شبهه ششم:
بیشتر علمای شیعه با تغییر اسم و «توسل» و «درخواست شفاعت» نامیدن عبادتهای شركآمیز (عبادت قبور)، كار ناپسندشان را برای خود و عوام توجیه میكنند.
پاسخ: علمای شیعه هرگز قبر یا صاحب قبری را شایسته پرستیدن نمیدانند، تا آنها را بپرستند و برای توجیه كار ناپسند خود به تغییر نام پناه آورند، بلكه دیگران از روی ناآگاهی یا لجاجت و عناد ـ بیاعتنا به آیات و روایات مورد استدلال شیعه ـ توسل و شفاعت را عبادت مینامند، تا ابزاری برای تهاجم و تكفیر طرف مقابل خود داشته باشند.
شبهه پنجم:
بیشتر شیعیان به اینگونه آیات مشوّق توحید و بازدارنده از شرك جاهلاند و عقایدشان را از پدر و مادرها و معاشران قبوری خود میآموزند و آنان نیز برای رفع شداید و مشكلاتشان پناهگاهی ربانی جز این قبور نمیشناسند و شمار كمی از آنها كه اهل مطالعهاند، كتابهایی را میخوانند كه همین مأنوسان به عبادت قبور نوشتهاند.
پاسخ: مفسّر مدّعی نواندیشی هرگز نمیتواند تقلید و آموزش بیشتر جامعهٴ اهل تسنن از پدر و مادرها و معاشرانشان را منكر شود و ادعا كند كه همهٴ آنها به اینگونه آیات و دیگر آیات قرآن دانایند و پس از یاد گرفتن همه جزئیات عقاید خود با استدلال كامل و پاسخ تفصیلی و مستدل به اشكالات، بدانها معتقد شدند و در مقابل، به عقاید مخالفان خود آشنایند و با استدلال و برهان آنها را رد میكنند و...، چنانكه درباره همه اهل مطالعه این فرقه نیز نمیتواند چنین ادعایی داشته باشد.
بحث و بررسی دقیق اینگونه مباحث و پاسخ به ابهامات و ایرادات، زیبنده مجامع علمی و مراكز تحقیقاتی است، ازاینرو برجستگان فكری و علمی دو گروه باید رو در رو یا غیرمستقیم با سخنان یكدیگر آشنا شوند و با مباحثهٴ علمی و رعایت ادب نقد به نقض و ابرام استدلالها بپردازند، نه آنكه با تهمت، افترا و ناسزا بخواهند رقیب را از صحنه بیرون كنند! چه كسی گفته است كه شیعیان پناهگاهی ربانی جز این قبور نمیشناسند؟! كدام دانشمند شیعی به پرستش قبور انس گرفته است و... . وای اگر از پس امروز بوَد فردایی.
شبهه چهارم: شیعیان آنگونه كه به سود رسانی این قبور باور دارند به منفعت داشتن نماز اعتقاد ندارند.
پاسخ: شیعیان تنها خدا را توانا بر سود رساندن و دور كردن ضرر میدانند و فقط از او توقّع دارند؛ نه از نماز و نه از قبور صالحان. آری، اموری چون نماز، زیارت قبور صالحان و... را وسیله تقرب به درگاه الهی میدانند و بس: «إنّ أفضل ما توسّل به المتوسلون إلی الله ـ سبحانه و تعالی ـ الإیمان به و برسوله و الجهاد فى سبیله... و كلمة الإخلاص... و إقام الصلاة... و إیتاء الزكاة... و صوم شهر رمضان...»
سفر کربلا
حسابی به مشکل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخیهای بیشازحد و صحبتهای پشت سر مردم و غیبتها و… نابود میشد و اعمال زشت من باقی میماند. البته وقتی یک کار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد.
چراکه در قرآن آمده بود: «اِنَّ الحَسنات یُذهِبنَ السَیئات»*
* هود آیه ۱۱۴ کارهای خوب، گناهان را پاک میکند.
اما خیلی سخت بود. اینکه هرروز ما دقیق بررسی و حسابرسی میشد. اینکه کوچکترین اعمال موردبررسی قرار میگرفت خیلی مشکل بود. همینطور که اعمال روزانه بررسی میشد، به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم. اواسط دهه هشتاد.
یکباره جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله علیهالسلام، پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم. این پنج سال بدون حساب طی میشود.
با تعجب گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی میماند.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرایط بودید، لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس میکردید. پنج سال بدون حسابوکتاب؟!
گفتم: علت این دستور آقا برای چی بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم. در یکی از این سفرها، یک پیرمرد کر و لال در کاروان ما بود.
مدیر کاروان به من گفت: میتوانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلیهای دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اکراه قبول کردم.
کار ازآنچه فکر میکردم سختتر بود. این پیرمرد هوش و هواس درستوحسابی نداشت. او را باید کاملاً مراقبت میکردم. اگر لحظهای او را رها میکردم گم میشد.
خلاصه تمام سفر کربلای ما تحتالشعاع حضور این پیرمرد شد. این پیرمرد هرروز با من به حرم میآمد و برمیگشت. حضور قلب من کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت. فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمیشود، قیمت را چند برابر گفت.
من جلو آمدم و گفتم: چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست. چرا اینطوری قیمت میدی؟ این لباس قیمتش خیلی کمتره.
خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای این پیرمرد خریدم. باهم از مغازه بیرون آمدیم. من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود.
با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودمون درست کردیم. این دفعه کربلا اصلاً به ما حال نداد. یکباره دیدم پیرمرد ایستاد. رو به حرم کرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بیزبانی برای من دعا کرد. جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین علیهالسلام شفاعت کردند و گناهان پنج سال تو را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب این سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
بهترين دارو و درمان
محمّد بن مسلم در ضمن حديثى حكايت كند:
روزى در مدينه بيمار بودم ، امام محمّد باقر عليه السلام توسّط غلامش ظرفى كه در آن شربتى مخصوص قرار داشت و در پارچه اى پيچيده بود، برايم فرستاد.
وقتى غلام آن شربت را به من داد، گفت : مولا و سرورم فرموده است : بايد براى درمان و علاج بيمارى خود، آن را بنوشى .
هنگامى كه خواستم آن را بنوشم ، متوجّه شدم كه آن شربت بسيار خوشبو و خنك است .
و چون شربت را نوشيدم ، غلام گفت : مولايم فرموده است : پس از آن كه شربت را نوشيدى ، حركت كن و نزد ما بيا.
من در فكر فرو رفتم كه چگونه به اين سرعت خوب شدم ؟!
و اين شربت چه داروئى بود؟ چون تا قبل از نوشيدن شربت قادر به حركت و ايستادن نبودم .
به هر حال حركت كردم و به حضور امام عليه السلام شرفياب شدم ؛ و دست و پيشانى مبارك آن حضرت را بوسيدم ؛ و چون گريه مى كردم حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى ؟
عرض كردم : اى مولايم ! بر غريبى و دورى مسافت خانه ام از شما و همچنين بر ناتوانى خويش گريه مى كنم از اين كه نمى توانم مرتّب به خدمت شما برسم و كسب فيض نمايم .
حضرت فرمود: و امّا در رابطه با ناتوانى و ضعف جسمانيت ، متوجّه باش كه اولياء و دوستان ما در اين دنيا به انواع بلا و مصائب گرفتار مى شوند، و مؤ من در اين دنيا هر كجا و در هر وضعيتى كه باشد غريب خواهد بود تا آن كه به سراى باقى رحلت كند.
امّا اين كه گفتى در مسافت دورى هستى ، پس به جاى ديدار با ما، به زيارت قبر امام حسين عليه السلام برو؛ و بدان آنچه را كه در قلب خود دارى و معتقد به آن باشى با همان محشور خواهى شد.
سپس حضرت فرمود: آن شربت را چگونه يافتى ؟
عرض كردم : شهادت مى دهم بر اين كه شما اهل بيت رحمت هستيد، من قدرت و توان حركت نداشتم ؛ وليكن به محض اين كه آن شربت را نوشيدم ، ناراحتيم برطرف شد و خوب شدم .
حضرت فرمود: آن شربت دارويى بر گرفته شده از تربت قبر مطهّر امام حسين عليه السلام است ، كه اگر با اعتقاد و معرفت استفاده شود شفاء و درمان هر دردى خواهد بود.
🟩زائر امام حسين عليه السلام
احمد پسر داود مى گويد:
همسايه اى داشتم ، به نام على پسر محمد، نقل كرد:
ماهى يك مرتبه از كوفه به زيارت قبر امام حسين عليه السلام مى رفتم ، چون پير شدم و جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زيارت امام بروم . يك بار پاى پياده به راه افتادم ، پس از چند روز به زيارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام كردم و دو ركعت نماز زيارت خواندم و خوابيدم . در عالم رؤ يا ديدم امام حسين عليه السلام از قبر بيرون آمد و فرمود:
اى على ! چرا در حق من جفا كردى ؟ در صورتى كه تو به من مهربان بودى ؟
عرض كردم :
سرورم ! جسمم ضعيف شده و پاهايم توان راه رفتن ندارد و احساس مى كنم عمرم به پايان رسيده است و اكنون كه آمده ام چند روز در راه بودم و با سختى بسيار به زيارتت مشرف شدم ، دوست دارم روايتى را كه نقل كرده اند از خود شما بشنوم .
حضرت فرمود:
بگو كدام است ؟
عرض كردم :
روايت كرده اند؛ كه فرموده ايد:
هر كس در حال حياتش مرا زيارت كند، من او را پس از وفاتش زيارت خواهم كرد؟
امام عليه السلام فرمود:
بلى من گفته ام . (افزون بر اين ) هرگاه ببينم زوار من گرفتار آتش جهنم است ، او را از آتش جهنم بيرون مى آورم .
