eitaa logo
شعر مداحی و مرثیه اهلبیت
3.1هزار دنبال‌کننده
38 عکس
36 ویدیو
32 فایل
فهرست https://eitaa.com/fatemi8/100 محرم https://eitaa.com/fatemi8/484 فهرست روضه ومداحی کانال اصلی https://eitaa.com/fatemi222/6620 اشعارویژه سفر عتبات https://eitaa.com/fatemi414/277
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔷《اَلسَّلَامُ عَلیَکَ یَا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ(ع) یَابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ(ع)》🔷🔹 ✅در روز نهم محرم سال ۶۰ هجری، شمر بن ذی الجوشن به همراه امان نامه از طرف عبیدالله بن زیاد به سوی اردوگاه امام حسین(ع) به راه افتاد. وقتی شمر به اردوگاه امام(ع) رسید، و از آنجایی که ام البنین از قبیله بنى كلاب بود، و شمر نیز به همین قبیله انتساب پیدا مى كرد، بدین جهت، در نزدیكى خیمه گاه امام حسین(ع) با صداى بلند فریاد زد : 📋《أَیْنَ بَنُو أُخْتِی؟!!》 ♦️خواهر زادگان من کجایند؟ ولی آن بزرگواران جواب ندادند. امام حسین(ع) كهمنظور شمر را دانسته بود، به برادران خود فرمود : 📋《اَجِیبُوهُ وَاِن کَانَ فَاسِقَاً》 ♦️پاسخ شمر را بدهید اگر چه او فاسق است! آنان گفتند : چه می گویی شمر؟ شمر گفت : 📋《يا بَني اختي! أنتُم آمِنونَ! فَلا تَقتُلوا أنفُسَكُم مَعَ أخيكُمُ الحُسَينِ(ع)! وَالزَموا طاعَةَ أميرِ المُؤمِنينَ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ》 ♦️ای خواهر زادگان من! شما در امانید! و خود را با برادرتان حسین(ع)، به کشتن ندهید و ملتزم قید طاعت امیرالمؤمنین یزید باشید. حضرت عباس(ع) كه كانون وفادارى و معدن غیرت بود، بر او بانگ زد : 📋《تَبَّت یَداکَ وَلَعَنَ ما جِئتَ بِهِ مِن اَمانِکَ! یا عَدُوَّاللهِ! اَتَامُرُنا اَن َنترُکَ اَخانا وَسَیَّدَنا الحُسَینَ بنَ فاطِمَةَ(س) و نَدخُلَ فی طاعَةِ الُّلعَناءِ وَاولادِ اللُّعناءِ؟》 ♦️بریده باد دست هاى تو و لعنت خدا بر تو و امان نامه ات! اى دشمن خدا، ما را دستور مى دهى كه از یاری برادر و مولایمان حسین(ع) دست برداریم و سر در طاعت ملعونان و فرزندان ناپاك آنان درآوریم؟(۱) و به نقل شیخ مفید، حضرت عباس(ع) خطاب به شمر لعین فرمود : 📋《لَعَنَكَ الَلهُ وَ لَعَنَ اَمَانَكَ! اَ تُومِنُنَا وَابنُ رَسُولِ اللهِ(ص) لَا اَمَانَ لَه؟!!》 ♦️آیا ما را امان مى دهى ولى براى فرزند رسول خدا(ص) امانى نیست؟ شمر از پاسخ دندان شكن فرزندان ام البنین، خشمناك شد و به خیمه گاه خویش برگشت.(۲) حتی دشمن نیز وجود عباس(ع) را در خیمه گاه امام حسین(ع) خطری برای خود می دانست و سعی در جدا کردن او از حسین(ع) داشت. و تا زمانی که عباس(ع) زنده بود، دشمن جرات حمله ور شدن را نداشت. تا جایی که در مقاتل آمده است : 📋《لَمّا قُتِلَ العَبّاسُ(ع) تَدافَعَوُا الرَّجالُ عَلی الحُسَینِ(ع) و اَصحَابِهِ》 ♦️هنگامی که عباس(ع) کشته شد، مردان دشمن از هر سو بر امام حسین(ع) و یارانش حمله شدند.(۳) و در آخر اینکه وقتی امام حسین(ع) در روز عاشورا، بدن غرقه به خون عباس(ع) را دید، به وسیله جمله ای کوتاه، تفسیری بلند از شجاعت عباس(ع) ارائه می دهد و در سروده ای منسوب به خود می فرماید: 📋《اَلیَومَ نَامَتْ اَعْیُنٌ بِکَ لَمْ تَنَمْ، وَ تَسَهَّدَتْ أُخْری فَعَزَّ مَنَامُهَا》 ♦️چشم هایی که دیشب از ترس تو نخوابیده بودند، امشب به خواب خواهند رفت.(۴) امام حسین(ع) بعد از شهادت عباس(ع) فرمود : 📋《اَلاَنَ اِنکَسَرَ ظَهرِی وَقَلَّت حِیلَتِی》 ♦️اکنون کمرم شکست و راه چاره ام کم شد.