطرب مهدی و زینب را صدا میزدم و انگار هیچکس در این خانه نبود که جز سکوتی مرگبار، چیزی نمیشنیدم.
▪️مطمئن شدم به هر ترفندی بوده، قفل موبایلم را باز کرده و پیامهای عامر را خوانده و به همین جرم، به همراه زینب ترکم کرده که میان خانه و از اینهمه تنهایی به گریه افتادم.
▫️باورم نمیشد بیهیچ توضیحی رهایم کرده باشد؛ هنوز مزۀ نوازشهای آخرش زیر زبانم مانده و حرارت سرانگشتانش روی گونههایم بود که در غربت بغداد و خلوت این خانه، دور خودم میچرخیدم و با گریه نامش را صدا میزدم.
▪️باید تا خیلی از خانه دور نشده بود، التماسش میکردم برگردد که برای برداشتن موبایل به سمت اتاق خواب دویدم و از وحشت آنچه دیدم، قلبم از تپش افتاد.
▫️عامر روی تخت خوابم لَم داده و با نیشخندی به تماشای تنهاییام نشسته بود. همین یک ساعت پیش پیام داده بود و نمیفهمیدم چطور وارد خانۀ ما شده و ترسیدم بلایی سر مهدی و زینب آورده باشد که از شدت ترس بیاختیار جیغ زدم.
▪️مطمئن بود کسی نیست تا به دادم برسد که با غرور از روی تخت بلند شد و شبیه شکارچی بیرحمی که به سمت صیدش برود، با خنده به طرفم میآمد.
▫️موهایم بیحجاب بود و همین که مرا با این سر و وضع میدید، برای کشتن دلم کافی بود تا از اتاق خواب فرار کنم و وحشتزده مهدی را صدا بزنم که ضربهای محکم کمرم را شکست و با صورت به زمین خوردم.
▪️طوری با لگد در کمرم کوبیده بود که احساس کردم استخوانهایم در هم خُرد شده و روی زمین از درد به خودم میپیچیدم.
▫️پنج ماه بود تنم از دست کتکهایش نجات پیدا کرده و دوباره امشب وحشیانه به خانهام آمده بود تا آوار مستیاش را سرم خراب کند که امان نمیداد تکانی بخورم و بیامان میزد.
▪️ظاهراً امشب از همیشه مستتر بود که به قصد کشتن، کتکم میزد و من زیر هجوم مشت و لگدهایش، نه از شدت درد که از وحشت آنچه به سر مهدی و زینب آورده بود، با صدای بلند ضجه میزدم.
▪️فشار شدیدی روی بازوهایم حس میکردم و ضربههای سنگینی که تنم را به شدت تکان میداد و صدای آشنایی که نامم را فریاد میزد و مثل اینکه روحم به بدنم بازگشته باشد، روی تخت کوبیده شدم و با جیغی بلند از خواب پریدم.
▫️هنوز بازوهایم در دستانش مانده و او همچنان تکانم میداد تا از این کابوس وحشتناک نجاتم دهد و من از وحشت آنچه دیده بودم، تنم رعشه گرفته و با هر نفس انگار قلبم به گلو میرسید.
▪️از خرابی بی حد و اندازه حالم، نفس مهدی به شماره افتاده و اینبار نه از داغ فاطمه که برای اولین بار به خاطر من، روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته بود و حتی نمیفهمید چه بلایی سر دلم آمده که فقط با چشمانی سوخته از غصه نگاهم میکرد.
▫️شاید میترسید تنهایم بگذارد که حتی برای آوردن یک لیوان آب از اتاق بیرون نمیرفت و من بین دستانش مثل پرندهای وحشتزده پر و بال میزدم و دیگر نتوانستم تحمل کنم که نفسهایم در هم شکست: «من میترسم مهدی.. من دارم از ترس میمیرم...»
▪️شاید از ضجهها و کلمات بریده و درهمی که در خواب گفته بودم چیزهایی فهمیده بود که به سر و صورتم دست میکشید و با هر نفس، نجوا میکرد: «از چی میترسی عزیزم؟ کی داره اذیتت میکنه؟ عامر کیه؟»
▫️از اینکه نام عامر را شنیده بود، وحشتزده نگاهش کردم و همین وحشتِ چشمانم، جگرش را آتش زد: «کی انقدر تو رو ترسونده؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و دوم
▫️بهقدری با محبت نگاهم میکرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم میخواست همه چیز را همینجا برایش بگویم و نمیدانم این حالم چه با دل او کرده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و هرآنچه امشب در کوچه از دلم دریغ کرده بود، حالا همه را بیدریغ به پایم میریخت که مرا محکم میان دستانش گرفته و لحنش غرق عشق بود: «من بمیرم نبینم تو انقدر ترسیدی عزیزدلم! بگو من چی کار کنم تا آروم بشی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نترس!»
▪️همانطور که سرم روی قلبش بود، موهایم را نوازش میکرد و با آهنگ آرامشبخش صدایش زیر گوشم میخواند: «کسی تو خواب اذیتت میکرد؟ از دست کی فرار میکردی؟ چرا به من نمیگی از چی اینهمه میترسی؟» و سؤال آخرش، دست دلم را رو کرد: «عامر کیه؟ همسر سابقته؟»
▫️تپشهای قلبش درست زیر گوشم بود و نبض احساسم را خوب گرفته بود که عطر ملیح پیراهنش به صورتم میخورد و من میان دریای اشک دلم را رها کردم: «مهدی من خیلی از عامر میترسم، اون خیلی اذیتم میکرد. هر شب مست میومد خونه و تا وقتی جون داشت کتکم میزد. چهار سال تو خونهاش شکنجه شدم و هنوز خیلی شبها خواب میبینم داره کتکم میزنه...»