(داستان های بحارالانوارجلد4)
🟩امام حسين عليه السلام
روزي در حرم مطهر حضرت ابا عبدالله ( عليه السّلام) بودم ديدم مردي آمد و فرياد ميزند كه يا امام حسين پول مرا دزديدند اين چه وضعي است حالا من چه كنم. من هم گفتم:يا امام حسين راست ميگويد، چرا بايد اين طور به سرش بيايد چرا دزد را تحويل نميدهي. همان شب در عالم رؤيا حضرت سيدالشهداء (ع) را ديدم به من فرمود: اگر بخواهم دزد را معرفي نمايم خود تو هم دزد هستي خاك مرا ميدزدي و به قيمت گزافي ميفروشي. آيا اين درست است؟ به چه مجوزي اين ثروت را از اين راه درآوردي؟ حالا صبح برو آن گداي درب صحن را از جايش بلند كن سنگي زير اوست آن سنگ را بردار اموال زيادي از زوار دزديده شده و در آنجا پنهان است، بردار و مال اين مرد هم روي آنهاست به صاحبش رد كن. صبح برخاستم و موضوع را با كفشداري در ميان گذارده و با عدهاي به سراغ آن وسائل رفته و او را از جايش بلند كرده و سنگ را برداشتيم و اموال را مشاهده كرده و تمامش را به صاحبان آن رد كرديم. و خود من هم اعلان كردم هر كه پولي بابت تربت به من داده است بيايد بگيرد يا به جاي آن هر چه ميخواست جنس بردارد به همان ميزان همه را رد كردم و آنهائيكه از ولايت دور آمده و از من خريداري كرده بودند به همان مقدار از علماء سئوال كردم نباشد اجناس را فروخته و رد مظالمش را بدهم همه را رد كردم و خودم به سقائي مشغول شدم.
كرامات الحسينيه (ع)- ميرخلفزاده
🟩امام حسين عليه السلام
فاضل دربندي در اسرارالشّهاده مينويسد: جمعي از افراد مورد اطمينان در اين عصر براي من نقل ك
ردند: يكي از مؤمنين هر روز در كربلا به زيارت قبر امام حسين (ع) ميرفت، ولي هر هفته يك بار به زيارت قبر عبّاس (ع) ميرفت، در عالم خواب حضرت زهرا (س) را ديد، بر آن حضرت سلام كرد، ولي فاطمهي زهرا (س) از او روي گردانيد، آن مؤمن عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت چرا از من روي ميگرداني؟ چه تقصيري نمودهام؟» فاطمه (س) فرمود:« زيرا از زيارت فرزندم روي ميگرداني». عرض كردم: من هر روز قبر فرزندت حسين (ع) را زيارت ميكنم. فرمود: تَزُورُ اِبْنِي الْحُسَيْنَ (ع) وَ لا تَزوُرُا اِبْنِي الْعَبّاسَ اِلّا قَلِيلاً
:« تو هر روز پسرم حسين را زيارت ميكني، ولي پسرم عبّاس را جز اندك زيارت نميكني».
سوگنامه- اشتهاردي
امام حسين عليه السلام
ابن طاووس در دروع الواقية: به سندي از محمّدبن داود كه همسايهاي داشتم به نام علي بن محمّد، گفت: هر ماه امام حسين عليه السّلام را زيارت ميكردم و از پيري و ناتواني آن را ترك كردم وانگه پياده به زيارتش رفتم و در چند روز رسيدم و سلام دادم و نماز زيارت خواندم و خوابم برد و در خواب ديدم آن حضرت از قبر درآمد و به من گفت: چرا جفا كردي با اينكه وفادار بودي؟ گفتم: ناتوان شدم و گامم كوتاه شده و عمرم آخر شده و در چند روزه آمدم و ميخواهم روايت شما را از شما بشنوم فرمود: بگو: گفتم: از شما روايت است كه هر كه مرا در زندگي زيارت كند پس از مرگش او را ديدن كنم: فرمود: آري و اگر در دوزخ باشد او را درآورم
ترجمه دار السلام- عمرهاي
امام حسين عليه السلام
جابربنعبدالله انصاري از صحابهي پيغمبر اكرم (ص) و از جوانان اصحاب پيغمبر (ص) است و در جنگ خندق جواني بوده در حدود 16 سالگي، تازه بالغ شده بود، در وقت وفات رسول اكرم (ص) تقريباً بيست و دو سه سال بوده و بنابراين در سنهي 61 هجري، اين مرد هفتاد و چند ساله بوده است. در آخر عمر كور شده بود، چشمهايش نميديد. با يك مرد محدّث بزرگواري به نام عطيه عوفي آمد و قبل از آنكه به سراغ تربت حسين (ع) برود، رفت سراغ فرات، غسل زيارت كرد و از سعد كه گياهي خوشبو بوده و آن را خشك ميكردند و بعد ميسائيدند و پودر ميكردند و از آن به عنوان يك عطر و بوي خوش استفاده ميكردند، خودش را خوشبو كرد. عطيه ميگويد وقتي كه جابر از فرات بيرون آمد گامها را آهسته برميداشت و در هر گامي ذكري از اذكار الهي بر زبانش بود. جابر از دوستان اميرالمؤمنين (ع) و از دوستان خاندان پيغمبر (ص) و در حدود 12 سال از اباعبدالله (ع) بزرگتر است و با اباعبدالله خيلي محشور بوده است. گفت با همين حال گامها را آهسته برداشت و آمد و ذكر گفت تا به نزديكيهاي قبر مقدس حسينبنعلي (ع) رسيد. وقتي كه رسيد دو بار يا سه بار فرياد كشيد: حبيبي يا حسين! دوستم، حسين جان بعد گفت: حبيبي لا يجيب حبيبه؟ دوستي جواب دوستش را چرا نميدهد؟ من جابر، دوست تو هستم، رفيق ديرين توام، پير غلام تو هستم، چرا جواب مرا نميدهي؟ بعد گفت: عزيزم، حسينم حق داري جواب دوستت را ندهي، جواب پير غلامت را ندهي. من ميدانم با رگهاي گردن تو چه كردند، من ميدانم سر مقدس تو از بدن مقدّست جداست، گفت و گفت تا افتاد و بيهوش شد. وقتي كه به هوش آمد سرش را برگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل كسي كه با چشم باطن ميبيند، گفت: السّلام عليكم ايتها الارواح الّتي حلّت بفناء الحسين سلام من بر شما مرداني كه روح خودتان را فداي حسين كرديد. بعد اين كه گفت من چنين و چنان شهادت ميدهم، گفت: و من شهادت ميدهم كه ما هم با شما در اين كار شريك هستيم. عطيه تعجّب كرد كه يعني چه؟ ما با اينها در اين كار شريك باشيم؟ به جابر گفت معني جملهات را نفهميدم، ما كه جهاد نكرديم، ما كه قبضهي شمشير به دست نگرفتيم، چرا شريك باشيم؟ گفت اصلي در اسلام است كه من از پيغمبر (ص) شنيدم. فرمود: هر كسي كه واقعاً از ته دل دوست داشته باشد، روحش همآهنگ باشد، در اين عمل شريك است. من اگر شركت نكردم نميتوانستم شركت كنم، از من جهاد برداشته شده بود، ولي روح من پرواز ميكرد كه در ركاب حسين (ع) باشد. چون روح ما با روح حسين (ع) بود، من حق دارم ادّعا كنم كه ما با آنها در اين عمل شريك هستيم.
آسيبشناسي ديني- مطهري
علي عليه السّلام و زائر حسيني
نقل شده است كه در بغداد مردي فاسق و فاجر و خمار بود كه عمر خود را در اعمال نامشروع صرف كرده بود و مال بسيار داشت. چون اجلش در رسيد وصيّت كرد كه: « چون مرگ را دريابد، بعد از تجهيز و تكفين، در نجف اشرف دفنم كنيد، شايد از بركت حضرت علي عليه السّلام خداوند عالم گناهان گذشته را، بدان حضرت ببخشد». اين را گفت و جان به حق تسليم كرد. خويشان و اقوام او به وصيّت او عمل نموده، بعد از تجهيز نعش، او را برداشته متوجّه نجف اشرف شدند. خدام روضه شاه ولايت در آن شب حضرت علي عليه السّلام را در خواب ديدند كه آن حضرت بر سر صندوق حاضر شد و جميع خادمان آستان ملائك پاسبان را طلبيده و فرمود: « فردا صبح مردي فاسق را به اينجا خواهند آورد. بايد مانع شو
يد و نگذاريد كه او را در نجف دفن كنند كه گناهان او از عدد ريگ صحراها و برگ درختان و قطرات باران بيشتر است». اين بفرمود و غائب شد. چون صبح شد جميع ملازمان آستان بر سر قبر اميرالمؤمنين عليه السّلام حاضر شدند و خواب خود را به يكديگر بيان كردند. همه اين خواب را ديده بودند. پس برخاستند و چوبها و سنگها به دست گرفته، بيرون دروازه جمع شده، همگي تا دير وقت به انتظار نشستند، ولي كسي پيدا نشد. از اين جهت برگشتند و متفكّر بودند كه چرا اين واقعه به عمل نيامد. از قضا آن جماعتي كه تابوت همراهشان بود. در آن شب راه گم كرده به بيابان كربلاي معلي افتادند. چون روز شد از آنجا راه نجف اشرف را پيش گرفته، روانه شدند. چون شب ديگر شد، باز حضرت شاه ولايت را در خواب ديدند كه خدام را طلبيده، فرمودند:« چون صبح شود همه بيرون رويد و آن تابوتي كه شب پيش شما را به ممانعت او امر كرده خاك كربلا و از براي خاطر فرزندم حسين عليه السّلام خداوند از جميع تقصيرات او درگذشت و بر او رحمت كرد.» پس خادمان همگي بيدار شدند و از شهر بيرون رفتند. بعد از ساعتي تابوت آن مرد را آوردند و پس از تعظيم تمام، آن را به روضه مقدس اميرالمؤمنين عليه السّلام حاضر كردند و صورت واقعه را آن طور كه اتّفاق افتاده بود بر آن جماعت نقل نمودند.
