سالگرد شهادت حسن سرطلا، حسن فاتحی (حسن آمریکایی) گرامیباد
💠 شهید همت:
زمان بازرگان به ما برچسب چریک زدند، زمان بنی صدر هم برچسب منافق،
الان هم برچسب خشکه مقدسی و تحجر،
هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم برچسب بارمان کردند،
حالا روزی ده برچسب دشت می کنیم
اما بسیجیان دلسرد نباشید
حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند …
فرازی از وصیتنامه شهید محمدرضا شفیعی به شرح زیر است:
ای جوانان
نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین علیه السلام در میدان نبرد شهید شد،
و مبادا در غفلت بمیرید که علی علیه السلام در محراب عبادت شهید شد،
و مبادا در حال بیتفاوتی بمیرید که علیاکبر حسین علیه السلام در راه حسین علیه السلام و با هدف، شهید شد.
خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟
من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم، و راهي خانه شدم.
حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم. پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه من چه كار داري؟
من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟
براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم.
وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم.
سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند»
ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.
https://eitaa.com/fatemi48/2361
به خدا و حضرت زهرا می سپارمتان (خاطره ای از شهید برونسی )
شهيد برونسي مي گفت:
اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود.
مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي رساندم.
بالاخره جريان را به خانمم گفتم. تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد.
گفتم كه: به خدامي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست.
قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند.
مي گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم جريان چيست؟
خانمم جريان را اينگونه تعريف مي كردند، مي گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.
https://eitaa.com/fatemi48/2361
خدا لعنتت کند! (خاطره ای از شهید آوینی )
احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود.
سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ...
در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي ميشد.
من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم.
اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين ميكني؟!
همه سرها به سويش برگشت. در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش.
از بغل دستيام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را ميشناسي؟»
https://eitaa.com/fatemi48/2361
یا فاطمه زهرا ( خاطره ای از شهید کاظمی )
ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت .
به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت .
توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت.
خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود .
برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت .
چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود .
درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست.
همه صلوات می فرستند.
در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است
https://eitaa.com/fatemi48/2361
قبری مانند مادر ( ازخاطرات شهید برونسی )
همسر شهید برونسی میگوید:«از خواب پریدم، کسی داشت گریه میکرد .
چند لحظهای درنگ کردم کمکم متوجه شدم صدا از راهرو میآید جایی که عبدالحسین خواب بود.
رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می خواند اما وقتی دیدم خواب است،
دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به "حضرت فاطمه زهرا (س) میگفت مادر،" حرف که نمیزد ناله میکرد؛
اسم دوستان شهیدش را میبرد مانند مادری که جوانش مرده باشد به سینه میزد. نالهاش هر لحظه بیشتر میشد.
ترسیدم همسایهها را بیدار کند؛ هیجان زده گفتم عبدالحسین... عبدالحسین ... عبدالحسین... یک دفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود.
گفتم از بس که رفتی جبهه دیگه در خواب هم فکر منطقهای؟
گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بیدارم کردی؟با تعجب گفتم شما اینقدر بلند صحبت میکردی که صدایت همه جا می رفت.
پتو را انداخت روی سرش و گوشهای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.
ناراحت تر از قبل نالید" آخر چرا بیدارم کردی"؛
آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصیاش چیزی نگفت و راهی جبهه شد.»
https://eitaa.com/fatemi48/2361
وعده حق (خاطره ای از شهید حمیدمحمودی)
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران
چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد
بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...
... اجازه گرفت و رفت مشهد
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...
...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر
گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام
آقا جان چشم به راهم نذار...
توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود
شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده
دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
https://eitaa.com/fatemi48/2361
ما تو را دوست داریم ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )
پاییز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همهمجالس توسل های ابراهیم بهحضرت زهرا(س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود.
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسلبه حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و ازحضرت زهرا(س) بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که
اوخیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت:من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحینمی کنم! هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختیباز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی
دونه خستگی یعنی چی؟!البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رادیده بودم از همه بیشتر تعجبکردم، ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که...
پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرتصدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکس گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
https://eitaa.com/fatemi48/2361