▪️با هرکلمه انگار جانش آتش میگرفت که حرارت نفسهایش بیشتر میشد و با لحنی غرق بغض گله کرد: «چرا تا حالا به من حرفی نزده بودی؟ من الان باید بفهمم تو انقدر اذیت میشی؟»
▫️خواستم صدایم را بهتر بشنود که از تنش فاصله گرفتم و او دیگر نمیخواست از آغوشش جدا شوم که دوباره سرم را به سینهاش چسباند، قطره اشکش روی پیشانیام چکید و آهسته زمزمه کرد: «بگو عزیزم! هر چی تو دلته برام بگو!»
▪️شاید سالها بود چنین آغوشی برای درددل میخواستم که با اشک چشمانم، زخمهای مانده بر دلم را نشانش دادم و او ناز اشکها و شکایتهایم را با هم میخرید و در آخر فقط یک جمله پرسید: «آخه چرا با همچین آدمی ازدواج کردی؟»
▫️سؤال سادهای پرسید که پاسخش بسیار سخت بود و من چه میتوانستم بگویم؛ عامر مرا به عشق مهدی متهم میکرد و با عکسی شیطانی آزارم میداد و نمیدانستم دوباره از جانم چه میخواهد که باز از گفتن حقیقت طفره رفتم و فقط به نورالهدی اشاره کردم: «برادر همون دوستم بود که با هم اومدیم ایران.»
▪️تا حدودی نورالهدی را میشناخت و باورش نمیشد برادر همسر ابوزینب چنین جانوری باشد که با حالتی عصبی نفس بلندی کشید و همزمان صدای اذان صبح از مأذنههای بغداد بلند شد.
▫️حال خراب من باعث شده بود حتی سحری خوردن فراموشمان شود و خواستم عذرخواهی کنم که سرشانههایم را گرفت و رو به چشمان خیسم خندید: «فدای سرت عزیزم!»
▪️روضۀ روزهای زندگیام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده و لبهایش به رویم میخندید تا آرامم کند، با هر دو دستش ردّ پای اشک را از صورتم پاک کرد و خبر نداشت امشب دوباره با تهدیدی وحشتناک به جانم افتاده که با لحنی لبریز متانت، تلاش میکرد آرامم کند: «دیگه از هیچی نترس! هر چی بوده تموم شده، تو دیگه پیش منی، خودم مراقبت هستم و نمیذارم هیچکس اذیتت کنه!»
▫️دلم پَر میزد ماجرای پیامهای امشب را برایش بگویم اما حیا میکردم راز آن تصویر و قصۀ عشق قدیمیام به خودش را فاش بگویم که در سکوتی ساده فقط نگاهش میکردم تا دستم را گرفت و به شوخی گفت: «سحری که از دستمون رفت، تا نماز از دستمون نرفته بریم وضو بگیریم.»
▪️انگار وحشت امشب و حکایت تنهاییام، دل مهدی را که این روزها همیشه دور از من سرگردان بود، هوایی عشقم کرده و قفل قلبش را شکسته بود؛ حالت چشمانش تغییر کرده و عطر عشق در لحنش پیچیده بود اما میترسیدم اینبار من و او با هم قربانی جنون عامر شویم که بعد از نماز صبح، او از خانه رفت و من از ترس تهدید عامر، هر ثانیه هزار فکر بد میکردم.
▫️معمولاً روزها یکبار تماس میگرفت و امروز میخواست برایم سنگ تمام بگذارد؛ مرتب پیام میداد و زنگ میزد تا حالم را بپرسد که پیام آخر را به امید خواندن کلام شیرینش باز کردم و طعنه تلخ عامر حالم را به هم زد: «آقا تشریف بردن سر کار؟ الان تنهایی؟ آدرس بدم میتونی بیای ببینمت؟»
▪️حتی نگاهم از ترس میلرزید؛ فقط در ذهنم دنبال چارهای بودم و از سرِ ناچاری تصمیم گرفتم با نورالهدی تماس بگیرم که پیام بعدیاش امانم نداد: «من آمار تمام رفت و آمدهاتون رو دارم. مهدی دیشب از سوریه برگشته و امروز ساعت ۶:۲۰ از خونه رفت بیرون و تو الان تنهایی. پس بهتره خیلی منو معطل نکنی وگرنه یه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!»
▫️باور نمیکردم اینقدر دیوانه باشد که پس از طلاق و با وجود عشق آن دختر عربِ اسرائیلی، باز دست از سر من برنمیدارد و خبر نداشتم کار دیوانگیهایش به بدتر از اینها کشیده که اینبار دیگر عشقم هدف بود نه خودم!...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🌹 سلام و ادب خدمت همراهان گرامی
🏴 با عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن اربعین حسینی و ضمن التماس دعا از همه شما عزیزان؛
♦️ انشاءالله امشب ۴ قسمت از رمان #سپر_سرخ تقدیم خواهد شد.
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و سوم
▫️نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خاموش کنم مبادا مهدی بیشتر شک کند و فقط باید راه آزار و اذیتش را میبستم که شماره را مسدود کردم اما به چند ساعت نرسیده، با شمارهای دیگر پیام داد: «دختر تو دیوونهای! من میگم میدونم اون یارو دیشب از کجا برگشته و دارم میبینم کِی از خونه رفته بیرون، بعد تو منو بلاک میکنی؟ من اگه بخوام همین الان میام تو خونه، پس کاری نکن که عصبی بشم.»
▪️از اینهمه نزدیکیاش به زندگیام، قلبم تندتر از همیشه میزد و میترسیدم وارد خانه شود؛ بلافاصله تمام در و پنجرهها را قفل کردم و یک لحظه از زینب جدا نمیشدم که حاضر بودم هر بلایی سر خودم بیاید اما یک تار مو از سر امانت مهدی کم نشود.