(۵) امام سجاد(ع) عموی خود عباس(ع) را این چنین توصیف می‌فرماید : 📋《رَحِمَ اللَّهُ عَمِىَّ الْعَبَّاس(ع)َ فَلَقَدْ آثَرَ وأَبْلی وفَدی أَخاهُ بِنَفْسِهِ حَتَّی قُطِعَتْ يَداهُ فَأَبْدَلَهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مِنْهُما جِناحَيْن يَطیرُ بِهِما مَعَ الْمَلائِكَةِ فی‌ الْجَنَّةِ كَما جُعِلَ لِجَعْفَرِ بْنِ أَبی‌ طالِب(ع)؛ وَإنَّ لِلْعَبّاس(ع)ِ عِنْدَ اللَّهِ تَبارَكَ وَتَعالی مَنْزِلَةٌ يَغبِطَهُ بِها جَمیعَ الشُّهدَاءِ يَوْمَ القِیامَةِ》 ♦️خدا عمویم عباس(ع) را رحمت کند که ایثار کرد و خود را به سختی افکند و در راه برادرش جانبازی کرد، تا آن‌که دست‌هایش از پیکر جدا گردید. آن‌گاه خداوند به جای آن‌ها دو بال به وی عنایت فرمود که در بهشت همراه فرشتگان پرواز کند؛ همان‌سان که برای جعفر طیار(ع)قرار داد. عباس(ع) نزد خداوند مقامی دارد که همه شهدا در روز قیامت به او غبطه می خورند.(۶) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : گر نخیزی تو ز جا کار حسین سخت تر است نگران حرمم آبرویم در خطر است قامتِ خم شده را هر که ببیند گوید: بی علمدار شده، دستِ حسین بر کمر است داغ اکبر رمق از زانوی من بُرد ولی بی برادر شدن از داغ پسر سخت تر است نیزه زار آمده ام یا تو پُر از نیزه شدی؟!!! چو ملائک بدنت پُر شده از بال و پر است به تو از فاصله ی یک قدمی تیر زدند قد و بالایِ رَسا هم سببِ دردسر است 👤سعید خرازی 📚منابع : ۱)اللهوف سید بن طاووس، ص۸۸ ۲)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۸۹ ۳)تسلیه المجالس و زینه المجالس حائری، ج۲، ص۳۱۴ ۴)مثیر الاحزان ابن نماء حلی، ص۲۵۹ ۵)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۲ ۶)امالی شیخ صدوق، ص۴۶۳
🔸🔶《اَلسَّلامُ عَلَيكُما أَيُّهَا المَظلُومَانِ القَتِيلَانِ بِأَيدِى الأَشقِيَاءِ، أَيُّهَا المُخَلَّفَانِ مِن مُسلِمِ بنِ عَقِيلِِ القَتِيلِ》🔶🔸 ✅حضرت مسلم بن عقیل(ع) دارای دو پسر به نامهای محمد و ابراهیم بود، که همراه امام حسین(ع) در کربلا حضور داشتند. وقتی حادثه کربلا پیش آمد و اهل بیت امام حسین(ع) به اسارت دشمن در آمد، اسرای کربلا را در کوفه زندانی کردند. 👤شیخ صدوق در امالی خود نقل می کند : پس از شهادت امام حسین(ع)، در بین اسراء در کوفه، دو نوجوان نیز حضور داشتند، هنگامی که متوجه شدند آنان دو فرزند مسلم بن عقیل(ع) هستند، آن دو را نزد عبیدالله بن زیاد بردند. عبیدالله فورا زندانبان را احضار كرد و به او گفت : 📋《خُذْ هَذَيْنِ الْغُلَامَيْنِ إِلَيْكَ فَمِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمْهُمَا وَ مِنَ الْبَارِدِ فَلَا تَسْقِهِمَا وَ ضَيِّقْ عَلَيْهِمَا سِجْنَهُمَا》 ♦️این دو نوجوان را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى كن! 📋《وَ كَانَ الْغُلَامَانِ يَصُومَانِ النَّهَارَ فَإِذَا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أُتِيَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ》 ♦️این دو نوجوان در زندان، روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یك كوزه آب براى آنها مى‏ آوردند. 📋《فَلَمَّا طَالَ بِالْغُلَامَيْنِ الْمَكْثُ حَتَّى صَارَا فِي السَّنَةِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ : يَا أَخِي! قَدْ طَالَ‏ بِنَا مَكْثُنَا وَ يُوشِكُ أَنْ تَفْنَى أَعْمَارُنَا وَ تَبْلَى أَبْدَانُنَا فَإِذَا جَاءَ الشَّيْخُ فَأَعْلِمْهُ مَكَانَنَا وَ تَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِمُحَمَّدٍ(ص) لَعَلَّهُ يُوَسِّعُ عَلَيْنَا فِي طَعَامِنَا وَ يَزِيدُنَا فِي شَرَابِنَا》 ♦️پس یك سال بدین منوال گذشت، تا اینکه یكى از آنها به دیگرى گفت : اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد، خودمان را به او معرفى کن، و او را از خویشاوندیمان با حضرت رسول اکرم(ص) آگاه ساز، تا شاید در میزان طعام و شرابمان وسعت ببخشد. 📋《فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أَقْبَلَ الشَّيْخُ إِلَيْهِمَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ! فَقَالَ لَهُ الْغُلَامُ الصَّغِيرُ : يَا شَيْخُ! أَ تَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص)؟!!》 ♦️هنگامی که شب فرا رسید، زندانبان پیر، برای آنان دو قرص نان جو و کوزه آبی گوارا برایشان آورد. در این هنگام برادر كوچكتر به او گفت : اى شیخ! آیا محمد(ص) را مى ‏شناسى؟!! زندانبان جواب داد : 📋《فَكَيْفَ لَا أَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص) وَ هُوَ نَبِيِّي!》 ♦️چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ جَعْفَرَ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا جعفر بن ابى طالب(ع) را مى ‏شناسى؟ زندانبان در جواب گفت : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ جَعْفَراً(ع)؟ وَ قَدْ أَنْبَتَ اللَّهُ لَهُ جَنَاحَيْنِ يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ كَيْفَ يَشَاءُ!》 ♦️چگونه جعفر را نشناسم، در حالی كه خدا دو بال به او بخشيده كه همراه او فرشتگان در هر جاى بهشت پرواز مى‌كنند! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا علی بن ابی طالب(ع) را می شناسی؟ زندانبان جواب داد : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ عَلِيّاً(ع) وَ هُوَ ابْنُ عَمِّ نَبِيِّي وَ أَخُو نَبِيِّي!》 ♦️چگونه علی(ع) را نشناسم، در حالی او پسر عمو و برادر پیامبر من است! در آخر پسر گفت : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) وَ نَحْنُ مِنْ وُلْدِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ(ع) بِيَدِكَ أُسَارَى نَسْأَلُكَ مِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمُنَا وَ مِنْ بَارِدِ الشَّرَابِ فَلَا تَسْقِينَا وَ قَدْ ضَيَّقْتَ عَلَيْنَا سِجْنَنَا》 ♦️ای پیر مرد! ما از خاندان پیامبر تو محمد(ص) و از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب(ع) هستیم كه در دست تو اسیریم و در این مدت، نه طعام خوب و نه آب گوارا به ما داده ای و زندان را بر ما آسان مى‌ گيرى! 📋《فَانْكَبَّ الشَّيْخُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا يُقَبِّلُهُمَا وَ يَقُولُ : نَفْسِي لِنَفْسِكُمَا الْفِدَاءُ وَ وَجْهِي لِوَجْهِكُمَا الْوِقَاءُ، يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اللَّهِ الْمُصْطَفَى(ص)! هَذَا بَابُ اَلسِّجْنِ بَيْنَ يَدَيْكُمَا مَفْتُوحٌ فَخُذَا أَيَّ طَرِيقٍ شِئْتُمَا》 ♦️پس در این هنگام، پیرمرد خود را به روی پاهای آن دو انداخت و بر آنها بوسه زد و گفت : جانم فداى شما باد ای عترت پيامبر خدا، محمد مصطفى(ص)! اكنون در زندان را به روى شما باز می کنم، تا به هر جا كه مى‌خواهيد برويد. [زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند.]شب كه فرا رسید، زندانبان آمدو همراه خود دو قرص نان جو و كوزه ای آب آورد و راه را به
آنان نشان داد و گفت : 📋《سِيرَا يَا حَبِيبَيَّ اللَّيْلَ وَ اكْمُنَا النَّهَارَ حَتَّى يَجْعَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَكُمَا مِنْ أَمْرِكُمَا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً》 ♦️شبها برويد و روزها خود را پنهان كنيد تا خداوند عزوجل در كارتان گشايش قرار دهد. پس به این ترتیب؛ طفلان مسلم شب هنگام به راه افتادند تا این‌که در طی مسیر خود، به پيرزنى برخوردند که بر در خانه خود ایستاده بود. پس به او گفتند : 📋《إِنَّا غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ غَرِيبَانِ حَدَثَانَ غَيْرَ خَبِيرَيْنِ بِالطَّرِيقِ وَ هَذَا اَللَّيْلُ قَدْ جَنَّنَا! أَضِيفِينَا سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما كودكان غريب و به راه و مسیر خود نا آشنا هستيم و اکنون نیز شب است و امشب ما را مهمان خود كن که صبح خواهيم رفت. پیرزن گفت : 📋《فَمَنْ أَنْتُمَا يَا حَبِيبَيَّ؟ فَقَدْ شَمِمْتُ اَلرَّوَائِحَ كُلَّهَا فَمَا شَمِمْتُ رَائِحَةً أَطْيَبَ مِنْ رَائِحَتِكُمَا》 ♦️شما چه كسی هستيد ای عزیزانم؟ من همه بوهای خوشبو را استشمام کرده ام، اما خوشبو تر از عطر شما دو نفر استشمام نکرده بودم. آنان گفتند : 📋《يَا عَجُوزُ! نَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكِ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای پیرزن! ما فرزندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد و از ترس كشته شدن فرار كرديم. پيرزن گفت : 📋《يَا حَبِيبَيَّ! إِنَّ لِي خَتَناً فَاسِقاً قَدْ شَهِدَ اَلْوَاقِعَةَ مَعَ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَتَخَوَّفُ أَنْ يُصِيبَكُمَا هَاهُنَا فَيَقْتُلَكُمَا》 ♦️اى عزيزان من! من داماد فاسقى دارم كه با سپاه عبيد اللّه بن زياد در واقعه عاشورا حاضر بود، بيم آن دارم كه شما را اين‌جا ببيند و بكشد. آن دو گفتند : 📋《سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما فقط‍‌ يك شب اينجا خواهيم ماند و صبح كه رسيد،به راه خود خواهيم رفت. پيرزن قبول کرد و براى آنها شام فراهم کرد و آنان غذا خوردند و در کنار هم خوابيدند. هنگامی که پاره‌اى از شب سپرى شده بود، داماد پیرزن به خانه او آمد و دق الباب کرد و پیرزن نیز ناچار با اصرار دامادش درب را گشود. داماد خبر فرار کردن طفلان مسلم را داد و گفت : 📋《هَرَبَ غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ مِنْ عَسْكَرِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَنَادَى اَلْأَمِيرُ فِي مُعَسْكَرِهِ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا فَلَهُ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِهِمَا فَلَهُ أَلْفَا دِرْهَمٍ فَقَدْ أَتْعَبْتُ وَ تَعِبْتُ وَ لَمْ يَصِلْ فِي يَدِي شَيْءٌ》 ♦️دو كودك از سپاه عبیدالله بن زیاد فرار كردند و اكنون امير براى سر هر كدام هزار درهم جايزه تعيين كرده است، هر كس سر هر دو را ببرد، دو هزار درهم جايزه مى‌گيرد و من خيلى گشتم ولى هنوز دست خالى هستم. پيرزن گفت : 📋《يَا خَتَنِي! اِحْذَرْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ!》 ♦️ای دامادم! از آن بيم داشته باش كه دشمن تو در رستاخيز محمد(ص) باشد. داماد گفت : 📋《إِنِّي لَأَرَاكِ تُحَامِينَ عَنْهُمَا! كَأَنَّ عِنْدَكِ مِنْ طَلَبِ اَلْأَمِيرِ شَيْءٌ فَقُومِي فَإِنَّ اَلْأَمِيرَ يَدْعُوكِ》 ♦️می بینم که تو از آنها حمايت مى‌كنى‌؟ گویی از اين ماجرا خبر دارى‌؟ بايد تو را نزد امير ببرم. پيرزن گفت : امير از پيرزنى همچون من كه گوشه شهر افتاده، چه مى‌خواهد؟! داماد ابتدا آرام گرفت، سپس شام خورد و نزد پیرزن ماند و در خانه او خوابید. نيمه‌ شب بود كه صداى كودكان مسلم را شنيد، در این هنگام؛ 📋《فَأَقْبَلَ يَهِيجُ كَمَا يَهِيجُ اَلْبَعِيرُ اَلْهَائِجُ وَ يَخُورُ كَمَا يَخُورُ اَلثَّوْرُ》 ♦️مانند شيری مست از جا برخاست و مانند گاو نعره كشيد و جلو رفت تا اینکه آنان را دید. در این هنگام برادر کوچک، برادر بزرگ را بیدار کرد و به او گفت : 📋《قُمْ يَا حَبِيبِي! فَقَدْ وَ اَللَّهِ وَقَعْنَا فِيمَا كُنَّا نُحَاذِرُهُ》 ♦️برخیز ای برادر عزیزم! به خدا سوگند از آن چیزی که هراس داشتیم، به سرمان آمد. در این هنگام برادر کوچک پرسيد : تو كه هستى‌؟ داماد فاسق جواب داد : صاحب خانه هستم، شما چه كسانى هستيد؟ آن دو گفتند : 📋《إِنْ نَحْنُ صَدَقْنَاكَ فَلَنَا اَلْأَمَانُ؟》 ♦️اگر حقيقت را بر زبان آوريم، آیا در امانیم؟ وی گفت : آرى! آنگاه گفتند : يعنى در امان و ذمّه خدا و رسول خدا(ص) هستيم؟! وی گفت : بلى! پس آن دو گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای شیخ! ما از خاندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد فرار كرديم، تا در امان بمانيم.داماد پيرزن گفت : 📋《مِنَ اَلْمَوْتِ هَرَبْتُمَا وَ إِلَىاَلْمَوْتِ وَقَعْتُمَا اَلْحَمْدُ لِلّ
