#شهید_احمد_علی_نیری(۱)
#مروارید_بی_نشان
شهیدی که قبل از شهادتش، مدارج عالی عرفانی را طی کرده بود!؟👇
🔴شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد!
🌼...نفسی عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم....😰
🌼 در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :👈 خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم. بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت.اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: 👇
🌼 هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. من همین طور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود.
🌼 هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: 👈 یاالله یا الله… به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: 👈 سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند...
🌼من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: 👈 از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: 👈 تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن....
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
برشی از زندگی #شهید_احمد_علی_نیری
راوی: دکتر محسن نوری
#شهید_احمد_علی_نیری (2)👇
🍂🍃#پرواز_به_سبک_شهدا🍂🍃👇
👈 #مرحوم_آیت_الله_حق_شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی👼 داشتند بین دو نماز، سخنرانی شان 🗣را به این شهید بزرگوار🌹 اختصاص داده و با آهی😞 از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:👌
🌺“این شهید را دیشب🌚 در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است💥 از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند.😰
🔥رفقا! آیت الله #بروجردی 👳حساب و کتاب داشتند👁 اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"😳
سپس در همان شب 🌑ایشان به همراه چند نفر👨👨👦👦 از دوستان به سمت منزل احمد آقا 🏡که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله 🕌در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش🌷 اظهار داشتند: "من یک نیمه شب🌑 زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.🕌 به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت🗝🔑 به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک
#جوانی_در_حال_سجده است.
#اما_نه_روی_زمین !؟👈 بلکه
#بین_زمین_وآسمان🌏 مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."🌺🌼
#کتاب_زندگي_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه منبع : کتاب عارفانه
#شهید_احمد_علی_نیری(3)
💥نماز_اول_وقت
راهکار دستیابی به مقامات دنیا و آخرت!؟
🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ...
🍀مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه...
🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
این یک نمونه از کمک و عنایت الهی به بندگانی است، که تحت هر شرایطی نماز خود را در سر وقت خود به جا می آمورند👌
#کتاب_زندگي_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه منبع : کتاب عارفانه
🌹بخشی از وصیت نامه شهید حسین همدانی
♦️از آقا حلالیت می طلبم که نتوانستم سرباز خوبی باشم، عشق به ولایت و تبعیت از ایشان، سعادتمندی را به همراه دارد، مثل گذشته بدهکارانقلابیم نه طلبکار
🕊شادی روح بلندش صلوات
#سالروز_شهادت
#مدیون_شهدا_هستیم
کمتر از 15 سال سن داشت ولی جملهای سوزاننده دارد که با آن میخندد به ریش تمام دنیا پرستانی که مغبون دو عالمند.
میگوید: «همه خیال میکنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم!!»
#شهید_عبدالمجید_رحیمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زین الدین در دفاع مقدس چه چیزی مشاهده کرد
که آن را معجزه می نامید⁉️
🟢 برگی از یک خاطره
🔸رضا سگ باز!!!
یه لات بود تو مشهد...
هم سگ خرید و فروش می کرد،
هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
🔸یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید
یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“
داره تعقیبش میکنه.
🔸شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
- رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
- چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
🔸مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
بله عزیزم!
چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا؟
چه اتفاقی افتاده؟
- رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيدهای، چیزی؟!!
- شهید چمران: چرا؟!
- رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!!
- شهید چمران: اشتباه فکر می کنی!!!!
یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
🔸رضا جا خورد!....
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد!
تو گریه هاش میگفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود.
رفت وضو گرفت.
سرِ نماز،
موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز،
صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی........
(به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران)
فهرست خاطرات شهدا
https://eitaa.com/fatemi48/281
داشتم خاکریز می زدم که آمد بالای لودر ، سلام کرد و کنارم نشست و مرتب توضیح می داد که کجا خاکریز بلندتر باشد و کجای خاکریز پایین تر و معلوم بود که خیلی وارد است .
آتش دشمن که شدیدتر شد من را فرستاد پایین و خودش پشت بولدوزر نشست .
مدتی که گذشت آمدند دنبالش و صدایش کردند و گفتند :
" آقای رضوی بی سیم از فرماندهی "
خشکم زد .
خودش بود ، مهندس محمد تقی رضوی ، قائم مقام قرارگاه مهندسی خاتم الانبیاء جهاد ، همانی که همه بچه ها به اسم
"آتقی" او را می شناختند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 عملیات #کربلای_چهار
📽 کناره رودخانه #اروندرود ، دقایقی مانده به آغاز عملیات عاشورایی #کربلای_چهار
💦💦 آماده شدن غواصان خط شکن گردان حضرت ولیعصر عج #لشگر_۳۱_عاشورا برای زدن به آب خروشان اروندرود و حرکت بسوی خطوط پدافندی عراقی ها
🎙 #شهید_آوینی :
بگذار اغيار هرگز در نيابند که اين قلب های ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و سر ما در هوای کدامین یار ، خود را از پا نمی شناسد.
بگذار اغيار هرگز در نیابند...
چه روزگار شگفتی !
پ.ن: بسیاری از عزیزان حاضر در این فیلم در عملیات های کربلای چهار_چ و پنج به درجه والای شهادت نائل آمدند که پیکر برخی هنوز یافت نشده و همچنان از نظرها پنهان است
https://eitaa.com/fatemi48/527
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ما در دفاع مقدس،
ظرفیت خود را کشف کردیم
همه جمع شده بودند مسابقه حساس والیبال بینِ معلم مدرسه یعنی ابراهیم هادی و منتخب دانشآموزان بود !
وسط بازی توپ را نگه داشت ؛ صدایِ اذان میآمد
با صدای رسا اذان گفت .بچهها صف گرفتند
و در حیاط مدرسه نماز جماعت بر پا شد ..
- آری از مهم ترین علل ترقیِ ابراهیم ،
اقامھ نمازاولوقت و جماعت بود🌼
#شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/fatemi48/529
💌 #کــلامشهـــید
🌹شهـــید عبدالله میثمی:
🌱به این طرف و آن طرف ننگرید، فقط نگاه کنید به نائب امام زمانتان تا فریب نخورید؛ در گرداب غیبتها و تهمتها نیفتید؛ خدا گواه است که این بدگوییها ایمان را میخورد و انسان را از روحانیت اخراج میکند، لذت مناجات با خدا را از بین میبرد.
داستانهای شهدا
https://eitaa.com/fatemi48/280
❣️ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱زخمي شده بود پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.
بچه ها لباسهايش را شسته بودند. خبردار که شد،
بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد.
گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتن اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت ميکنه.»
گفت«هيچي نميشه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست.نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
ميگفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
داستانهای شهدا
https://eitaa.com/fatemi48/280