▫️نمیدانستم آدرس ما را از کجا پیدا کرده و دیگر از در و دیوار این خانه ناامن میترسیدم؛ با دهانی خشک از تشنگی و روزهداری فقط زیر لب آیتالکرسی میخواندم و تنها به فکرم رسید با نورالهدی تماس بگیرم.
▪️چند روزی بود به هوای اضطراب سفر مهدی به سوریه و ماجرای حمله به سفارت ایران، با نورالهدی تماس نگرفته بودم که تا صدایم را شنید، خندید و سر به سرم گذاشت: «بَهبَه عروس خانم! بلاخره آقا داماد بهتون وقت داد یه زنگ به من بزنی؟»
▫️اصلاً حوصله شوخی نداشتم و باید هرچه سریعتر جلوی جنون عامر را میگرفتم که بیمقدمه پرسیدم: «تو با عامر ارتباط داری؟»
▪️از اینکه بعد از ماهها و پس از ازدواج با مهدی نام عامر را میبردم، خنده روی لحنش خشک شد و متحیر پرسید: «تو به عامر چیکار داری؟»
▫️شاید ترسیده بود زندگی جدیدم خراب شود و خبر نداشت وحشت برادر دیوانهاش دوباره روی دلم آوار شده که مضطرب توضیح دادم: «از دیشب داره بهم پیام میده و تهدیدم میکنه که برم ببینمش...» کلامم به آخر نرسیده، با تعجب سوال کرد: «مگه برگشته عراق؟»
▪️از آماری که در مورد رفت و آمد مهدی میداد، مطمئن بودم نه تنها برگشته که حتی جایی همین نزدیکیها به کمینم نشسته است: «اون الان تو بغداده. حتی میدونه صبح مهدی چه ساعتی از خونه رفته بیرون. انگار همین اطراف خونه داره میچرخه.»
▫️با هر کلمهای که میگفتم حیرت نورالهدی بیشتر میشد و شاید تنها او میتوانست نجاتم دهد که از پشت تلفن به دست و پایش افتادم: «تو رو خدا بهش زنگ بزن، باهاش حرف بزن، بگو دست از سر من برداره.»
▪️از اضطرارم دل نورالهدی سوخته و کاری از دستش ساخته نبود که مردد جواب داد: «من خیلی وقته از عامر خبر ندارم. بعد از اینکه تو رو دیدم و گفتی ازش جدا شدی، باهاش تماس گرفتم و کلی با هم دعوا کردیم. از اون به بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم.»
▫️اما نمیخواست ناامیدم کند و انگار او هم از دست عامر و بیعقلیهایش خسته بود که نفس بلندی کشید و با مهربانی دلداریام داد: «غصه نخور. همین الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت میکنم دست از این دیوونهبازیها برداره.»
▪️حالا تنها امیدم به نورالهدی بود تا بتواند شرّ عامر را از سرم کند و به یک ساعت نرسیده، امیدم ناامید شد که تماس گرفت و با ناراحتی خبر داد: «اول زنگ زدم جواب نداد، بعدم گوشی رو خاموش کرد.»
▫️تنها تیری که برای مقابله با عامر در کمان فکرم داشتم، به سنگ خورده بود و نمیخواستم زینب متوجه اضطرابم شود که تمام اسباببازیهایش را میان اتاق ریخته بودم و بیشتر از اینکه او سرگرم شود، انگار خودم میخواستم از اینهمه وحشت فرار کنم.
▪️با زوزه هر بادی که کمی در و پنجرهها را تکان میداد، از خیال عامر که میخواهد وارد خانه شود، وحشتزده از جا میپریدم و با صدای ترمز هر ماشین، قلبم از جا کنده میشد تا دقایقی مانده به افطار که مهدی به خانه برگشت و همین که سلام کرد، طمأنینۀ لحنش، دریای طوفانی دلم را به ساحل آرامش رساند.
▫️حالا حداقل خیالم راحت بود مراقب من و زینب است و کسی نمیتواند به ما صدمه بزند اما او بیخبر از همهجا، همچنان میخواست حال دیشبم را جبران کند که برایم هدیهای آورده بود.
▪️بعد از آغاز زندگی مشترکمان، اولین باری بود که با هدیه به خانه آمده و به گمانم خاطرۀ آخرین باری که برای فاطمه هدیه خریده بود، قلبش را آتش میزد که به روی من میخندید و یک قطره اشک، پنهانی گوشۀ چشمانش میغلطید.
▫️زینب را در آغوشش گرفته بود و با مهربانی نگاهم میکرد تا هدیه را باز کنم اما من امروز طوری ترسیده بودم و حالم بهقدری به هم ریخته بود که با تشکری سرد و بیروح، بسته را روی مبل رها کردم و به بهانۀ چیدن سفره افطار به آشپزخانه رفتم.
▪️نمیدانستم بین کابینتها دنبال چه میگردم و در هزارتوی ذهنم، حیران دردِ بیدرمان دیوانگی عامر بودم که دستی از پشت، بازویم را گرفت و همزمان کلام بامحبتش در گوشم نشست: «عزیزم از دست من دلخوری؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و چهارم
▫️به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوریام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم.
▪️یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمیخوای ببینی سلیقهام چطوره؟»
▫️زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لبهایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشیها تکیه کرد و همینکه شانهاش به شانهام خورد، حرف دلش را زد: «من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. میفهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.»
▪️سپس دستش را دور شانهام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو میبینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس میلرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگیات شدم، به خاطر کم توجهیهای من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!»
