#مایهی ایجاد آرامش و امنیت در خانه
➖یک خانم باید #شرح_صدر ش آنقدر زیاد باشد که موجشکن باشد.
➖موج حوادث، بلاها، آزارها، اذیتها و ناملایمات را در سینهاش بریزد.
➖اجازه ندهد موج این حوادث و مشغولیتهای فکری و درگیریها به فرزندانش سرایت کند.
➖که آنها کوچک هستند به هم میریزند متشنج میشوند میترسند با این خوف و ترس بزرگ میشوند و در آینده منشأ بیشتر انحرافات #اخلاقی و عقیدتی برای این بچه میشود.
➖و در ازای این 🌟خداوند متعال میفرماید: من بهشت را به شما میدهم.
➖یک لحظه #صبر کردن را برای خانم میفرماید اجر شهید را در خانه دارد.
💠استاد حاج آقا زعفریزاده
با آموزش های همسران بهشتی حال زندگیت رو متحول کن 🦋
http://eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
#مدارا_کردن
⚜کسی که عقلش کاملتر است بیشتر با مردم مدارا میکند(۱)
➖یک چیزی به تو میگویند🌟«وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ»📚(مزمل/١٠)
➖ بر هرچه که میگویند، #صبر کن این میشود مدارا کردن با مردم.
➖ولی ما این را بالعکس فهمیدهایم. میخواهیم مردم با ما مدارا کنند، مردم هوای ما را داشته باشند.
➖دقت کنید میگویند: چرا فلانی هوای مرا نداشت؟ چرا فلانی سلام نکرد؟ چرا فلانی مرا دعوت نکرد؟ چرا فلانی به من توجه نکرد؟
ادامـه دارد...
💠استاد حاج آقا زعفریزاده
با آموزش های همسران بهشتی حال زندگیت رو متحول کن 🦋
http://eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
#اخلاق_نیک
⚜ایمان توخالی
➖آن چند نفر که فرستادهٔ خدا بودند به خانهی حضرت لوط علیهالسّلام رفتند. زن پیغمبر گفت:چکار دارید؟
➖گفتند: ما خدمت پیغمبر خدا آمدهایم، کاری داریم. مسخره کرد و گفت: پیغمبر خدا! چه کسی گفته این پیغمبر است؟ من دارم با او زندگی میکنم، پیغمبر نیست اشتباه آمدهاید.
🏴حضرت لوط علیهالسّلام با این زن زندگی میکرد. سالها صبر کرد، چیزی بروز نداد، تا اینکه وقتی خواست عذاب نازل شود 🏴خدایتعالی فرمود: شما و اهلت را نجات میدهیم الا زنت که او از مجرمین است.
➖ بعضیها اینطور صبر میکنند و امتحان میدهند.
➖نه مثل ما که بعضی وقتها به خانه میرویم و ناهار دیر شده، خانمِ ما چیزی میگوید و ما هم پرخاش و تندی میکنیم.
➖معلوم میشود این ایمان ما توخالی است، شیطان بادش کرده، فکر میکنیم ایمان است.
➖ولی چون خدا دوستمان دارد یک سوزن مثل تندی زن، داخل آن میزند و باد آن خالی میشود.
➖در نهایت چه چیزی میماند؟ ایمانت همان است! آن چیزی که مانده.
➖جدی روی خودتان کار کنید.
💠استاد حاج آقا زعفریزاده
http://eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
🌟مولاامیرالمومنین حضرت علی(علیه السلام) فرمودند:
💫✨ شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر برای به دست آوردن آنها با پاشنه های پای خود زیر بغل های شترها را بزنید که به سرعت حرکت کنند تا به این پنج چیز برسید سزاوار است:
❶ هیچکس از شما نباید به کسی امیدوار باشد
مگر به #خـدا
❷ و از هیچکس و هیچ چیز نترسد
مگر از #گنـاه خود زیرا عذاب خدا سخت است
❸ اگر چیزی را که نمی داند از او بپرسند نباید خجالت بکشد اول که فوراً بگوید نمیدانم
❹ و اگر چیزی را نمی داند نباید شرم کند از اینکه آن را بیاموزد.
❺ و بر شما باد بر #صبر_کردن زیرا صبر از #ایمان است و مانند سر است در بدن. و خیر و نیکی در بدنی که سر نداشته باشد نیست و همچنین در ایمانی که با آن #صبر نباشد.
📚 نهج البلاغه فیض حکمت ۷۹
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
با معرفـے کانال همسران بهشتی به دوستان خود در ثواب نشر مطالب سهیم باشید....
http://eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
🟢٣چیز رابطه شما و فرزندتون رو نابود می کنه:
١. وقتی با بچه فامیل مقایسش می کنید.