كرامات امام حسين (ع)- محمدي اهوازي
زائر مسيحي امام حسين عليه السلام
شيخ حسين معروف به ابن نجف تبريزي رحمة الله ميگويد: زماني مردي نصراني در بصره بود كه صاحب اموال بسيار و ثروت بدون اندازه و شمار بود، به طوري كه احدي از تجار و اهل ثروت عراقين ( بصره و بغداد) كسي را با او تحاذي و همسري نبود. اتّفاقاً از براي او عزم مهاجرت از بصره و وقوف به بغداد افتاده، جميع مايملك منقول و غيرمنقول خود را نقد و نقل كرده، در كشتي گذاشت و بر آن نشست و متوجّه سمت بغداد گرديد. پس چون كشتي بر روي آب شط روان شد و سه روز يا زياده بر آن به گذشت، از جانب بيابان به جماعتي از اعراب برخوردند و آنها كشتي را گرفته، جميع آنچه را در آن بود به يغما و تاراج بردند و كساني را كه در كشتي بودند. كشتند و آن شخص نصراني را هم آن قدر ضربت زدند بيهوش شد و او را كشته پنداشتند و رفتند. چون شب شد شخصي از اهل جماعتي كه نزديك به آن موضع بود، بر او برخورد و چون او را زنده و مجروح ديد بر او ترحّم كرد و او را به قبيله خود برد و در مضيف شيخ قبيله جا داد و به گمان اينكه او از مسلمانان است، شيخ و اهل قبيله بر او ترحّم كردند و توجّه نمودند و شيخ قبيله او را دلداري و تسلّي ميداد. چون بر نصرانيّت او مطّلع شدند باز غيرت و تعصّب عربي مانع گرديد كه رعايت او را ترك كنند ( پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم نيز فرموده: اَكْرَمُوا الضّيفَ و لو كان كافرا). آن نصراني به انس و الفت اهل قبيله و شيخ آن طائفه خود را مشغول كرده بود تا آن كه از صدمات وارده بر خود و رفتن اموال و اعتبار اندكي آسوده شود و آن نصراني در ميان جماعت بر همين منوال بود تا آنكه وقت زيارت غدير به نزديك گرديد و شيخ عشيره و جماعتي از اهل قبيله آماده زيارت و عازم رفتن به نجف اشرف گرديدند. عادت اعراب در سفر زيارت آن است كه پياده و پابرهنه ميروند و از براي زاد سفر، نواله از آرد، برنج و خرما درست كرده، به حسب عدد ايّام زيارت تا مراجعت به استثناي منزلي كه در آن بر مضيف جماعات وارد ميشوند و مهمان ميباشند گلوله ميكنند و در انباني كرده، بر پشت خود بار ميكنند، و بيشتر بدين شيوه ميروند و سوار و با تهيّه اسباب كار در ميان ايشان بسيار كم است. چون نصراني بر اراده ايشان مطّلع گرديد، افسرده خاطر و مهموم شد، به جهت انس و الفتي كه با شيخ و ايشان داشت. شيخ عشيره به او گفت:« دلتنگ مشو، زيرا منزل تو در مضيف است و غذاي شام و روز تو موجود است و كسانيكه در قبيله ميمانند. از زائران بيشترند.» نصراني گفت:« من به تو مأنوس بودم و به صحبت تو از هم و غم سابق غافل بودم و از خاطر محو كرده بودم و چون تو ميروي ميترسم كه هم و غم صدمات گذشته مرا هلاك نمايد. اگر واقعاً تو به من نظر و رحمت داري مرا هم با خود ببر.» شيخ گفت: « بردن تو ممكن نيست، زيرا كه اين جماعت پياده ميروند و ذخيره خود را با خود برميدارند و سفر هم دور است و تو متمكن آن نيستي، و ما چون از اين عمل، نظر به اجر و ثواب خدايي داريم، تحمّل شدايد آن بر ما آسان است و تو مردي هستي نصراني و اعتقادي به اين امور نداري.» نصراني در سؤال الحاح و اصرار نمود، شيخ هم ناچار پذيرفت و به اراده نجف اشرف بيرون رفتند. چون داخل بلده شريفه شدند نصراني را در خانه منزل داد، منع از خروج از منزل و دخول در صحن شريف نمودند و خود ايشان از براي زيارت حرم مطهر بيرون رفتند و بر همين منوال زيارت غدير را درك كردند. بعد از غدير هم چند روز ديگر در نجف ماندند. بعد از آن شيخ، همراهان را از مرد و زن دو قسمت كرد و مقرّر داشت كه يكي از آن دو قسمت به سوي قبيله برگ
ي از ايشان ملتفت شد و گفت:« آري اين شخص را ننوشتهايم» و اشاره به آن مرد نصراني نمود. آن شخص بزرگ فرمود:« چرا ننوشتهايد؟» عرض كرد:« از جهت آنكه نصراني كافر است و به اراده زيارت شما هم نيامده كه مستحق اجر و ثواب و احسان خداوند منّان گردد، اگر به جهت جرأت و جسارت دخول در صحن شريف مستوجب سخط و عقوبت نگردد.» چون اين بشنيد با تندي به سوي ايشان نگريست و فرمود:« سبحان الله اَلَيْسَ قد نَزَل بساحتنا؛ آيا در خانه ما وارد نگشته و بر خوان احسان ما نزول ننموده؟ كريم را نشايد كه دشمن را از سر خوان انعام و احسان خود براند». چون نصراني اين حالت را بديد و اين سخن را بشنيد صيحه زد و بيهوش گرديد و به حالت بيهوشي ماند تا آنكه شيخ قبيله با اعراب به سوي او برگشتند. چون او را مدهوش و بيخود ديدند، آب بر روي او پاشيدند تا آنكه به خود آمد؛ پس سبب بيخودي از او پرسيدند. نصراني گفت:« اوّل مرا كلمه شهادت و اسلام تلقين نماييد، بعد از آن جواب خواهيد». پس او كلمه شهادتين تلقين كرده، اقرار نمود و بعد از آن، واقعه را ذكر كرده بر حسن اعتقاد سايرين افزود.
كرامات امام حسين (ع)- محمدي
امام حسين عليه السلام
آقاي غروي همچنين نقل كرد كه، مرحوم آية الله حاج شيخ مجتبي لنكراني (ره) ميفرمودند: با عدّهاي از طلّاب، براي زيارت از نجف اشرف به كربلاي معلّي رفتيم. قبل از اين كه به كربلا برسيم بعضي از رفقا گفتند: اوّل، به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسّلام برويم. بعضيها گفتند: نه، اوّل به زيارت حضرت قمر بني هاشم عليه السّلام خواهيم رفت. يكي از دوستان گفت: خير، به زيارت امام حسين عليه السّلام مي روم و افزود: زيارت حضرت قمر بني هاشم عليه السلاّم اهميّتي ندارد؛ رفتيم رفتيم؛ نرفتيم هم نرفتيم، هيچ مهم نيست! وي رفت وضو بگيرد تا همراه ما به زيارت امام حسين عليه السّلام بيايد؛ در وضو خانه به بيت الخلاء افتاد و غرق در نجاست شد. دوستانش پس از آنكه او را درآوردند به وي گفتند: با اين قصد بدي كه داشتي، توبه كن! گفت: من با حضرت شوخي كردم! يكي از آقايان در جوابش گفت: حضرت ابوالفضل العبّاس عليه السّلام هم با تو شوخي كرد و الّا بين الخلاء مقبرهي تو ميشد!
چهره درخشان حضرت ابوالفضل- خلخالي
زيارت واقعي حسين عليه السّلام
فاضل در بندي در كتاب « اسرار» ميگويد:
حكايتي بسيار عجيب و غريبي شنيدهام كه پنجاه سال پيش از اين اتّفاق افتاده و آن اين است كه، شخصي از بزرگان هند به قصد مجاورت كربلاي معلّي به اين شهر آمد و مدّت شش ماه در آنجا ساكن شد و در اين مدّت داخل حرم مطهّر نشده بود و هر وقت زيارت حضرت امام حسين عليه السّلام را اراده ميكرد بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام ميكرد و او را زيارت مينمود؛ تا اينكه سرگذشت او را به « سيد مرتضي» كه از بزرگان آن عصر و مرسوم به « نقيب الاشراف» بود رسانيدند. سيد مرتضي به منزل او رفت و در اين خصوص او را سرزنش نمود و گفت:« از آداب زيارت در مذهب اهل بيت عليه السّلام اين است كه داخل حرم شوي و عتبه و ضريح را ببوسي. اين روشي را كه تو داري، براي كساني است كه در شهرهاي دور ميباشند و دستشان به حرم مطهر نميرسد». آن مرد چون اين سخن را بشنيد گفت:« اي نقيب الاشراف»! از مال دنيا هر چه بخواهي از من بگير و مرا از رفتن به حرم مطهر معذور دار». هنگامي كه سيد مرتضي سخن او را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت:« من كه براي مال دنيا اين سخن را نگفتم؛ بلكه اين روش را بدعت و زشت ميدانم و نهي از منكر واجب است». وقتي آن مرد اين سخن را شنيد، آه سردي از جگر پر دردش كشيد. سپس از جا برخاست و غسل زيارت كرد و بهترين لباسش را پوشيد و پابرهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گريان متوجّه حرم حسيني گرديد تا اينكه به در صحن مطهر رسيد. نخست سجده شكر كرد و عتبه صحن شريف را بوسيد. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشكي كه آن را در هواي سرد در آب انداخته باشند، بر خود ميلرزيد و با رنگ و روي زرد، همانند كسي كه يك سوم روحش خارج گشته باشد، حركت ميكرد تا اينكه وارد كفش كن شد. دوباره سجده شكر بجا آورد و زمين را بوسيد و برخاست. و مانند كسيكه در حال احتضار باشد داخل ايوان مقدس گرديد. و با سختي تمام خود را به در رواق رسانيد. چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسي اندوهناك برآورد و مانند زن بچّه مرده، ناله جانسوزي كشيد. سپس به آوازي دلگداز
گفت: « اَهَذا مَصْرَعُ سيدُ الشُهداء؟ اَهَذا مَقْتَلُ سيدُ الشُّهداء؟ آيا اينجا جاي افتادن امام حسين ( عليه السّلام) است؟ آيا اينجا جاي كشته شدن حضرت سيد الشهداء است؟». پس فريادي كرد و نقش بر زمين شد و جان به جان آفرين تسليم نمود و به شهيدان راه حق پيوست»
دار السلام عراقي، ص 301.