▫️از اینهمه محبت بیمنت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن میگرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران میکنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران میکنم! کاری میکنم بهترین لحظات زندگیات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!»
▪️نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بیمعرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!»
▫️از حرارت گوشۀ پیشانیاش روی پیشانیام، حس میکردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسریاش را پذیرفتم که سالها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمیتوانستم مثل او بیریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!»
▪️وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد.
▫️آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم میکرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد.
▪️به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمیخواست دلم بشکند که بلافاصله اشکهایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر میخریدی؟»
▫️از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمیخواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟»
▪️کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقهات عالیه عزیزم!» و همزمان صدای اذان مغرب خلوتمان را پُر کرد.
▫️از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوشزبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده میکنم!»
▪️فکر میکردم عاقلانهترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که میترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود.
▫️هر چه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرینزبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.»
▪️و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا میکرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد:«حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.»
▫️ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران میخواد حمله کنه؟» لقمهای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش میداد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!»
▪️اسرائیل ماهها بود غزه را هر لحظه میکوبید و میترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله میکنه.»
▫️لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «هیچ غلطی نمیتونه بکنه!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و پنجم
▫️اما دل من میلرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر حتی از سایۀ خودم میترسیدم و فردا با همین وحشت به همراه مهدی و زینب راهی راهپیمایی قدس شدیم.
▪️به حرمت دهها هزار شهید و در اعتراض به حمام خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، راهپیمایی قدس در بغداد از سالهای قبل شلوغتر شده و شور و شعارهای جمعیت در خیابان غوغا میکرد.
▫️زینب روی دوش مهدی میان مردان رفته بود و من در جمعیت بانوان بودم که صدای پیامک گوشی دلم را لرزاند؛ انگار هر بار پیامی میآمد دلم از ترس عامر بیهوا میلرزید؛ بدبختانه حدسم درست بود و اینبار چه پیامی داده بود که قدم هایم سست شد و میان جمعیت از حرکت ماندم: «منو مسخره خودت کردی؟ من میگم یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم، تو راه میفتی میری تظاهرات؟»
▫️هوا نسبتاً گرم بود اما به گمانم فشار من از ترس افتاده بود که انگشتانم از سرما یخ زده و او انگار کاری جز زجرکش کردن من نداشت که باز پیام داد: «من همین گوشه خیابون، زیر درختها کنار این کامیون بزرگه حمل کپسول گاز وایسادم. حالا که اون مرتیکه نیست، یه لحظه بیا ببینمت بعد برو هر جا دلت خواست!»
▪️از جزئیات دقیقی که میداد، باور کردم همینجا در کمینم نشسته و من درست زیر نظرش هستم که چشمانم وحشتزده دنبالش میچرخید و سرانجام چندقدم جلوتر از جایی که ایستاده بودم، کامیون را دیدم.
▫️چند مرد کنار کامیون ایستاده و یکی پشتش به خیابان بود، با شلوار جین و تیشرت مشکی و کلاه نقابدار؛ قد و قامتش شبیه عامر بود و حدس زدم خودش باشد که از ترس، موبایلم را خاموش کردم و با قدمهایی کُند عقب عقب میرفتم.
▪️میدیدم زنها با تعجب نگاهم میکنند و فقط باید فرار میکردم که به پشت سر چرخیدم و میان جمعیت در جهت مخالف میدویدم.
▫️ازدحام افراد در خیابان زیاد بود و از جهت مخالف حرکتم، همه اعتراض میکردند که خودم را کنار خیابان کشیدم تا سریعتر دور شوم و همزمان دستی چادرم را کشید و تقریباً فریاد زد: «کجا داری میری آمال؟»
▪️انگار فرشتۀ مرگ سراغم آمده باشد، وحشتزده چرخیدم و دیدم مهدی حیرتزده نگاهم میکند و نفسزنان پرسید: «بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، الانم هر چی صدات میکنم اصلاً نمیشنوی، چی شده؟»
▫️در این کشاکش وحشت و فرارم، فقط چشمان مشکوک مهدی را کم داشتم؛ نمیفهمیدم چرا دنبالم آمده و تازه دیدم زینب در آغوشش گریه میکند و همزمان توضیح داد: «خیلی بیقراری میکنه، تو رو میخواد. هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، مجبور شدم بیام!»
▪️نگاهش دنبال دلیلی برای اینهمه اضطراب و گیجی به صورتم بود و من باز هم ناچار شدم به عزیزترینم دروغ بگویم: «گرمم بود، نفسم گرفت خواستم بیام یه گوشه خلوت بشینم.»
▫️میترسیدم هزار خیال در مورد رابطه من و عامر به سرش بزند؛ حقیقت را نمیگفتم و خبر نداشتم در این گرداب هر لحظه بیشتر گرفتار میشوم اما به همین چند کلمه، دل مهربانش را نگران حالم کرده بودم که بلافاصله پیشنهاد داد: «همینجا وایسا، یه ماشین میگیرم سریع میریم خونه.»
▪️دیگر منتظر پاسخ من نماند و بلافاصله برای پیدا کردن ماشین به آن سوی خیابان رفت اما چشمان من هنوز وحشتزده به سمت کامیون میدوید مبادا عامر سراغم بیاید و با همین کام تلخ و حال خرابم، طعم عشق و احساس مهدی بینهایت چشیدنی بود.
▫️تا شب دیگر جرأت نکردم موبایلم را روشن کنم و فردا که مهدی از خانه رفت، با دنیایی از دلهره گوشی را روشن کردم؛ باورم نمیشد هیچ خبری از پیامهای عامر نباشد و انگار بنا بود از دستش نجات پیدا کنم که چند روز گذشت و هیچ پیامی نداد.