٢. وقتی درد کتک رو حس می کنه.
٣. وقتی داره صحبت می کنه و شما گوش نمیدی.
🟢٣چیز بچه رو بد بار میاره:
١. بیش از حد اسباببازی خریدن.
٢. بیش از حد بله گفتن.
٣. یاد ندادن #صبر به کودک.
🟢مادر مهربون ۴تا ویژگی داره...
قاطع و محکمه اما خیلی مهربونه...
٢. با #گذشت و فداکاره اما نیازهای خودش رو فراموش نمی کنه.
٣. ممکنه خودش سر کودکش فریاد بزنه، اما به کسی اجازه این کار رو نمیده.
۴. خودش آدم مطمئنیه اما به کسی اطمینان نمی کنه که کودکش رو پیشش بزاره.
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🙏
http://eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
#خوب_حرف_زدن
⚜سیرهی حسنهی اهلبیت علیهمالصّلاةوالسّلام در برخورد با جهال(٣)
🌟حضرت چیزی نفرمودند و به منزل رفتند. بعد از مقداری درنگ به یارانشان فرمودند برویم جواب این شخص را بدهیم، برویم به او سر بزنیم.
راوی میگوید: گفتم حتما 🌟حضرت میخواهند بروند به او تشر بزنند و جواب او را بدهند. دیدم 🌟حضرت که در راه میآیند این آیه را زیر لب میخوانند: 🌟«وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ» 📚(آل عمران/١٣۴)
رفتم در زدم.
آن شخص آمد فکر کرد که 🌟حضرت آمدهاند جواب او را بدهند. اول غضب کرد بعد دید 🌟حضرت با یک سعهی صدر و ملاطفت و لبخندی، او را در بغل گرفتند و فرمودند: شما راست میگفتی. ما باید به شما سَر میزدیم و جویای احوالت میشدیم.
اگر به پول نیاز داشتی به تو پول بدهیم و اگر گرسنه هستی به تو غذا بدهیم.
اگر نیازی داری برطرف کنیم.
و یک مقدار پول هم به او دادند.
این شخص تکان خورد به خود آمد گریه کرد و خودش را به پشت پای 🌟امام انداخت. گفت: 🌟خدا داناتر است که رسالتش را در کجا قرار داده.
💥اگر ما باشیم، میگوییم #فحش دادی صبر کن. میرویم یک لشکر هم آماده میکنیم که من میخواهم به فلانی فحش بدهم کم نیاورم، شما هم دوتا فحش بدهید. حقش را کف دستش بگذارید.
💥دقت کنید که ما چقدر تا شیعهگری و شیعهبودن فاصله داریم!
💠استاد حاج آقا زعفریزاده
http://eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
💪😳💪خدا باش💪😳💪
❇️َّأَعْفَى النَّاسِ مَنْ عَفَا عِنْدَ قُدْرَتِه
✅یکی یه غلطی کرد...
همونطوری باهاشْ باشْ که میخوای خدا باتْ باشه
👌بِبَخْشِشْ وقتی میتونی لِهِش کنی
💠مَنْ عَفَا وأَصْلحَ فَأَجْرُهُ عَلی اللهِ
بخشش اونقدر بزرگ که دستمزدش گردن خودِ خداست.
🍃رفیق:
🔹انتقام تو رو همون قدر کوچیکه میکنه که اون هست و گذشت همون قدر بزرگت میکنه که خدا هست.