چگونگي استشفا از تربت كربلا
شيخ اجل، ابنقولويه، استاد شيخ مفيد ( رحمة الله) در كتاب كامل الزيارة باسناد خود از محمّد ابن مسلم روايت كرده كه گفت: به مدينه رفتم
ردند و قسمت ديگر را با خود از براي زيارت عاشورا به كربلا برد. مرد نصراني به شيخ گفت: « من از تو جدا نميشوم و هر جا كه بروي با تو ميآيم». شيخ هم چون الحاح او را ديد اجابت نمود. پس نصف همراهان را از مرد و زن به سوي قبيله فرستاد و خود با سايرين عزم كربلا كرد. اتّفاقاً برخي موانع سبب شد كه با تأخير وارد كربلا شوند. ورود ايشان مقارن غروب آفتاب شب عاشورا اتّفاق افتاد و به جهت ازدحام زوار، خارج صحن مطهر منزل پيدا نشد. كفار را در صحن مطهر راه نميدهند و اگر مطّلع بر عبور يكي از ايشان شوند او را ميكشند. شيخ درباره نصراني انديشه كرد و به حكم ضرورت علاج را در آن ديد كه مرد نصراني، عربوار عبايي بر سر اندازد كه كسي او را نشناسد و در ميان صحن در پهلوي چلچراغ بزرگ كه در پايين ايوان مقدس نصب شده بنشيند و همراهان قبيله آلات و انبان خود را نزد او گذارند كه نگهداري كند و خود ايشان بروند و شب را در روضه حسينيه و عباسيه صرف زيارت و عبادت نمايند. پس نصراني را گفتند: «ما امشب را نميخوابيم و به زيارت و عبادت ميرويم. تو بايد در اين مكان بنشيني به طوري كه خود را به كسي نشناساني و اين اسباب و آلات و نيزه و شمشير و انبان و سفره و عصا و ساير ادوات ما را نگهداري نمايي؛ زيرا كه ما بايد امشب را به زيارت و گريه و عبادت و مرثيه و سينهزدن و صيحه كشيدن و و ساير آداب صرف نماييم». نصراني قبول كرد و در كنار چلچراغ بزرگ نشست و آن جماعت، آلات و اسباب خود را به او سپرده، رفتند. چون پاسي از شب گذشت، نصراني مشاهده نمود كه در جميع خانهها و مدرسهها و محافل و خيابانها كربلا و صحن و رواق حرم و حجرات آن آوازها به گريه و ناله و صيحه بلند گرديد؛ به طوريكه گويا در و ديوار و چوبها و سنگها و پرندگان و درختان با ايشان موافقت دارند. پنداشت كه قيامت قيام نموده و اسرافيل در صور دميدهاست؛ زيرا ديد به آني از جميع اجزاي آن سرزميني، ناله و فغان بلند شد، گونهاي عقل كه به سبب آن زائل ميگرديد و هوش از سرها ميرفت گويا همه كربلا از ساختمانها و خانهها و قلعهها و ديوارها و فضا و هوا گريه و ضجّه مينمودند و او ميديد: چه بسيار مشعلها كه روشن شده و چقدر جوان و پيرو و كودك عجم كه در جلو خود اسبي به خون آلوده ميكشند و بر بدن آن اسب آنقدر تير و پيكان وارد آمده كه شبيه به خار پشت گشته و آن جماعت سرهاي خود را بر هنه كردهاند و بندها را گسيختهاند و پا را برهنه نموده خاك مصيبت بر سر ميريزند و دستها بر سر و سينه ميزنند و فرياد و ناله ميكنند و در نوحه وا اماما واحسيناه وا قتيلا ميگويند و چقدر گروه از اهل بلاد هند و بربر كه به زبانهاي مختلف سرود ميخوانند و چه بسيار از تركها كه گريبان خود چاك زده و سرهاي خود به ضرب خنجر و سنگ مجروح نموده و شكستهاند و چه مقدار از زنان عرب كه حلقه حلقه به گرد يكديگر برآمده و به الحان جانسوز عربي دلها را پاره مينمايند و همينطور گروهها و مردم را مشاهده نمود كه از ابواب صحن مطهر سينهزنان و نالهكنان داخل ميشوند و دور حرم طواف كرده، از در ديگر بيرون ميروند. از مشاهده اين احوال خواب از چشم آن نصراني برفت و تمام آن شب را در انديشه و خيال بود كه اين چه اوضاع است كه ميبيند و چه آشوب است كه بر پا شده؛ تا آنكه دو ثلث از شب يا بيشتر گذشت و مردم به سوي منازل خود فرقهفرقه روانه گرديدند و صداها كم شد و آوازها بيفتاد و همهمه مردم ساكت شد و رفتهرفته تا نزديك طلوع، صحن مقدس خلوت شد و شمعها و مشعلها را بردند و مرد نصراني از آنچه ديده بود در حيرت و تفكّر بود. ناگاه ديد مردي بزرگ با جلالت و مهابت از حرم مطهر بيرون آمد تا آنكه در آخر ايوان شريف برابر چلچراغ بزرگ كه نصراني در نزد آن بود بايستاد و دو نفر ديگر در نزد او حاضر شده، در برابر او با نهايت ادب و خضوع و خشوع مانند عبد ذليل در برابر مولاي جليل ايستادند. پس آن شخص بزرگ به آن دو نفر توجّه نموده و فرمود: « آن دفتر را كه نامهاي زوار ما در آن ثبت و ضبط نمودهايد، بياوريد». پس آن دو نفر با نهايت تعظيم، دفتري را به آن شخص بزرگ تسليم نمودند. چون بر آن دفتر نظر نمود تغيير كرده، فرمود:« چرا تمام زوار را استسفا ننمودهايد؟» و دفتر را به ايشان رد نمود. چون آن دو نفر اين حالت را در او ديدند از ترس به خود پيچيده، بلرزيدند و عرض كردند:« اي آقاي ما، به حق خود و به حق آن كسانيكه شما اهل بيت را بر ديگران ترجيح داده، ما كسي را واگذار نكردهايم و جميع زائرين را كه در حرم و رواق و ايوان و صحن و حجرهها و بامها و خانهها و خانات و مدارس و محافل و كوچهها و گذرها و مساجد و غير آن بودند نوشتيم و همچنين آن كساني را كه در حرم و رواق و ايوان و صحن عباسي و توابع آن بودهاند ضبط كردهايم، حتي اطفال –شيرخواره ايشان را. پس فرمود:« دفتر را به من دهيد». چون دادند ديگر بار نظر نمود و فرمود:« همان است كه گفتم: استقصاء نكردهايد». باز سوگند ياد كردند امّا از ايشان نپذيرفت، تا آنكه يك
و بيمار شدم حضرت امام محمّد باقر ( عليه السلاّم) مقداري آشاميدني در ظرفي كه دستمال بالاي آن بود، به وسيله غلام خود برايم فرستاد و گفت:« اين را بخور كه امام عليه السّلام به من امر فرموده است كه برنگردم تا اين دارو را بياشامي» چون گرفتم و خوردم شربت سردي بود در نهايت خوش طعمي و بوي مشك از آن بلند بود. پس غلام گفت:« حضرت فرمود چون بياشامي به خدمتش بروي. من تعجّب كردم كه گويا از بندي رها شدم برخاستم و به در خانه آن حضرت رفته، رخصت طلبيدم. حضرت فرمود:« صبّح الجسم فادخل؛ بدنت سالم شده داخل شو. گريهكنان داخل شدم و سلام كردم. دست و سرش را بوسيدم. فرمود:« اي محمد، چرا گريه ميكني؟». عرض كردم:« قربانت گردم ميگريم بر غربت و دوري راه از خدمت شما، و كمي توانايي در ماندن در ملازمت شما كه پيوسته به شما بنگرم». فرمود:« امّا كمي قدرت. خداوند تمام شيعيان و دوستان ما را چنين ساخته و بلا به سوي ايشان گردانيد؛ امّا غربت تو، پس مؤمن در اين دنيا در ميان خلق منكوس غريب است، تا از اين دار فنا به رحمت خداوند برود و در بعد مكان به حضرت ابيعبدالله الحسين عليه السّلام تأسّي كن كه در زميني دور از ما در كنار فرات است و امّا آنچه از محبّت قرب و شوق ديدار ما گفتي و بر اين آرزو و توانايي نداري، پس خداوند بر دلت آگاه است و تو را بر اين نيّت پاداش خواهد داد» بعد فرمود:« آيا به زيارت قبر حسين عليه السّلام ميروي؟» گفتم:« بلي با بيم و ترس بسيار.» فرمود: « هر قدر ترس بيشتر است ثوابش بزرگتر است و هر كس در اين سفر خوف بيند از ترس روز قيامت ايمن باشد و با آمرزش از زيارت برگردد.» بعد فرمود:« آن شربت را چگونه يافتي؟»گفتم: گواهي ميدهم كه شما اهل بيت رحمتيد و تو وصي اوصيايي. هنگاميكه غلام شربت را آورد، توانايي نداشتم كه بر پا بايستم و از خودم ناميد بودم و چون آن شربت را نوشيدم چيزي را از آن خوش بوتر و خوشمزهتر و خنكتر نيافتم. غلام گفت: مولايم فرمود بيا؛ گفتم: با اين حال مي روم هر چند جانم برود و چون روانه شدم گويا از بندي رها شدم. پس سپاس خداي را كه شما را براي شيعيان رحمت گردانيده است.» فرمود:« اي محمّد! آن شربت را كه خوردي از خاك قبر حسين عليه السّلام بود و بهتر چيزي است كه من به آن استشفا مينمايم و هيچ چيزي را با آن برابر مكن كه ما به اطفال و زنان خود ميخورانيم و از آن خير بسيار ميبينيم.» عرض كردم:« قربانت گردم: ما برميداريم و طلب شفا از آن ميكنيم.» فرمود:« شخصي آنرا برميدارد و از حائر بيرون ميرود. آن را در چيزي نميپيچد، پس هيچ جن و جانوري و چيزي كه درد و بلائي كه داشته باشد نيست، مگر آنكه آن را استشمام ميكند و بركتش برطرف ميشود و بركتش را ديگران ميبرند و آن تربت كه به آن معالجه ميكنند نبايد چنين باشد و اگر اين علّت كه گفتم نباشد، هر كه آن را به خود بمالد يا از آن بخورد البته در همان ساعت شفا مييابد و نيست آن مگر مانند حجر الاسود كه نخست مانند ياقوتي در نهايت سفيدي بود و هر بيماري و دردناكي خود را بر آن ميماليد در همان ساعت شفا مييافت. و چون صاحب آن دردها و اهل كفر و جاهليّت خود را بر آن ماليدند سياه شد و اثرش كم گرديد.» عرض كردم:« فدايت شوم آن تربت مبارك را من چگونه بردارم؟» فرمود: تو هم مانند ديگران آن تربت را برميداري، ظاهر و گشوده و در ميان خورجين در جاهاي چركين ميافكني پس بركتش ميرود.» گفتم:« راست فرمودي.» فرمود:« قدري از آن به تو ميدهم، چطور ميبري؟» عرض كرد:« در ميان لباس خود ميگذارم.» فرمود:« به همان قراري كه ميكردي برگشتي. نزد ما از آن هر قدر كه ميخواهي بياشام و همراه مبر كه براي تو سالم نميماند.» آن حضرت دو مرتبه از آن به من نوشانيد و ديگر آن درد به من عارض نشد.