▪️میدانستم دلش هر روز هوس دختری را میکند و ظاهراً عشق دختر دیگری هواییاش کرده بود که دیگر دست از آزار من کشیده و خوشحال بودم به مهدی حرفی نزدم تا یک هفته بعد که یک روز صبح، شمارهای ناشناس با موبایلم تماس گرفت.
▫️دیگر حتی ترس عامر فراموشم شده بود؛ با خیال راحت تماس را پاسخ دادم و بلافاصله مردی مسن و غریبه با نگرانی شروع به صحبت کرد: «سلام خواهرم، ببخشید شمارۀ شما رو یه آقایی به من داده، گفت باهاتون تماس بگیرم.»
▪️از اضطراب لحن و ابهام حرفهایش نگران شدم و ظاهراً ادامۀ صحبتش به سادگی قابل گفتن نبود که به مِنمِن افتاد: «من راننده تاکسی هستم.. این بنده خدا رو از خونهشون رسوندم تا بیمارستان آندلس... حالش خوب نبود... فقط گفت اسمش عامر، یه بستهای داد به من، شماره شما رو هم داد و گفت هر جور شده این بسته رو برسونم به شما.»
▫️از شنیدن نام عامر و پیام این پیرمرد، مغزم از کار افتاده و او با حالتی خسته خواهش کرد: «خواهرم من الان روبروی بیمارستان آندلس هستم، تا بیشتر از این از کار و زندگیام نیفتادم، بیاید این امانتی رو از من بگیرید.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و ششم
▫️نمیفهمیدم باید چه کنم و نمیدانستم چه بلایی سر عامر آمده که این روزها خبری از آزار و اذیتش نبود و حالا راضی شده بود امانتی را به این راننده تاکسی بسپارد و بلاخره دست از سر من بردارد.
▪️روبروی بیمارستان آندلس، خیابان شلوغی بود و ترسی نداشتم با غریبهای ملاقات کنم و مطمئن بودم اگر این امانتی را بگیرم، برای همیشه شرّ عامر از سرم کم میشود که زینب را آماده کردم و به مقصد بیمارستان، تاکسی گرفتم.
▫️از اینکه بیخبر از مهدی، به قصد گرفتن امانتی عامر از یک غریبه میرفتم، وجدانم ناراحت بود و تنها خیالی که خاطرم را خوش میکرد همین بود که عامر بلاخره از خیر ملاقاتم گذشته و امروز برای همیشه این قائله تمام خواهد شد.
▪️مقابل در بیمارستان تاکسی زرد رنگی ایستاده و پیرمردی با نگرانی اطراف را نگاه میکرد، با زینب به سمتش رفتم و همینکه چشمش به من افتاد، انگار دنیا را به او دادند: «برای امانتی اومدید خواهرم؟»
▫️قدمی به تاکسی نزدیکترشدم، هزار سؤال در ذهنم بود و فقط میخواستم امانتی را زودتر بگیرم که سرم را به نشانۀ پاسخ مثبت تکان دادم و او همینکه تأییدم را دید، با عجله به سمت ماشین رفت و با خوشحالی دعایم میکرد: «خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، امروز از صبح از کاسبی افتادم...» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، نالۀ زنی سرم را چرخاند.
▪️زنی با قدی خمیده، خودش را به سمت تاکسی میکشاند و انگار درد امانش را بریده بود که روی شکمش خم شده و جیغ میزد: «تو روخدا به دادم برسید... بچم داره از دستم میره...»
▫️از ضجههای او مثل اینکه زینب ترسیده باشد، به چادرم چنگ زد؛ پیرمرد به سمتش دوید و من نگران پرسیدم: «بارداری؟»
▪️دستش را به صندوق ماشین گرفت تا بتواند سرِ پا بماند و با نفسهایی بریده ناله زد: «چهارماهه باردارم... درد دارم، اومدم اینجا قبولم نمیکنن... میگن باید برم بیمارستان زنان...»
▫️سپس رو به من کرد و با گریه به التماس افتاد: «توروخدا به دادم برسید... بعد از ۱۳ سال باردار شدم... نذارید بچم از بین بره...»
▪️پیرمرد مستأصل مانده بود و رو به من تقاضا کرد: «خواهرم من دست تنها میترسم این زن حامله رو ببرم، شما که تا اینجا اومدید، همراه ما تا بیمارستان بیا، هم این بنده خدا رو برسونیم هم امانتیتون رو بدم، بعد هم خودم شما رو میرسونم خونهتون.»
▫️حتی اگر پرستار نبودم دلم نمیآمد با این وضعیت رهایش کنم که کمک کردم تا سوار شود. سپس خودم و زینب هم کنارش سوار شدیم و راننده همانطور که دعایم میکرد، پشت فرمان پرید و به سرعت به راه افتاد.
▪️با هر دو دستم شانههای زن را نوازش میکردم و میترسیدم با اینهمه درد، جنینش سقط شده باشد که فقط دعا میکردم فرزندش از دست نرود و زینب مضطرب به من چسبیده بود.
▫️جیغهایش دلم را آب کرده و راننده بیشتر ویراژ میداد تا زودتر برسد و همان لحظه نورالهدی تماس گرفت.
▪️در این وضعیت نمیخواستم جوابش را بدهم اما حدس زدم تماسش درمورد عامر و ماجرای امانتی باشد که بلافاصله گوشی را وصل کردم تا خبر دهم عامر در بیمارستان آندلس است و همین که سلام کردم، هقهق گریههایش دلم را لرزاند.
▫️جیغهای زن بیچاره در گوشم بود و حالا نالۀ گریههای نورالهدی هم اضافه شده بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، با یک جمله نفسم را از شماره انداخت: «عامر مُرده!»