َهِ اَلَّذِي أَظْفَرَنِي بِكُمَا》 ♦️از دام مرگ گريخته‌ايد و به دام مرگ درآمده‌ايد! خدا را سپاس كه شما را به چنگ من انداخت. آنگاه برخاست و دستان آنها را بست و آنان تمام شب را در اسارت به سر بردند. صبح که شد، وی به غلام سياهى كه (فليح) نام داشت فرمان داد كه كودكان را لب رود فرات برده و گردن آنان را بزند و سرشان را نزد وی بياورد تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرد. پس غلام سياه شمشير به دست، آنان را جلو انداخت. پس آنگاه كه از خانه فاصله گرفتند، يكى از برادران به او گفت : اى غلام سياه! تو چقدر شبيه بلال حبشى، مؤذن پيامبر اکرم(ص) هستى. غلام سياه گفت : مولاى من فرمان قتل شما را داده است، شما چه‌ كسى هستيد؟ كودكان گفتند : ما از خاندان پيامبر تو حضرت محمد(ص) هستيم، که از بيم كشته شدن از زندان ابن زیاد فرار كرديم و آن پيرزن به ما پناه داد و اكنون ارباب تو قصد قتل ما را دارد. غلام سياه در این هنگام، خود را به پاى آنان انداخت و پای آنها را بوسه زد و گفت : 📋《يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اَللَّهِ اَلْمُصْطَفَى(ص)! وَاَللَّهِ لاَ يَكُونُ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمِي فِي اَلْقِيَامَةِ》 ♦️اى خاندان محمد مصطفى(ص)! نمى‌ خواهم پيامبر خدا(ص) در روز قيامت دشمنم باشد. سپس شمشیر را به زمین انداخت و خود را به رود فرات انداخت. در این هنگام صداى اربابش آمد که فریاد می زد : از دستورم سر باز زدى‌؟! غلام سياه جواب داد : من مطيع تو هستم تا هنگامى كه مطيع خداوند باشى، آنگاه كه تو معصيت خدا مى‌كنى، در دنيا و آخرت از تو روى‌ گردانم. سپس مرد فاسق، به پسر خود دستور داد تا کار ناتمام غلامش را تمام کند، که او نیز خودداری نمود و ناچار خود او دست به کار شد و شمشير را برداشت و كودكان را نیز با خود به نزدیک فرات همراه ساخت. 📋《فَلَمَّا صَارَ إِلَى شَاطِئِ اَلْفُرَاتِ سَلَّ اَلسَّيْفَ مِنْ جَفْنِهِ فَلَمَّا نَظَرَ اَلْغُلاَمَانِ إِلَى اَلسَّيْفِ مَسْلُولاً اِغْرَوْرَقَتْ أَعْيُنُهُمَا وَ قَالاَ لَهُ : يَا شَيْخُ! اِنْطَلِقْ بِنَا إِلَى اَلسُّوقِ وَ اِسْتَمْتِعْ بِأَثْمَانِنَا وَ لاَ تُرِدْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ غَداً》 ♦️پس هنگامی که وی به لب فرات رسید، شمشیر از غلاف کشید. هنگامی که چشم طفلان مسلم(ع) به تيغ تيز او افتاد، گريه كردند و به او گفتند : اى شيخ! ما را در بازار بردگان ببر و به سخنان ما گوش بده و در آنجا ما را بفروش! چرا مى‌خواهى پيامبر اکرم(ص) در روز رستاخيز دشمن تو باشد؟ وی گفت : 📋《لاَ! وَلَكِنْ أَقْتُلُكُمَا وَ أَذْهَبُ بِرُءُوسِكُمَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ وَ آخُذُ جَائِزَةَ أَلْفَيْنِ》 ♦️نه! من شما را خواهم کشت و مى‌خواهم براى بردن سرتان نزد ابن زياد پاداش دوهزار درهم بگيرم. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَحْفَظُ قَرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)؟》 ♦️آيا به خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) نمى‌انديشى‌؟ وی گفت : شما هيچ ارتباطى با پيامبر(ص) نداريد. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَائْتِ بِنَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ حَتَّى يَحْكُمَ فِينَا بِأَمْرِهِ》 ♦️ای شیخ! پس ما را نزد ابن زياد ببر تا او درباره ما حکم کند. وی گفت : 📋《مَا بِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ إِلاَّ اَلتَّقَرُّبُ إِلَيْهِ بِدَمِكُمَا》 ♦️من مى‌خواهم با خون شما نزد امير مقرب شوم! آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَرْحَمُ صِغَرَ سِنِّنَا؟》 ♦️اى شيخ! به خردسالى ما رحم نمى‌كنی؟ وی گفت : 📋《مَا جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمَا فِي قَلْبِي مِنَ اَلرَّحْمَةِ شَيْئاً》 ♦️خداوند در قلب من مهر و محبت نگذاشته است. در این هنگام طفلان مسلم گفتند : پس مهلت بده تا چند ركعت نماز بخوانيم. وی گفت : اگر اين كار براى شما حاصلى دارد، هرچقدر كه مى‌خواهيد،عبادت كنيد. آنگاه آنان چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان دوختند و ندا برآوردند و گفتند : 📋《يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ! يَا أَحْكَمَ اَلْحَاكِمِينَ! اُحْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ》 ♦️ای احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى كن! سپس مرد فاسق به هر دو طفل حمله کرد و ابتدا گردن برادر بزرگ و سپس گردن برادر کوچک را از تن جدا کرد و سر آنها را در توبره گذاشت و سپس بدنهای بى سر آنان را در فرات انداخت. سپس سرهاى طفلان مسلم را نزد عبيدالله بن زياد برد. ابن زیاد با عصاى خيزران به دست، روى تخت نشسته بود و وقتى چشمان او به سرهاى بريده افتاد، از جای خود برخاست و سپس نشست و گفت : 📋《اَلْوَيْلُ لَكَ! أَيْنَ ظَفِرْتَ بِهِمَا؟》 ♦️واى بر تو! آنان را در كجا يافتى‌؟ وی گفت : پيرزنى از خويشان من ميزبان آنان شده بود. عبيدالله بن زیاد گفت : حق ميزبانى را رعايت نكردى‌ شیخ؟ وی گفت : نه، ای امیر!سپس عبیدالله به او گفت : کودکان به تو چه گفتند؟ وی گفت : آنان تقاضا كردند که آنها ر
ا به بازار برده‌ فروشان ببرم و پيامبر(ص) را در روز قيامت دشمن خويش نسازم! عبيدالله گفت : تو در پاسخ چه گفتى‌؟ وی گفت : من به آنان گفتم شما را به قتل مى‌رسانم و با بردن سرهاتان نزد امير دو هزار درهم جايزه گيرم. عبيدالله گفت : آنان ديگر چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : آن دو طفل گفتند : ما را پيش عبيدالله بن زياد ببر و بگذار او درباره ما فرمان دهد. عبيدالله پرسيد : تو چه پاسخى دادى‌؟ وی گفت : من نیز گفتم كه مى‌خواهم با قتل شما دو تن به امير نزديكتر شوم. عبيدالله گفت : چرا آنان را نزد من نياوردى كه دو چندان پاداش بدهم‌؟ وی گفت : دلم جز ريختن خون آنان به منظور تقرب راه نداد. عبيدالله پرسيد : آنان ديگر با تو چه گفت‌ وگويى داشتند؟ وی گفت که آن دو طفل گفتند : اى شيخ! خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) را فراموش نكن. عبيدالله پرسيد : تو در جواب چه گفتى‌؟ وی گفت که به آنها گفتم : اصلا شما با پيامبر(ص) خويشاوند نيستيد. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر به تو چه گفتند؟وی گفت : از من خواستند كه به خردسالى‌ شان رحم كنم. عبيدالله گفت : تو هم هيچ رحم نكردى؟ وی گفت : نه! به آنان گفتم كه خدا در قلب من مهر و مروت نگذاشته است. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر چه شنيدى‌؟ شيخ گفت : از من خواستند تا مهلت دهم چند ركعت نماز بخوانند. و من گفتم : اگر براى شما سودمند است، هر چه‌ قدر دوست داريد، نماز بخوانيد. عبيدالله گفت : آنان بعد از نمازشان چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : يتيمان رو به آسمان چنين گفتند : يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى فرما! عبيدالله گفت : خداوند بين تو و آنان به حق داورى خواهد كرد. آنگاه عبیدالله بن زیاد فرياد برآورد : كيست که اين فاسق را به سزای عملش برساند؟ مردى از اهالى شام بلند شد و گفت : من حاضرم! عبيدالله گفت : 📋《فَانْطَلِقْ بِهِ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي قَتَلَ فِيهِ اَلْغُلاَمَيْنِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ لاَ تَتْرُكْ أَنْ يَخْتَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِمَا وَ عَجِّلْ بِرَأْسِهِ فَفَعَلَ اَلرَّجُلُ ذَلِكَ》 ♦️او را به همان‌جايى ببر كه اين كودكان را به قتل رسانده و آنگاه گردن او را بزن و خونش را روى خون آنان بريز و بى درنگ سرش را نزد من بياور و آن مرد شامى نیز چنين كرد. او سر شيخ فاسق را نزد عبيدالله آورد، سپس سرش را بر نيزه نشاندند، در حالی که كودكان شهر با تير و سنگ آن را نشانه مى‌گرفتند و مى‌گفتند : 📋《هَذَا قَاتِلُ ذُرِّيَّةِ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)》 ♦️اين قاتل ذريّه رسول خدا(ص) است.