كرامات امام حسين (ع)- محمدي
امام حسين عليه السلام
مرحوم حاج شيخ مهدي مازندراني چند جلد كتاب نوشته به نام هاي كوكب درّي، معالي السّبطين، شجره ي طوبي و آثار الحسين. در كتاب آثار الحسين نوشته در مازندران ما يك نفر بود به نام ملّا عبّاس چاوش. او هر سال يك پرچم مي گرفت روي دست و به طرف كربلا مي رفت. يك مشت مردم هم دنبال اين پرچم حسيني به كربلا مي رفتند. او مي گويد: يك سال تصميم گرفتم كربلا نروم، چون يك گرفتاري داشتم. يك عدّه از جوان هاي اطراف آمدند و گفتند: ملّا عبّاس، برويم كربلا. گفتم: من امسال يك گرفتاري دارم، نمي توانم بيايم. گرفتاريش را برطرف كردند. ملا عبّاس پرچم را برداشت و گفت هر كه دارد هوس كربلا خوش باشد. ملا عبّاس چاوش به راه افتاد، جمعيّتي از مردم هم با او راه افتادند. از شهرها گذشتند تا رسيدند نزديكي هاي كربلا و در منزلگاهي منزل كردند. دور هم نشستند سر شب، يك وقت ملّا عبّاس گفت: رفقا، امشب چه شبي است؟ گفتند: شب جمعه. گفت: رفقا، آن چراغ ها را مي بينيد؟ گفتند: آري. گفت: آن ها چراغ هاي گلدسته هاي حرم امام حسين (ع) است. ملا عبّاس چاوش گفت: رفقا، يك منزل بيشتر نمانده، مي دانم خسته و ماند
ه و ناراحتيد، امّا بياييد چون شب جمعه است، اين يك منزل ديگر را هم برويم، شب جمعه يك زيارتي از امام حسين (ع) بكنيم. همراهان قبول كردند و راه افتادند آمدند. آن وقت ها هتل و مسافرخانه نبوده است، كاروانسراهايي بود. آن ها با اسب ها و الاغ ها رفتند داخل يك كاروانسرا، اسب هايشان را بستند و اثاث ها را گذاشتند. ملا عبّاس گفت: تا صبح نشده برويم حرم امام حسين (ع). همه آمدند وارد حرم امام حسين (ع) شدند. جوان ها آمدند دورش را گرفتند و گفتند: ملا عبّاس، آن شب هاي جمعه اي كه ما در مازندران بوديم تو نوحه مي خواندي و ما براي امام حسين (ع) سينه مي زديم، حالا شب جمعه آمديم كربلا توي صحن و حرم امام حسين، چرا نوحه نمي خواني؟ گفت: چشم، امشب هم برايتان نوحه مي خوانم. ملا عبّاس مي گويد: من با خود گفتم مي روم توي حرم امام حسين (ع) زيارت مي خوانم برايشان، بعد مي رويم بالا سر امام حسين (ع) دفترچه ي نوحه ام را باز مي كنم، هر نوحه اي كه آمد همان را مي خوانم. گفت: آمدم بالا سر امام حسين (ع) دفترچه ام را درآوردم باز كردم، ديدم نوحه ي علي اكبر (ع) آمد. نوحه ي علي اكبر خواندم. يك عدّه جوان و سفر اوّل و داخل حرم امام حسين (ع) دل شب جمعه و نوحه ي علي اكبر، چه حالي پيدا كردند. گفت: رفقا بس است، برويم استراحت كنيم. همه را آورد. گفت: همه خسته بوديم، دراز كشيده خوابمان برد. ملا عبّاس مي گويد: در عالم خواب ديدم كسي درِ سرا را مي زند. پا شدم آمدم ببينم كيست. ديدم غلام سياهي است، سلام كرد. به من گفت: ملا عبّاس چاوش شماييد؟ گفتم: بله. گفت: آقا فرمودند به رفقا بگوييد مهيّا بشويد، ما مي خواهيم به ديدن شما بياييم. گفتم: آقا كيست؟ گفت: آقا هماني است كه اين همه راه به عشق و علاقه ي او آمدي. گفتم: امام حسين (ع). گفت: آري. گفتم: امام حسين (ع) مي خواهد بيايد اين جا؟ گفت: آري. گفتم: كجاست؟ ما مي رويم پابوسش. گفت: نه، فرموده من مي آيم. ملا عبّاس مي گويد: آمدم در عالم خواب رفقا را خبر كردم و همه مؤدّب نشستيم. طولي نكشيد درِ سرا باز شد. مثل اين كه خورشيد طلوع كند، آقا ظاهر شد. خواستيم از جا برخيزيم، آقا اشاره كرد بنشينيد، شما خسته ايد، تازه رسيده ايد، راحت باشيد. يك يك احوال ما را پرسيد: فرمود:« ملا عبّاس!» گفتم: بله. فرمود:« مي داني چرا امشب اين جا آمده ام؟» گفتم: نه آقا. فرمود:« سه تا كار داشتم.» گفتم: چيه آقاجان؟ فرمود:« اوّلاً بدان هر كس زاير ما باشد به ديدنش مي رويم. دوم شب هاي جمعه وقتي مازندران هستيد و جلسه داريد يك پير مردي دم در مي نشيند و كفش ها را درست مي كند، سلام مرا به او برسان. سوم آمدم به تو بگويم اگر دو مرتبه شب جمعه به حرم آمدي و خواستي نوحه بخواني نوحه ي علي اكبر نخوان.» گفتم: چرا نخوانم؟ مگر بد خواندم؟ غلط خواندم؟ فرمود:« نه.» گفتم: پس چرا نخوانم؟ صدا زد:« ملّا عبّاس، مگر نمي داني شب هاي جمعه فاطمه (س) به كربلا مي آيد؟
540 داستان از امام حسين عليه السلام- عبا
زيارت عاشورا و دفع عذاب از قبرستان
ثقه امين و صالح حاجي ملا حسن يزدي كه از اخبار و اعيان نجف اشرف است و به ديانت و صلاح، مشهور علما و معروف فقها است نقل كرد از حاجي محمدعلي يزدي و وي را به وثاقت و امانت و فضل و صلاح ستوده است. وي دائماً در تحصيل توشه آخرت و اصلاح حال خود مي كوشيد و شبها در مقبره واقع در خارج يزد كه به مزار جوي هُرهُر معروف است و جماعتي از صلحا و نيكان در آن مدفونند، به سر مي بُرد. وي را همسايه اي بود كه از ايام كودكي با يكديگر آشنايي و معرفت داشتند و با يكديگر به مكتب مي رفتند تا بزرگ شد و عشاري پيشه كرد و بزيست تا اجل حتمي در رسيد و در مقبره اي در مكان قريب به معبد آن عبد صالح مدفون شد و به فاصله كمتر از يكماه در خواب وي آمد با هيئت نيك و حال خوش. اين شخص صالح نزد وي رفت و مسألت كرد از حال او كه مرا به حال تو از آغاز و انجام معرفت كامل و اطلاع تام بود و احتمال خير و صلاح باطن راه نداشت و اعمال تو جز عذاب اقتضاء نمي كرد. بگو تا به كدامين عمل به اين مقام رسيدي و اين مرتبه يافتي. گفت: آري چنان است كه گفتي و من در عذاب سخت و بلاي شديد بودم از آن روز تا روز گذشته، كه زوجه استاد اشرف حدّاد فوت كرد و وي را در اين موضع به خاك سپردند( و اشاره كرد به موضعي كه به تخمين صد زرع از او دورتر بود) و در شب وفات وي حضرت سيدالشهداء(ع) سه مرتبه وي را زيارت كرد و در دفعه سوم بفرمود تا عذاب از اين مقبره برداشته شد و حال ما يكسره از بركت او دگرگون شده ايم و با وسعت عيش و فراغ و رفاهيت قرين شده ايم.»