▪️باور نمیکردم عامر که صبح امانتی را به راننده تاکسی سپرده بود، در بیمارستان جان داده باشد که با خبر بعدی دنیا را روی سرم خراب کرد: «یک ماهه مُرده! یک ماه پیش جنازهاش رو تو آپارتمانش تو آمریکا پیدا کردن...»
▫️مثل اینکه گوشهایم کر شده باشد دیگر حتی ضجههای زن را نمیشنیدم و هر کلمۀ نورالهدی مثل پتک در سرم کوبیده میشد: «من از اون روز که گوشیاش خاموش بود، با هر کدوم از دوستاش میشناختم تماس گرفتم... امروز یکی از دوستاش بهم گفت...»
▪️انگار زمین و زمان برایم متوقف شده بود که عامر همین هفتۀ پیش به من پیام میداد و تهدیدم میکرد و همین امروز صبح آن امانتی لعنتی را به این راننده سپرده بود؛ نمیدانستم چه کسی پشت آن پیامها بوده و دیگر فرصت نشد از نورالهدی چیزی بپرسم که دیدم از شهر فاصله گرفتیم و پیرمرد در بزرگراه خروجی بغداد با سرعت میراند.
▫️نگاهم مات بیابانهای اطرافم مانده بود و با صدایی که از شوک خبر نورالهدی به سختی از گلویم بالا میآمد، پرسیدم: «حاجی کجا میری؟ بیمارستان زنان که از این طرف نیس...» که فشار جسمی را روی پهلویم حس کردم و همزمان راننده هر چهار در ماشین را از داخل قفل کرد.
▪️دیگر خبری از آه و نالۀ زن نبود که با یک دست اسلحهای را به پهلویم فرو کرده بود، با دست دیگر موبایل را از میان انگشتانم چنگ زد و زیر گوشم خرناس کشید: «مهدی الان کجاس؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و هفتم
▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت خیره به صورتش مانده بود و او با لحنی خفه زوزه کشید: «برای من هیچ کاری نداره همینجا جون هر دو تون رو بگیرم، پس فقط دهنت رو ببند و هر چی میگم گوش کن!»
▪️احساس میکردم جریان خون در رگهایم بند آمده و نفس در سینهام حبس شده است؛ تا چشمم کار میکرد فقط بیابان بود و با دو نفر غریبۀ قاتل تنها مانده بودم که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و قلبم از تپش افتاد.
▫️فشار اسلحه هنوز روی پهلویم بود و راننده با لحنی مطمئن توصیه کرد: «اگه با ما همکاری کنی، هیچ اتفاقی برای تو و این بچه نمیافته!»
▪️دیگر از آن پیرمرد درمانده و مهربان با لهجۀ محلی عراقی خبری نبود؛ به زبان فصیح عربی و با حالتی محکم صحبت میکرد: «ما فقط میخوایم یکم باهم حرف بزنیم، حرفامون که تموم شد، میتونی برگردی خونه!»
▫️اسلحه بین بدن من و زن و دور از چشم زینب قرار گرفته بود و با این حال همین فضای وهمانگیز تاکسی و وحشت من کافی بود تا زینب خودش را بیشتر به چادرم بچسباند و نفسهای تندش را به وضوح حس میکردم.
▪️باورم نمیشد اینطور در مخمصه گرفتار شوم و از اینهمه سادگی و سهلانگاری، پیشمانی قاتل جانم شده بود.
▫️صورتم از ترس، خیس عرق شده بود و فقط خودم را لعنت میکردم چرا امروز فریب این تماس و لحن سادۀ راننده را خوردم، چرا به مهدی حرفی نزدم و نمیدانستم میتوانم دوباره او را ببینم و از همین حسرت، قلبم از غصه یخ زد.
▪️همین چند لحظه پیش خبر مرگ عامر را شنیده بودم و حالا مطمئن بودم تمام پیامهایی که هفتۀ پیش به موبایلم ارسال میشد نه از طرف او که ظاهراً همینها میخواستند صیدم کنند.
▫️نمیفهمیدم خط عامر چطور به دستشان افتاده و نمیدانستم از من چه میخواهند و خبر نداشتم باتلاقی که در آن گرفتار شدم، عمیقتر از مخمصه امروز است که لبهایم به سختی تکان خوردند و به هزار زحمت یک جمله پرسیدم: «از من چی میخواید؟»
▪️زن در سکوتی خشن هر لحظه اسلحه را به بدنم میکوبید و مرد راننده اصلاً انگار صدای من را نمیشنید که فقط با سرعتی سرسام آور در جاده حرکت میکرد و کاملاً از بغداد فاصله گرفته بودیم.
▫️ساعات کار مهدی چندان مشخص نبود؛ ممکن بود هر زمان از روز به خانه برگردد و نمیدانستم جای خالی من و زینب با دلش چه میکند که وحشتزده به التماس افتادم: «منو برگردونید بغداد... این بچه خیلی ترسیده... اگه الان همسرم برگرده خونه ببینه ما نیستیم...»
▪️از شدت وحشت از چشمانم یک قطره اشک نمیچکید و لب و دهانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود که حتی نتوانستم حرفم را تمام کنم اما جواب التماسم در آستین بیرحمی زن جوان بود: «نترس! اون فعلاً برنمیگرده خونه! امروز یه جلسه طولانی دارن!»
▫️متحیر نگاهش کردم و تازه به خاطرم آمد چه آمار دقیقی در پیامکها از رفت و آمدهای مهدی میدادند؛ خیال میکردم عامر در کمینم نشسته و حالا میدیدم یک باند از آدمرباها و قاتلها دور زندگی من و همسرم میچرخند که مات و متحیر پرسیدم: «شما کی هستید؟»
▪️اسلحه را محکم در پهلویم زد، طوری که نفسم بند آمد و با فریادی وحشی فرمان داد: «خفه شو!»