(۱) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : این مزار لاله های مسلم است این دو غنچه روی ماه مسلم است این دو طفلان کودکان مسلمند این دو گل آرام جان مسلمند این دو طفل بی گناه نازنین جسمشان شد غرق خون در این زمین دست گلچین این دو را چیده است این دو کودک خونشان جوشیده است رو چو اندر دشت صحرا کرده اند وقت آخر یاد بابا کرده اند آن دو را بردند سوی قتلگاه هر دو کشتند بی جرم و گناه هر دو قربانی جانان گشته اند با لبان تشنه قربان گشته اند 👤علی انسانی 📚منبع : ۱)امالی شیخ صدوق، ص۸۳
با قطره قطره خون، هوادار تو هستم تا آخرین لحظه گرفتار تو هستم این زندگانی را بدهکار تو هستم در کربلا باشم، علمدار تو هستم من نخلم و ترسی ز داسم نیست هرگز از فتنه‌ی کوفه هراسم نیست هرگز از پا نیفتم، گرچه غرق دردم آقا جانِ سپاهی را به لب آوردم آقا هر کار از دستم برآمد کردم آقا بر هم نریزم کوفه را نامردم آقا سینه سپر، مرد نبرد هر بلایم من از برادرزاده‌های مرتضایم کوفه به‌جای عهد و پیمان جنگ دارد کوفه هزاران خدعه و نیرنگ دارد ساز و دف و تنبور و ساز و چنگ دارد قد تمام کاروانت سنگ دارد خونم به جوش آمد ولی دستم به بند است دیشب شنیدم قیمت خلخال چند است تنها بیا بی ماه و خورشید و ستاره تنها بیا بی اکبر و بی شیرخواره آقا زبانم لال ... دختر! گوشواره! ظهر دهم، چادر! لباس پاره پاره! از من که گفتن بود، تیغ و نیزه دارند شرمنده‌ام! الوات‌های هرزه دارند ✍
◾️فهرست روضه ها ی دهه اول محرم ↩️شب اول(حضرت مسلم) https://eitaa.com/fatemi8/340
بر سینۀ خود می‌فشارم زانوی غم را وقتی که بی تو باز می‌بینم محرم را صاحب عزا با دست‌های خویش کوبیدی بر روی دیوار کدامین خانه پرچم را ای آسمانِ چشمۀ جوشانِ اشک خون پربارتر کن بارش این اشک نم نم را هرشب میان کوچه‌ها بر سینه خواهی زد وقتی که می‌خوانند شور و نوحه و دم را بر رشتۀ پرچم دخیل گریه می‌بندم آقا مگیر از دست ما این حبل محکم را با اذن زهرا، اذن مولا، اذن پیغمبر با اذن تو پوشیده‌ام این رخت ماتم را دلشوره دارم اربعینم را همین اول امضا کن آقاجان برات کربلایم را ✍
کوفه پُر است از مردم نامَرد، برگرد تا غنچه‌ی سُرخت نگشته زرد، برگرد در بینِ بازار کسادِ حق پرستی باطل... بساطِ فتنه را گسترد، برگرد سنگِ محک آوردمو در کوفه غیر از یک پیرزن دیگر ندیدم مرد، برگرد از نعل‌های تازه و سَر نیزه، پیداست آهنگران، بازارشان گُل کرد، برگرد می‌ترسم از تکرارِ آن کاری که فتنه بر روزگارِ مادرت آورد، برگرد اینجا، سلامِ گرگ‌هایش بی طمع نیست نام آشنایِ کوچه‌های درد برگرد منزل به منزل، کو به کو، تنهای تنها حالا شدم یک عابرِ شب‌گرد، برگرد مولا، نگاهی کن به سمتِ برج کوفه با التماس چشم من، برگرد، برگرد ✍
↩️محرم👇👇 ↩️شب اول +حضرت مسلم https://eitaa.com/fatemi8/340 ↩️شب دوم -روضه و اشعار شب دوم https://eitaa.com/fatemi8/461 ↩️شب سوم (حضرت رقیه) https://eitaa.com/fatemi8/217 ↩️شب ششم (حضرت قاسم) https://eitaa.com/fatemi8/546 ↩️شب هفتم _حضرت علی اصغر) https://eitaa.com/fatemi8/498 ↩️شب نهم(حضرت عباس) https://eitaa.com/fatemi8/587 ◾️شب عاشورا https://eitaa.com/fatemi8/579 ◾️امام حسین علیه السلام https://eitaa.com/fatemi8/628 ◾️شام غریبان https://eitaa.com/fatemi8/636 ↩️حضرت زینب https://eitaa.com/fatemi8/614
متن روضه 1 🔸الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم 🔸نه تنها سر برایت بلكه از سر بهتر آوردم شب دوم محرمه... یواش یواش کاروان ابی عبدالله به کربلا نزدیک میشه... مثل فردایی... روز دوم محرم... وقتی کاروان به سرزمین کربلا رسیدن ابی عبدالله فرمود... نام این سرزمین چیه؟ عرضه داشتند آقا... به این سرزمین قاضریه میگن... آقا فرمود آیا این سرزمین... نام دیگه ای هم داره یا نه؟... بله آقا جان... به این سرزمین نینوا هم میگن... یکی یکی اسم ها رو گفتند... اما ابی عبدالله هنوز به اسمی که میخواد نرسیده... حضرت فرمودند آیا نام دیگه ای هم داره یانه؟... آقا... به این سرزمین... کربلا هم میگن... تا نام کربلا رو شنید... صدا زد... اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلَاءِ (خدایا به تو پناه مىبرم از اندوه و بلا) اینجا همون سرزمینیه که... جدم رسول خدا بهم خبر داده بود... انْزِلُوا هَاهُنَا مَحَطُّ رِحَالِنَا وَ مَسْفَکُ دِمَائِنَا از مرکبهاتون پیاده بشید همینجا منزلگه ماست... اینجا همون جاییکه خون ما رو میریزند... وَ هُنَا مَحَلُّ قُبُورِنَا (لهوف ص 116) اینجا محل دفن ماست 🔸بار بگشائید کاینجا از عذاب 🔸میشود لبها کبود از قحط آب مردم... اینجا همونجاییکه... دستهای عباسم رو قطع میکنند... اینجا همونجاییکه علی اکبرم قطعه قطعه میکنند... اینجا همونجاییکه علی اصغرمو با تیر سه شعبه پرپر میکنند... 🔸یَا دَهْرُ أُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِیلٍ 🔸کَمْ لَکَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِیلِ نميدونم وقتی خانم زینب کبری فهمید به کربلا رسیدند... چه حالی پیدا کرد... اومد کنار برادر صدا زد حسین جان... نمی دونم چرا وقتی به این سرزمین رسیدیم... دنیایی از غم به دلم نشسته... برادر جان حسین... اینجا چه سرزمینیه؟... 🔸خواهرم اینجا زمین کربلاست آماده ای بگم یا نه... امشب برات کربلات رو از آقا بگیری... 🔸خواهرم اینجا زمین کربلاست 🔸این زمین غصه و درد و بلاست 🔸خواهرم اینجا اسیرت میکنند آماده باش زینبم... 🔸خواهرم اینجا اسیرت میکنند 🔸در همین ده روز پیرت میکنند زینبم... طاقت داری بگم یا نه... 🔸می برن اینجا گلو و حنجرم 🔸پیش تو بر روی نی، آید سرم یکدفعه صدای ناله ی خانم زینب کبری بلند شد... چی میگی برادر... جلوی من حرف از مردن میزنی... مگه نمیدونی... زینب بدون تو میمیره... ابی عبدلله خواهر رو آروم کرد... اصلا هر کجا زینب بی تاب میشد... ابی عبدالله خواهر رو آروم میکرد... دلداریش میداد... اینجا یک جایی بود که زینبش رو آروم کرد... 🔻گریز یک جای دیگه هم روز عاشورا... وقتی ابی عبدلله ميخواست بره میدان... دید خواهر خیلی بی تابی میکنه... هی دور برادر میگرده... میگه حسین... میخواهی بری میدان... زینبت رو تنها بگذاری... تو یادگار مادرمی... من بدون تو میمیرم حسین... خدا.. اگه دست ولایت حسین نبود... زینب کربلا جان میداد... صدا زد... خواهرم... انقده بی تابی نکن... من میرم میدان... اما تا صدای تکبیر منو میشنوی بدون هنوز زنده ام... مبادا صبرت رو از دست بدی خواهر... خدا به داد دل زینب برسه از اون لحظه ای که دیگه... صدای تکبیر برادر رو نشنید... بی تاب شده زینب... هی توی خیمه میشینه رو زمین... بلند ميشه... میگه حسین... چرا دیگه صدای تکبیرت نمیاد داداش... چیزی نگذشت صدای ذوالجناح رو شنید... تا فهمید ذوالجناح برگشته... اما حسین نیومده... دیگه طاقت نیاورد... دوان دوان... به سمت گودی قتلگاه... (حالا میخواهی ناله بزنی بسم الله...) از بالای بلندی یک نگاه کرد... دید دور بدن برادر رو گرفتند... یک نفر با سنگ میزنه... یک نفر با نیزه میزنه... جلو چشمانش برادر رو قطعه قطعه کردند... یک نفر هم خنجر گرفته... داره میره به سمت حسین... من ميگم شاید اینجا هم ابی عبدلله به فکر زینبه... اشاره کرده باشه... ارجعی... زینبم برگرد... نبینی خواهر... 🔸سوی خیمه برگرد، خواهر حزینم 🔸تا به زیر خنجر، ننگری چنینم 🔸رو به خیمه خواهر، تا که خود نبینی 🔸وقت جان سپردن، آه آتشینم (و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ. سوره: شعراء آیه: 227) - ↩️منبرک فاطمی(محرم) https://eitaa.com/fatemi222/9366