حاجي محمدعلي مي گويد:« من متحير آن از خواب برخاستم و حداد امام را نميشناختم و محله او را نميدانستم. به بازار حدادها رفتم و به محض حال او برآمدم تا استاد اشرف را يافتم و پرسيدم كه تو را زني بود؟ گفت:« آري ديروز در گذشت و در فلان موضع - و همان مكان را- اسم بُرد- دفن كردم.»
گفتم:« او به زيارت سيدالشهداء(ع
خواب را شنيدم متوجه شدم اين خواب كه درست با نيت من مطابق بوده، در همان شبي واقع شده كه من با اين نيت به زيارت رفته بودم.
روزنه هايي ازعالم غيب-آيت الله سيد محسن
امام رضا عليه السلام
يكي از تجّار در خراسان شب حضرت رضا عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمودند: فردا به دادسرا برو و ده هزار تومان ضمانت كن. از خواب بيدار شد و به فكر فرو رفت، از آنچه در عالم رؤيا ديده بود خيلي تعجّب كرد و حيرت نمود. بار ديگر خوابش برد و همان رؤياي نخستين را براي دومين مرتبه مشاهده كرد. امّا اين بار پرسيد: براي چه كسي ضمانت كنم؟ حضرت رضا عليه السلام فرمودند: به حرم مي روي و برايت ظاهر مي شود. مرد تاجر از خواب پريد و متوجّه شد نزديك سحر است. برخاست وضو گرفت و راهي حرم شد. بعد از نماز صبح و زيارت مرقد مطهّر حضرت ثامن الائمّه عليه السلام در انتظار بود تا رؤيايش تعبير شود و جريان امر برايش آشكار گردد. ساعتي گذشت، هوا روشن شد و آرام آرام طلوع خورشيد را نويد مي داد. كم كم يأس و نااميدي بر دل بازرگان چيره مي شد و از اين كه خوابش تعبير شود مأيوس مي گشت كه ناگهان وضع عجيبي پيش آمد. هنوز حجاب از رخ آفتاب نيفتاده و خورشيد بامدادي چهره نگشوده بود كه ديد زني با ديدگان اشكبار به امام علي بن موسي عليه السلام متوسّل شده و سخت زاري مي كند. او پيوسته گريه مي كرد، از حضرت استمداد مي نمود و ناآرام و پريشان راه نجات مي جست و حاجت مي طلبيد. گويي به مرد تاجر الهام شد كه گمشدة تو اينجا است. قدري جلو رفت از حال آن خانم جويا شد و پرسيد مشكل شما چيست؟! زن جوابي نداد و از افشاء رازش طفره رفت. بازرگان اصرار ورزيد و بار ديگر از وي خواست تا خواسته اش را بگويد و گرفتاري خود را شرح دهد. زن كه صداقت را در كلام و حقيقت را در رخسار آن مرد ديد، پرده از رازش گشود و ماجراي خود را چنين تعريف كرد: « من در اين شهر غريب هستم و آشنائي ندارم، با خواهرم در خانه اي زندگي مي كنم، چندي قبل بين ما و شخصي مشاجره اي رخ داد كه او سخت با ما دشمن شد و به آزار و اذيتمان پرداخت تا آنجا كه مخفيانه در منزل ما ترياك گذاشت و گزارش داد. روزي ناگهان چند مأمور به خانة ما ريختند و به جستجو پرداختند، آن ها ترياك را برداشتند و خواهرم را بازداشت نموده با خود بردند. خواهرم بي گناه زنداني شد و من مضطرب و پريشان نمي دانستم چه كنم، به كي پناه ببرم و چگونه او را از اين دشواري برهانم. يك روز كه ملاقاتش رفته بودم به من گفت: براي نجات از اين بلا و بدبختي بايد به مولايمان امام هشتم عليه السلام متوسّل شد، تو حتماً به حضرت توسّل پيدا كن و دفع اين رنج و گرفتاري را از آن امام رؤف بخواه. من با دلي سوخته و اشكي پيوسته به حرم مطهّر مشرّف شدم، از صميم قلب توسّل پيدا كردم و تمام شب را تا صبح به گريه و زاري پرداختم، و با آن بزرگوار راز و نياز نمودم تا حاجتم را روا سازد، و مرا از غصّه و خواهرم را از زندان نجات بخشد. اين بود داستان اندوهبار من و مشكل خواهرم كه براي رفع آن به اين مكان مقدّس پناه آورده ام و از حضرت استمداد نموده ام. آقا مي داند غير از او هيچ پناه و اميدي نداريم، فقط خودش مي تواند در درگاه الهي شفاعت كند و ما را به لطف خدا از اين محنت خلاص نمايد». مرد تاجر از اين حادثه و شنيدن ماجراي آن زن خيلي تعجّب كرد، او فهميد توسّل وي قبول شده و مورد نظر امام عليه السلام قرار گرفته است، نيز به صدق رؤياي خود پي برد و دانست حضرت رضا عليه السلام به وي مأموريت داده اند كه در حلّ اين مشكل بكوشد. از اين رو احترام خاصّي براي آن زن قائل شد و گفت: با من بيا كه حضرت علي بن موسي عليه السلام كار تو را اصلاح نموده و حاجتت را روا ساخته اند. سپس همراه وي به دادسرا رفت و از وضع خواهرش جويا شد. قاضي گفت: امكان ندارد آن زن از زندان آزاد شود مگر مبلغ ده هزار تومان ضمانت بدهد. مرد بازرگان گويد: « وقتي رأي دادگاه را شنيدم بي درنگ گفتم: حكم آزادي او را امضاء كنيد ده هزار تومان حاضر است من ضمانت مي كنم. قاضي در شگفت ماند و با تعجّب پرسيد: آيا شما او را مي شناسيد؟! گفتم: خير باز حيرت زده سئوال كرد: پس چگونه ضامنش مي شويد؟ چرا مي خواهيد از وي ضمانت كنيد؟! جواب دادم: آنچه گفتم ضامن مي شوم شما دستور آزادي اش را صادر كنيد. آن گاه رو به آن خانم نمود و پرسيد: آيا شما اين آقا را مي شناسيد؟! وي پاسخ داد: نه، هرگز تا امروز ايشان را نديده بودم. قاضي دادگاه كه اين جريان را يك امر عادي نمي ديد و پي برده بود در پس پردة ظاهر رازي نهفته است اصرار نمود تا علّت كارم را بيان كنم و او را از انگيزة اصلي اين اقدام خود آگاه سازم. وي پرسش و كاوش را به حدّي رساند كه مجبور شدم حقيقت ماجرا را شرح دهم. وقتي از رؤياي من مطّلع شد و دانست حضرت رضا عليه السلام در خواب به من دستور داده اند براي آن زن ضمانت كنم سخت منقلب شد و آثار رقّت و تأثّر در چهره اش نمايان گشت. قاضي كه
) رفته بود؟»
گفت:« نه». گفتم:« ذكر مصائب آن جناب ميكرد؟»
گفت:« نه».
گفتم:« مجالس عزاي آن جناب به پا ميكرد»
گفت:« نه».
آنگاه از من پرسيد،« چه ميجويي؟» من خواب را براي او روايت كردم. جواب داد:« آن زن چند روز در اواخر عمر به زيارت عاشورا مواظبت داشت.»
كرامات امام حسين ع –حمدي
امام خامنه اي
زماني كه ضريح مطهر حضرت امام رضا در حال تعويض بود، در خدمت مقام معظّم رهبري به پابوسي امام هشتم مشرف شديم. مقام معظم رهبري براي زيارت در كنار مرقد آن امام همام، مشغول راز و نياز بودند. چون ضريح را برداشته بودند، حضور در كنار قبر، رنگ و بوي ديگري داشت. بعد از پايان راز و نياز حضرت آيت الله خامنه اي، آقاي واعظ طبسي به ايشان عرض كرد، آقازاده ها هم بيايند نزديكتر تا از نزديك امام را زيارت كنند. معظم له فرمودند: پس بقيه چي؟! اين دقت را همواره حضرت آقا دارند. ايشان امتياز ويژه و خاصي را براي فرزندانشان قايل نيستند. در آن روز هم فرمودند: اگر بقيه افراد مي توانند از نزديك قبر امام هشتم را زيارت كنند، فرزندان من هم بيايند. پس از بيان آقا، همه توفيق حضور يافتند. عجب روزي به ياد ماندني بود! بعضي از دل شكستگان، سر از پا نمي شناختند.
مجله آب آيينه آفتاب
امام رضا عليه السلام
حجه الاسلام آقاي مجد، پدر آقاي شيخ مرتضي زاهد(اعلي الله مقامه الشريف) درسفرنامه خود نقل مي كنند كه: آقاي سيد ريحان الله بروجردي ( كشفي ) به حرم مشرف مي شوند و زيارت وداع حضرت رضا (عليه السلام) را مي خوانند. طلبه جواني از همراهان ايشان،كه با آقا نسبت و قرابت داشت در خواب مي بيند كه حضرت رضا (عليه السلام) از ضريح مطهر بيرون آمده و زائرين خود را يک به يک مرخص مي فرمودند تا اين كه به طلبه جوان رسيدند. آنگاه به او فرمودند: بايستي پيش ما باشي. جوان مذكور از خواب بيدار شده و خواب خود را براي آقا سيد ريحان الله نقل مي كند. چيزي نمي گذرد كه سحر مي شود. در سحر حالش به هم مي خورد و صبح در مي گذرد پس از آن جنازه طلبه جوان را با احترام بر مي دارند و در صحن مطهر دفن مي كنند.