▫️ظاهراً راننده منطقیتر بود که از آینه نگاه تندی به زن کرد و شاید میخواست دل من را نرم کند که با لحنی ملایم پاسخ داد: «بهتره چیزی نپرسی، هر چیزی لازم باشه خودمون بهت میگیم.» و همینکه حرفش به آخر رسید، ماشین در برابر خانهای ویلایی و دو طبقه با نمای سنگ سفید و پنجرههایی کوتاه در یک باغ شخصی توقف کرد.
▪️میترسیدم از ماشین پیاده شوم، نمیخواستم قدم به این خانه بگذارم و راننده با آرامش توضیح داد: «یک ساعت اینجا هستیم، یکم صحبت میکنیم، بعد برمیگردیم.» سپس پیاده شد، درِ عقب را باز کرد و همزمان، زن با فشار اسلحه دستور داد تا پیاده شویم.
▫️روی صندلی ماشین خشکم زده و میدیدم رنگ از صورت زینب پریده و چشمانش در حدقهای از وحشت میچرخد که جگرم برای اینهمه معصومیتش کباب شد؛ امیدی نداشتم رحمی به دل سنگشان باشد و باز با ناامیدی التماسشان کردم: «خواهش میکنم بذارید ما برگردیم. این بچه وحشت کرده، حالش خوب نیس...» اما اجازه نداد حرفم تمام شود که با قنداق اسلحه در پهلویم کوبید و با همان صدای زنانه فریاد کشید: «گمشو پایین!»
▪️راننده مقابل در ایستاده و شاید از اینهمه خشونت همکارش کلافه شده بود که سرش را رو به ما خم کرد و با لحن تندی تشر زد: «چت شده رانا؟ بس کن!»
▫️اما انگار او تشنه به خون من، برای کشتنم لَهلَه میزد که با حالتی عصبی اعتراض کرد: «هیچوقت به من دستور نده فائق! تو رئیس من نیستی. هر کاری لازم باشه انجام میدم، اگه صلاح بدونم هردوشون رو تو همین ماشین میکشم، پس فقط کار خودت رو انجام بده.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و هشتم
▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم میدوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی برای فرار ندارم که به اجبار با زینب از ماشین پیاده شدیم و طفل معصوم زبانش به لکنت افتاد: «من میترسم... بابا کجاست؟... بریم پیش بابا...»
▪️و همین لحن معصومانه و شنیدن نام مهدی کافی بود تا دلم از غصۀ نبودنش بمیرد و یک قطره اشک گوشه چشمانم کِز کند که فقط توانستم دستش را محکمتر بگیرم و آهسته زمزمه کردم: «نترس عزیزم. زود برمیگردیم پیش بابا!»
▫️فائق جلوتر میرفت، رانا پشت سر ما با اسلحه کشیک میکشید و من میترسیدم این خانه مقتل من و زینب باشد که در هر قدم فقط چشمان مهدی و نگاه نگرانش در قلبم جان میگرفت و با هر نفس، حسرت حضورش جانم را آتش میزد.
▪️گامهای کوچک زینب پیش نمیرفت، به زحمت او را دنبال خودم میکشیدم و در این برزخ وحشتناک، شرمندۀ فاطمه بودم که خوب امانتداری نکردم و دخترش را به این معرکه کشانده بودم.
▫️وارد خانه شدیم؛ از در و دیوارش وحشت میبارید و انگار هیچکس در این ساختمان بزرگ حضور نداشت که سکوت ترسناک فضا دلم را بیشتر خالی کرد.
▪️جز یک دست مبل ساده و چند کمد قدی و بزرگ، وسیلهای در خانه نبود و فائق اشاره کرد تا روی یکی از مبلها بنشینم.
▫️باورم نمیشد این مرد ترسناکی که روبرویم ایستاده، همان راننده تاکسی مقابل بیمارستان باشد که زیرلب فقط دعایم میکرد و حالا تنها شباهت فائق به آن پیرمرد، ریش و موی سفیدش بود و مثل اینکه دنبال مدرکی باشد، با چشمانی خیره، سر تا پایم را برانداز میکرد.
▪️رانا روسریاش را از سرش برداشته و با موهایی طلایی و مثل یک سگ نگهبان با اسلحه بالای سرم ایستاده بود.
▫️فائق مقابلم نشست و انگار میخواست اعتمادم را با کلامش بخرد که با لبخندی کمرنگ عذرخواهی کرد: «اگه تو مسیر اذیت شدید، متاسفم!»
▪️سپس نفس بلندی کشید و مثل اینکه صحبتهایش از قبل آماده باشد، شمرده شروع کرد: «ما از نیروهای مبارزه با تروریسم هستیم. همونطور که میدونید ایران تشکیلات مخفی تروریستی در عراق ایجاد کرده و همسر شما یکی از نیروهای اصلی این تشکیلاته. شما یه عراقی هستید و قطعاً امنیت کشورتون براتون خیلی مهمه. ما میدونیم بنا به شرایطی مجبور شدید با این آدم ازدواج کنید، اما الان باید به ما کمک کنید.»
▫️از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمیخوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.»
▪️حرفهایش به ردیف و بیقافیه از دهانش بیرون میزد و از اراجیفی که به هم میبافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمیدادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمیخوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.»
▫️من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهیاش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد: «امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما میمونه و بعد بهتون تحویل میده.»
▪️میدانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترکمان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظهای از دستش جدا نمیشود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان میلرزید: «اگه گوشیاش رو بردارم متوجه میشه. من نمیتونم این کارو بکنم.»