💖خدایی باشی خوشگل تری💖
#حسینیه
❣ @quran_jiby
⛔️⛔️⛔️خدا همه چیز را ناقص خلق کرده!!!😡😡😡⛔️⛔️⛔️
✳️یکی صداش مثه بلبل کله اش مثه دُهُل❗️
یکی چشا مثه آهو اخلاق خودِ یابو❗️
یکی هیکل مثه بروسلی قیافه دفاع اخر بوسنی❗️
آخه این چه وضشه؟هر جا رو نگاه میکنی یه چیز ناقصه. خداجون نمیشد یه کم کیفیت میرفت بالا کمیت پایین...🤨🤨🤨
✅رفیق!تیکه های پازلو دیدی؟وقتی کنار هم نباشن همشون بی ریخت و بدرد نخور و ناقصن؛
خلقت خدا هم پازلیه؛شاید فرعون زشت باشه اما باعث اومدن موسی شد،شاید نمرود زشت باشه اما ابراهیمو به مردم رسوند،شاید کشته #قاسم_سلیمانی زشت باشه اما چیز قشنگی به اسم پهلوون پنبه بودن#آمریکا و#ترامپ و شیر میدون بودن سربازای #امام_حسینو نشون دنیا داد.💪💪💪
❇️الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا ۖ مَا تَرَىٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمَٰنِ مِنْ تَفَاوُتٍ ۖ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَىٰ مِنْ فُطُورٍ
آنكه هفت آسمان را بر فراز یكدیگر آفرید. در آفرینش [خدای] رحمان، ناهماهنگی نمیبینی، پس بار دیگر بنگر آیا هیچ خلل و سستی میبینی؟ (۳)ملك
اگه بلد نیستی پازل بازی کنی بازی رو به هم نزن،صبــــــر کن اوسا کریم تیکه ها رو بچینه بعدش برگات میریزه😊
یا علی
#خدا
#خلقت
#تفسیر
#شبهه
#تلنگر
#انتقام_سخت
#رضاداوری
@gholame_hoseinam
#برای_دخترها
💟 دخترخانومهایی که مدام از خواستگارتون #ایراد میگیرید،
شما انسانید... نیاز به ازدواج دارید... احتمالا آخرش هم ازدواج میکنید...
👈 اینکه مدام بیجهت به خواستگارها #جواب_منفی میدید،
نمیتونه #ترس از ازدواج بد یا طلاق رو از بین ببره،
فقط باعث میشه که زمان مواجهه با این اتفاق به عقب بیفته...
✅ هرچی سنتون بیشتر بشه، قدرت انتخاب کمتر، و استرس بیشتر میشه
درستش اینه که شما مهارت انتخاب همسر رو یاد بگیرید و این رو هم بدونید که:
#تأخیر_ازدواج، برای دین و #اخلاق شما خطرناکه.
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#برای_دخترها
💟 دخترخانومهایی که مدام از خواستگارتون #ایراد میگیرید،
شما انسانید... نیاز به ازدواج دارید... احتمالا آخرش هم ازدواج میکنید...
👈 اینکه مدام بیجهت به خواستگارها #جواب_منفی میدید،
نمیتونه #ترس از ازدواج بد یا طلاق رو از بین ببره،
فقط باعث میشه که زمان مواجهه با این اتفاق به عقب بیفته...
✅ هرچی سنتون بیشتر بشه، قدرت انتخاب کمتر، و استرس بیشتر میشه
درستش اینه که شما مهارت انتخاب همسر رو یاد بگیرید و این رو هم بدونید که:
#تأخیر_ازدواج، برای دین و #اخلاق شما خطرناکه.
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_سی_وپنجم
.چشماش پر ازاشک شد و سرش رو بہ دیوار تکیہ داد.
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد.
مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم
خنده هاموݧ ،
گریہ هاموݧ ،
دعوا هاموݧ،آشتے هاموݧ،
هیئت رفتناموݧ همش باهم بود
مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ
هم سـݧ بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم ...
کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه
تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم.
کنکور هم دادیم .اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے
سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا
اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگسترے تهراݧ
براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم
بعد از تموم شدݧ سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند
هرچقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم
همیشہ با خنده و شوخے میگفت :داداش علے الاݧ بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره ؟خونہ دارے ؟ماشیـݧ دارے؟
کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد
از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم
اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم
مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود
ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم
یک سال گذشت .مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم
.
ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت .
مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود
اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت.هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد
یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت .همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد
یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد
نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد درمورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت:داداش علے برام خیلے دعا کـݧ،چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ .
دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ
شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم .موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم :دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟
حالا میگے بهموݧ ؟؟
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میرے علے؟؟
ایـݧ چہ حرفیہ میزنے ؟؟
بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم
الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست ؟
برگشتم سمتش و با بغض گفتم :حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بیمعرفت؟؟؟
پس مـݧ چے??
تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها؟؟؟
داشتیم آقا مصطفے؟؟؟
ایـنہ رسم رفاقت و برادرے؟؟؟
علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست.
هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ
خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم.
یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ
خیلے دلم گرفت ...
اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم
وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود ..
چشماش از خوشحالے برق میزد
رو کرد بہ مـݧ وگفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ
اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ ؟؟خیلے تک خوریا مصطفے
خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم
از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا
اولیـݧ دورش ۴۵روزه بود
وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده.
تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ
خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد
دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
◀️ ادامـــه دارد۰۰۰
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_سی_ونهم
حرفشوتاییدکردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل
خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد .
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدموجذب خودش میکرد
کنارش نشستم وخودمو معرفے کردم
دستمو گرفت،لبخندکمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم
ازمصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ ومنتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایـݧ کہ چقدخوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک ازچشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ.
موقع برگشت توماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
.تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے ...
یہ هفتہ اے بود ارلاݧ زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود،رو مبل نشستہ بود وکلافہ کانال تلوزیوݧ و عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ ونگراݧ ،تسبیح بدست درحال ذکر گفتـݧ بود
باباهم داشت روزنامہ میخوند
اردلاݧ بہ ماسپرده بود کہ بہ هیچ عنواݧ نزاریم ماماݧ و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ
زهراهمینطور کہ داشت کانال وعوض میکردید رسید بہ شبکہ شیش
گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے" تکفیرے هادر مرز سوریہ "رسید
یکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجاݧ گفتم:إ زهرا ساعت ۷الاݧ اوݧ سریال شروع میشہ
کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم
بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما ماماݧ صداش در اومد:
اسماء بزݧ اخبار ببینم چے میگفت
-بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
-دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد :میگم بزݧ اونجا
بعد هم اومد سمتم ،کنترل و ازدستم کشیدو زد شبکہ شیش
بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود
تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میداد
ماماݧ چشماشو ریز کرد وسرشو یکم بردجلو تر یکدفعہ ازجاش بلند شد وبا دودست محکم زد توصورتش:
یا ابلفضل اردلاݧ..
بابا روزنامہ روپرت کرد واومد سمت ماماݧ .
کو اردلاݧ؟؟ اردلاݧ چے??
منو زهراماماݧ وگرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ ازشدت گریہ نمیتونست جواب بابارو بده و بادست بہ تلوزیوݧ اشاره میکرد
سرمونوچرخوندیم سمت تلویزیوݧ
اخبار تموم شده بود .
باباکلافہ کانال هارو اینورو اونور میکرد
براے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش کہ بهترشد بابادوباره ازش پرسید
خانم اردلاݧ وکجا دیدے؟؟؟
دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ وگفت :اونجا تو اخباردیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود
رنگ و روے زهرا پریداماهیچے نمیگفت
بابا عصبانے شدوگفت :آخہ تو ازکجا فهمیدے اردلاݧ بود؟مگہ واضح دیدے؟چراباخودت اینطورے میکنے؟؟
بعدهم بہ زهرا اشاره کردوگفت :نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو
ماماݧ آرومتر شد وگفت:خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود .ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا
نگراݧ شدم گوشے وبرداشتم وازطریق اینترنت رفتم تولیست شهداے مدافع
دستام میلرزید وقلبم تندتند میزد
اززهرا اسم تیپشوݧ وپرسیدم
وارد کردم وتولیست دنبال اسم اردلاݧ میگشتم
خداخدا میکردم اسمش نباشہ
یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره وجلو چشماش داره سیاه میشہ
باهرزحمتے بودگوشیوتو یہ دستم نگہ داشتم ویہ دست دیگموگذاشتم رو سرم
بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست وپام شل شده بودوحضرت زینب و قسم میدادم
چشمامومحکم بازو بستہ کردم ودوباره خوندم
اردلاݧ سعادتے
دستم وگذاشتم روقلبم ونفس راحتے کشیدم وزیرلب گفتم خدایا شکرت
زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم وگرفت وبا نگرانے پرسید چیشداسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشوفشار دادم وگفتم نگراݧ نباش اسمش نبود .
پس چراتو اینطورے شدے؟؟
هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام؟؟
اسماء راستش وبگو مـݧ طاقتشو دارم
إزهرابخدا اسمش نبود ،فقط یہ اسم اردلاݧ بود ولے فامیلیش سعادتے بود
زهراپووووفے کرد ورفت سمت آشپز خونہ.
گوشے وبردم پیش ماماݧ وبابا، نشونشوݧ دادم تاخیالشوݧ راحت بشہ
باباعصبانے شدوزیرلب بہ ماماݧ غرمیزدورفت سمت اتاق
زنگ خونہ رو زدݧ
آیفوݧ وبرداشتم:کیہ؟
کسے جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیہ؟
ایندفہ جواب داد
مأمور گازمیشہ تشریف بیارید پاییـݧ
آیفوݧ وگذاشتم
زهراپرسید کے بود؟
شونہ هامو انداختم بالاوگفتم مأمور گاز چہ صدایے داشت.
ادامه دارد..