روزنه هايي ازعالم غيب-آيت الله سيد محسن
داستان مرحوم معزّي
روزي ايشان فرمودند: من در ايّام طلبگي به مشهد مقدّس رفته بودم و مصادف بود با ماه رجب در صحنهاي اطراف حرم قدم مي زدم و داخل حرم نمي شدم گوشه اي ايستاده بودم و به گنبد و بارگاه امام رضا نگاه مي كردم ناگاه دست مهرباني بر روي شانه هايم قرار گرفت و با لحني آرام فرمود: حاج شيخ حسن چرا وارد حرم نمي شوي؟ نگاه كردم ديدم علّامه طباطبايي است عرض كردم: خجالت مي كشم با اين حالت آشفتگي روحي بر امام رضا وارد شوم من آلوده كجا و حرم مطهّر امام رضا (ع) كجا يك وقت علّامه فرمودند: ( دكتر چرا مطب باز مي كند براي اينكه افراد مريض مراجعه كنند و با پيچيدن نسخه ي او صحّت و سلامتي خود را بدست آورند اين جا هم دارالشّفاي آل محمّد است داخل شو كه امام رضا(ع) طبيب الأطبا است.)
خورشيد اهل دل - سيد جلال رضوي
امام رضا عليه السلام
حجه الاسلام والمسلمين آقاي احمدي اصفهاني فرمود به يك واسطه از حجه الاسلام حاج آقا حسن بهشتي كه به دست منافقين به شهادت رسيد نقل مي كنم كه فرمود من موقع وفات پدرم كنار او بودم وقت وفات ايشان را متوجه بودم و شخص ديگري از وقت دقيق وفات ايشان خبر نداشت مراسم را برگزار كرديم جواني نزد من آمد و گفت تسليت عرض مي كنم پدر شما در فلان شب فلان ساعت از دنيا رفت ديدم دقيقاً ساعت وفات را ودقائق آن را بيان مي كند گفتم از كجا شما متوجه شدي در اين ساعت ودراين دقائق پدرم وفات نمود گفت مشهد رفته بودم درمسافرخانه بودم درعالم خواب ديدم به حرم مشرف شدم دم درحرم ديدم حضرت رضاعليه السلام از حرم بيرون مي رود گفتم آقا من به زيارت شما آمدم كجا مي رويد فرمود مي روم اصفهان آقاي حاج آقا مصطفي بهشتي درحال احتضار است مي خواهم موقع مرگ كنارايشان باشم من ازخواب بيدار شدم وآن ساعت را يادداشت كردم وهمين ساعتي بود كه خدمتتان عرض كردم.
روزنه هايي ازعالم غيب-آيت الله سيد محسن
امام رضا عليه السلام
مرحوم آيه الله آقاي حاج ميرزا عبدالعلي تهراني، كه از اساتيد اخلاق بودند فرمودند: به مشهد مشرف شدم . هر دفعه كه به حرم مي رفتم قصدم اين بود كه به نيت پيامبر و يا ائمه اطهار(عليه السلام) مشرف شوم. يك دفعه به اين نيت به حرم تشرف پيدا كردم كه ثواب زيارت آن براي كساني باشد كه بر من حقي دارند البته هر كس مطابق حقي كه دارد از ثواب اين زيارت ببرد و خودم هم هيچ سهمي از ثواب اين زيارت حتي همين نيت را هم نخواستم. مدتي ازاين جريان گذشت. روزي يكي از دوستان به من گفت: فلان شب در خواب ديدم كه شما روي چهار پايه اي رفته اي و دور و اطراف شما انواع و اقسام اجناس موجود است و عده اي اطراف شما جمع شده اند و شما به هر كسي چيز خاصي مي دهيد. در حالي كه خودتان هم گرسنه و تشنه هستيد؛ وقتي جريان اين
و دوستانش او را براي بيمارستان حركت مي دهند تا دستش را از كتف ببرند، در وسط راه شيخ گفت اي دوستان ممكن است در بيمارستان بميرم، اول مرا به حرم مطهّر حضرت رضا عليه السلام ببريد، او را به حرم مطهر بردند و در گوشه اي از حرم جاي دادند، شيخ گريه و زاري زيادي كرده و به حضرت شكايت مي كند و مي گويد: آيا سزاوار است زائر شما به چنين بلائي مبتلا شود و شما به فريادش نرسيد« و انت الامام الرؤف» و شما امام رؤف و مهربان هستي خصوصاً درباره زوار، پس حالت غشوه اي عارضش مي شود در آن حال حضرت رضا عليه السلام را ملاقات مي كند، آن حضرت دست مبارك بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مي فرمايد شفا يافتي، شيخ به خود مي آيد مي بيند دستش هيچ دردي ندارد، دوستان مي آيند او را به بيمارستان ببرند، جريان شفاي خود را به دست آن حضرت به آن ها نمي گويد، چون او نزد جراح نصراني مي برند، جرّاح دستش را معاينه مي كند اثري از آن دانه نمي بيند به احتمال اين كه شايد دست ديگرش باشد آن دست را هم نظر مي كند، مي بيند سالم است. جراح مي گويد: اي شيخ آيا مسيح عليه السلام را ملاقات كردي؟ شيخ مي فرمايد: كسي را كه از مسيح عليه السلام بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان را براي او بيان مي كند.
مانند سگ و گربه لوس مالم رخ خود بر آستان شه طوس
زيرا كه سگ گرسنه و گربه زار از سفرة جود او نگردد مأيوس
داستان امام رضا ع - مير خلف زاده
به بي گناهي زنداني يقين پيدا كرده بود بدون ضمانت، حكم آزادي او را امضاء كرد و مأموري را موظّف نمود تا بي درنگ رأي دادگاه را اجرا كند و فوراً آن خانم را از زندان آزاد نمايد». اين حكايت را مرحوم آية الله آقاي ميلاني اعلي الله مقامه كه از مراجع بزرگ عصر و از فقهاي نامدار جهان تشيع بودند براي علّامة عاليقدر مرحوم حاج شيخ علي نمازي كه از علماي ربّاني و نويسندگان پرتلاش شيعه به شمار مي رفت نقل نمودند و ايشان در كتاب مستدرك سفينة البحار آورده اند. من بارها خدمت هر دو بزرگوار رسيده بودم، خصوصاً با مرحوم آية الله نمازي انسي داشتم و از محضر پر فيضش بهره هاي علمي و معنوي فراواني بردم، خداوند سبحان بر درجات اين دو عالم با اخلاص و عالي مقام بيفزايد و ما را رهرو راهشان قرار دهد.
شاخه گلي از ملكوت – حجازي
امام رضا عليه السلام
يكي از شاگردان شيخ مي گويد: روزي خدمتشان عرضه داشتم كه اگر اجازه دهيد با هم به زيارت حضرت رضا عليه السلام مشرّف شويم؟ فرمودند: « اجازه ام دست خودم نيست!» ابتدا براي حقير اين مطلب قدري سنگين آمد كه چگونه ايشان مي فرمايند: اجازه ام دستم نيست، تا اين كه زماني گذشت، فهميدم كه بنده ( خدا) غير از اراده حقّ رأيي از خود ندارد و كارهايش منوط به اجازه و رضاي اوست. بعد از مدّتي دربارة اخلاص و زيارت آن وجود مبارك صحبت شد، فرمودند: « ما اگر براي خدا مشرّف شويم و جز رضاي خدا چيزي در نظر نباشد، حضرت از اين زاير پذيرايي ديگري خواهد نمود. يكي از سفرها كه بنده مشرّف شدم و جز خدا چيزي منظورم نبود، حضرت رضا عليه السلام چنان عنايتي نمود كه از كثرت محبّتش واله شدم و اگر اين محبّت شكلي داشت، برايت مي گفتم، ولي اگر بخواهي اين محبّت را به عين مشاهده و درك كني، خود را تزكيه و خالص كن تا ببيني بنده چه ديده ام!؟»
كيمياي محبت-ري شهري
امام رضا عليه السلام
مرحوم شيخ صدوق مي فرمايد: مردي از اهالي شهر بلخ با غلام خود به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام حركت نمودند، وقتي كه مشرف شدند وارد حرم مطهر شدند و مشغول زيارت شدند و بعد از فراغ از زيارت مرد بلخي به طرف بالاي سر ضريح مقدس امام رفت و مشغول نماز گرديد و امّا غلام به طرف پائين پاي قبر مبارك رفت و به نماز ايستاد و چون هر دو از نماز فارغ شدند سر به سجده نهادند، هر دو سجده را بسيار طول دادند ولكن مرد بلخي زودتر سر بلند كرد و ديد هنوز غلام در سجده است پس او را صدا زد، غلام فوراً سربرداشت و گفت: لبّيك يا مولاي. مرد بلخي گفت: « اُتريد الحرّيه». يعني آيا ميل داري كه آزاد شوي. غلام گفت: بلي. مرد بلخي گفت: انت حُرُّ لوجه الله تعالي. يعني من تو را در راه خداي تعالي آزاد كردم و از قيد بندگي خود خلاصت كردم و فلان كنيزم را هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد كردم و او را فلان مبلغ از مهر به ازدواج تو درآوردم و خودم نيز ضامن هستم كه آن مهر و صداق را به او برسانم و آن كه فلان ملكم را بر شما زن و شوهر و بر فرزندان شما نسل اندر نسل وقف كردم و اين امام بزرگوار را « اشاره به قبر مقدس علي بن موسي الرضا عليه السلام كرد» بر اين قضيه شاهد و گواه قرار دادم. فبكي الغلام: غلام از شنيدن اين سخن به گريه درآمد و قسم ياد كرد كه اكنون من در سجده بودم همين درخواست ها را از خداي تعالي كردم و از بركت صاحب اين قبر شريف به اين زودي مرا به حاجت و مقصد خود رسانيد.
داستان امام رضا ع - مير خلف زاده
امام رضا عليه السلام
يكي از زوّار حضرت رضا عليه السلام به نام شيخ محمد حسين كه طلبه بوده از عراق به قصد تشرّف به مشهد و زيارت قبر مقدس امام هشتم مسافرت مي كند، پس از ورود به مشهد مقدس دانه اي در انگشت دستش آشكار مي شود و سخت او را ناراحت مي كند، چند نفر از اهل علم او را به بيمارستان مي برند، دكتر جراح نصراني مي گويد: بايد فوراً انگشتش بريده شود وگرنه به بالا سرايت مي كند. جناب شيخ قبول نمي كند و حاضر نمي شود انگشتش را ببرند، طبيب مي گويد: اگر فردا آمدي بايد مچ دست بريده شود، شيخ برمي گردد و درد شدت مي كند، شب تا صبح ناله مي كند فردا به بريدن انگشت راضي مي شود. چون او را به بيمارستان مي برند جراح دست را مي بيند مي گويد بايد از مچ دست بريده شود، شيخ قبول نمي كند و مي گويد: من حاضرم فقط انگشتم بريده شود جراح مي گويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود به بالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود. شيخ برمي گردد و درد شدت مي كند به طوري كه صبح به بريدن دست راضي مي شود چون او را نزد جراح مي آورند و دستش را مي بيند، مي گويد: به بالا سرايت كرده و بايد از كتف « شانه » بريده شود و از مچ دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضاء سرايت مي كند و بالاخره به قلب مي رسد و هلاك مي شود. شيخ به بريدن دست از كتف راضي نمي شود و برمي گردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مي كند و حاضر مي شود كه از كتف بريده شود
لعن و سب در نگاه اسلام
https://makarem.ir/main.aspx?lid=0&typeinfo=1&catid=30748&pageindex=0&mid=254254
لعن و سلام;تجلی ولایت و برائت در زیارت عاشورا
https://hawzah.net/fa/Magazine/View/4892/6905/83191/%D9%84%D8%B9%D9%86-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA%D8%AC%D9%84%DB%8C-%D9%88%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%A6%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%A7
از موانع تحول روحی:
👈. غرور و یاس
☑️نقش #دین در #تحول خواهی و تحول افرینی . و دین برنامۀ تحول افرین دارد
⬇️تحول یعنی رسیدن به #لذت بیشتر و #منفعت بیشتر و #قدرت بیشتر، یعنی همان #اتصال به منبع قدرت و لذت و منفعت یعنی خدا و گذشتن از #لذت کمتر یعنی #هوای نفس هست.
◀️ دو #مانع برای تحول روحی که عبارت است از
1 .غرور خوبان و
2. یاس بدان.
🔻اولین مانع بیشتر برای آدمهای #خوب پدید میآید.
گاهی برخی از خوبیهای انسان عامل توقف انسان هستند.
کوفیان #خوبانی که متوقف بر خوبیهای خودشان شدند و مغرور.
♾در نظام تربیتی و آموزشی، #تشویق فوری، #مانع بروز خلاقیت و نوآوری در فرزندان میشود.
تشویق یعنی توقف در خوبیها.
🔺دومین مانع که برای آدمهای معمولا به ظاهر بد دیده میشود #یاس هست.
اینکه من آدم نمیشوم و آب ازسرم گذشته، اینها ادبیات آدمهای مایوس از تحول هست در حالی که خدا گاهی #قصاب را با کلیم یکجا جمع میکند.
👥 بینام ونشانها در #کربلا نام و نشان گرفتند ناامید نباش.
برای اینکه خوبان مغرور نشوند نباید روی خوبیها خودشان حساب باز کنند، خوبیهای خودشان را ندید بگیرند، بگویند اینکه چیزی نیست
#منبرک_فاطمی
@fatemi222
ادامه👇👇👇
دو نمونه از ثروتمندان در قرآن
در قرآن دو نمونه از صاحبان ثروت و مکنت مطرح شده؛ یکى حضرت سلیمان علیه السلام و دیگرى قارون که یکى سرمایه و ثروت را از آنِ خدا مىدانست و آن را وسیله وصول به رضوان خدا قرار داد و دیگرى سرمایه را از آنِ خود مىدانست و آن را وسیله عیاشى و زرق و برق دنیا قرار داد.
بینش حضرت سلیمان علیه السلام در مورد سرمایه و مکنت این است:
« هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ »3 ؛ «این از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را بجا مىآورم یا کفران مىکنم.» 4
قرآن
حضرت سلیمان هر چه دارد آن را به خدا نسبت مىدهد و خود را فقیر درگاه او مىداند.
ولى سرمایهدار دیگر بنام قارون که ثروتهاى زیادى انباشته وقتى حضرت موسى علیه السلام طبق فرمان خدا از او مطالبه زکات اموالش را مىکند، او با کمال غرور مىگوید:
« إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ »5 ؛ «این ثروت را در سایه دانشى که دارم بدست آوردهام.»
یعنى مدیریت من باعث شده، بنابراین سرمایه از خود من است و هیچکس حقى در آن ندارد. خداوند بر او غضب کرد و فرمود:
« فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ فَمَا كَانَ لَهُ مِن فِئَةٍ یَنصُرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَمَا كَانَ مِنَ المُنتَصِرِینَ»6 ؛ پس ما او و خانهاش را در زمین فرو بردیم و او گروهى نداشت تا او را در برابر عذاب الهى یارى کنند، و خود نیز نمىتوانست خویشتن را یارى دهد.
مترف در قرآن
در قرآن کلمه «مترف» در شکلهاى مختلف آن هشت بار آمده است. مترف از مادهى ترفه (بر وزن لقمه) به معنى فزونى نعمت است که صاحبش را غافل و مغرور و مست کند، به گونهاى که طغیان نماید.
به عنوان مثال در آیه 34 سبأ مىخوانیم:
« وَمَا أَرْسَلْنَا فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّذِیرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُم بِهِ كَافِرُونَ » ؛ ما در هیچ شهر و دیارى پیامبر انذار کنندهاى نفرستادیم مگر اینکه مترفین (مستشدگان از ناز و نعمت) گفتند: ما به آنچه شما فرستاده شدهاید کافر هستیم .
در قرآن این گونه ثروت که موجب مستى و غرور شود و زمینهساز گناهان گردد زشت شمرده شده و صاحبان اینگونه سرمایهها شدیداً مورد هشدار و اخطار خداوند قرار گرفتهاند چنانکه مىخوانیم:
« وَكَم مِّن قَرْیَةٍ أَهْلَكْنَاهَا فَجَاءهَا بَأْسُنَا بَیَاتًا أَوْ هُمْ قَآئِلُونَ » 7
«و چه بسیار از (مردم) شهرها و آبادىهایى را به هلاکت رساندیم که زندگى را با سرمستى و غرور گذرانده بودند، این خانههاى آنها است که (ویران شده) و بعد از آنها جز اندکى کسى در آن سکونت نکرد.»
و در آیه نخست سورهى تکاثر مىخوانیم:
«الهاکم التّکاثُر» ؛ «تفاخر و فزونطلبى شما را سرگرم و غافل ساخت.»
رسول اکرم صلى الله علیه وآله فرمودند:
«التکاثر فى الاموال جمعها من غیر حقها و منعها من حقها و شدها فى الاوعیة»8 ؛ تکاثر در اموال انباشتن ثروتهاى نامشروع و خوددارى از اداى حق آن و اندوختن در خزانهها و صندوقها است
#دلنوشته
#آیه_طلائی_جزء_نهم
🕋 إِمّٰا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطٰانِ نَزْغٌ، فَاسْتَعِذْ بِاللهِ. (اعراف/۲۰۰)
💢 اگر از طرف شیطان، کوچکترین وسوسه و تحریکی به تو رسید، به خدا پناه ببر.
🎼 ندا سردادی 👇
⚜بگوئید در سردر بهشت بکوبند که به زودی یکی از شما رانده خواهد شد⚜
ولوله ای در بهشت افتاد 😱
فرشته ها برای التماس دعا سراغ ابلیس می رفتند : 《تو مخلوق مقرب خداوندی شفاعت ما را هم بکن 》
و ابلیس آن اجنه ی مقرب مغرورانه به آنها فخر می فروخت 😈
⌛️موعد فرا رسید
هنگامه به پا کردی ...
⚜فتبارک الله احسن الخالقین ⚜
⬅️فرمان سجده رسید
🗣پچ پچ و همهمه بود
آخر مگر این انسان چه چیزی دارد که اشرف همه مخلوقات لقب گرفته ❌
و تنها خودت می دانستی که چه فرقیست بین انسان و ملک، انس و حیوان و انس و جن.
👿ابلیس باورش نمیشد
مات روزگار بود
《من از آتش و او را از خاک آفریدی ، چگونه بر آدم سجده کنم که عبادت و اطاعت تو را نخواهد کرد》
♨️غرور وجودش را به آتش کشید
و تاب این شکست را نداشت
سرپیچید و در میان بهت همگان رانده شده ی آن درگاه ابلیس شد ⛔️
و همانجا عهد بست که تا وقت معلوم دست از فریب انسان برندارد تا اثبات کند که فرمان و تشخیص الهی اشتباه است و آدم آن مخلوق برتر نیست 💯
🗓تاریخ گردید و چرخید
انسانها آمدند و رفتند و ابلیس همچنان به وسوسه انسان پابرجاست
👈و حالا قرعه به نام من افتاده است
از طرفی نفس از درونم می تازد که مرا به سمت فجور بکشاند ↔️ از طرفی وسوسه های دشمن قسم خورده ام شیطان لحظه ای امانم نمی دهد .
و من باز مامنی جز کلام تو نمی شناسم 📖
امروز خواندم که ⚜ فَاستَعِذ بِالله ⚜
خودت گفتی که از وسوسه های شیطان به تو پناه بیاورم
🔆مرا دریاب که سخت نیازمندم
🔆مرا دریاب که اگر تو پناهم نباشی به دست خود و وسوسه های شیطانی تا اسفل السافلین خواهم رفت
✅ دستم را بگیر که مقصد تنها اعلی علیین است.
#اعراف_آیه_۲۰۰
#منبرک_فاطمی
@fatemi222