▫️فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمیگردی؟»
▪️مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانهام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونهتون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!»
▫️از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقشهایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید میکرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد میداد: «بلاخره شما تو اون خونه زندگی میکنید، یجوری برنامهریزی کنید تا چند دقیقهای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.»
▪️سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی بهظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیالتون راحت، ما نمیخوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره میتونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بیسر و صدا بذارید سر جاش.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و نهم
▫️حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت میدونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.» سپس دهانش را به گوشم چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم میفرستمت پیش عامر!»
▪️از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندشآور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟»
▫️گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم.
▪️شوک خبر کشته شدن عامر فکرم را از کار انداخته بود؛ نمیفهمیدم چرا همین حرفها را در ماشین نزدند، میترسیدم تا قبل از خروج از خانه، بلایی سر ما بیاورند و خبر نداشتم نقشۀ دیگری کشیدند که در سکوت سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به بیمارستان آندلس، یک کلمه حرف نزدند.
▫️باورم نمیشد رهایم کنند؛ با تمام تهدیداتی که کردند همین که میتوانستم سالم با زینب به خانه برگردم و دوباره مهدی را ببینم، قلبم از هیجان بالبال میزد و هنوز تهدیدی باقی مانده بود که تا پیاده شدم، رانا به چادرم چنگزد و با خشونت خوابیده در لحنش هشدار داد: «خیلی خوش شانسی که داری زنده برمیگردی، پس مراقب باش خریت نکنی! باور کن بعد از اولین اشتباهت زمان زیادی زنده نمیمونی. عامر وقتی اولین اشتباه رو کرد فقط دو ساعت زنده موند.»
▪️چشمانش شبیه دو گلوله از آتش بود و من فقط میخواستم از جهنم این ماشین فرار کنم که زینب را از ماشین بیرون کشیدم و در طول خیابان به سرعت به راه افتادم.
▫️میترسیدم سرم را بچرخانم و از هر کسی که از کنارم رد میشد، وحشت میکردم مبادا جاسوس آنها باشد.
▪️حتی دیگر جرأت نمیکردم سوار تاکسی شوم که فقط به سمت انتهای خیابان میرفتم و زینب خسته از اینهمه وحشت و تشنگی و گرسنگی که ساعتها تحمل کرده بود، خودش را روی زمین انداخت.
▫️انگار دیگر نمیتوانست قدمی بردارد که با بیقراری گریه میکرد و من از تمام آدمهای این شهر میترسیدم که او را در آغوشم گرفته بودم و نمیدانستم به چه کسی پناه ببرم.
▪️فقط به فکرم رسید او را روی پلههای ورودی داروخانهای در حاشیه خیابان بنشانم و بلافاصله با مهدی تماس گرفتم.
▫️نمیدانستم چه بگویم و فقط میخواستم با او در خانه خلوت کنم که حتی اگر جان هر سه نفرمان را میگرفتند، باید تمام حقیقت را به مهدی میگفتم.
▪️در انتظار پاسخش ثانیهها را میشمردم و همین که پاسخ داد، از اینکه دوباره میتوانستم صدایش را بشنوم، بغضم شکست.
▫️انگار دلش برایم تنگ شده باشد، نفسهایش پُر از عشق بود و دل مناز ترس خالی؛ فقط تلاش میکردم ارتعاش وحشتم در لحنم نپیچد و با آرامشی ساختگی تقاضا کردم: «مهدی! من و زینب الان نزدیک بیمارستان آندلس هستیم. میتونی بیای دنبالمون؟»
▪️از حرفم جا خورد و به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «اونجا چیکار میکنید؟»
▫️از پاسخ سؤالش در مانده بودم و دیگر نمیتوانستم اینهمه وحشت را تحمل کنم که با هقهق گریه به همسرم پناه بردم: «مهدی فقط بیا! من حالم خیلی بده، زودتر بیا!»
▪️از لرزش لحنش حس میکردم با این گریهها چه بلایی سر دلش آوردهام که دلهره کارش را ساخته و کلماتش از هم پاشیده بود: «چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ توروخدا حرف بزن!»
▫️میترسیدم پشت تلفن حرفی بزنم که فقط با گریه التماسش میکردم زودتر خودش را برساند و حدوداً چهل دقیقه بعد، اتومبیلش مقابل داروخانه رسید.
▪️ترمز زد و به قدری ترسیده بود که حتی ترمز دستی را نکشید؛ به سرعت پایین پرید و فقط با چشمانش دور من و زینب میچرخید و باور نمیکرد هر دو سالم باشیم.
▫️از چشمان کشیده و مهربانش، نگرانی میچکید و من دلم میخواست زودتر به خانه برویم که هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط خواهش میکردم از اینجا برویم و برای یک لحظه از رفتن به خانه پشیمان شدم.
▪️میدانستم از تمام مختصات زندگی ما خبر دارند و مطمئن بودم این خانه دیگر امن نیست که تا سوار شدیم و استارت زد، با صدایی که از گریه گرفته بود، تمنا کردم: «میشه دیگه نریم خونه؟»
▫️چند لحظه متحیر نگاهم کرد و صورتم طوری در هم شکسته بود که از نگرانی فریاد زد: «والله داری منو میکُشی! خب یک کلمه بگو چی شده!»
▪️زینب صندلی عقب ماشین در خودش مچاله شده و قلب من از وحشت بیشتر در هم رفته بود؛ میدانستم مهدی در خطر است و نمیدانستم از کجا شروع کنم که تمام احساسم در چشمانم جمع شد و دلنگران عشقم به نفسنفس افتادم: «مهدی! اونا دنبالت هستن!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb