eitaa logo
کانال ثامن
191 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
9.6هزار ویدیو
117 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇 ارتباط با مدیر کانال @Yarogh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍💫امشب دومین شب قدر هست 🤍💫 "دعــــا" کـــنـــیـــم 🌼💫چـشـمـانـی داشـتـه بـاشـیـم 🤍💫کـه بــهـتـریــنــهــا را بـبـیـنـد 🌼💫قلبی که "خطاها " را ببخشد 🤍💫ذهنی که "بدیها " را فراموش کند 🌼💫و روحي که "عاشق خالق" باشد 🤍💫تقدیم به روزه داران عزیز 🌼💫حــاجــت روا بــاشــیــد 🤍💫الــــتــــمـــــاس دعــــــا https://eitaa.com/fatemieh_1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیا میدانید چرا مچ پا و دست و دکمه مانتو‌ها در مد جدید باز است؟؟! https://eitaa.com/fatemieh_1401
هدایت شده از ماه امیداصفهان
سجاد اشرفی و کوروش سلیمانی 7 ساله و ۱۰ ساله شهرستان مهاباد اردستان
امیرعلی فدائی تنها ۱۱ ساله پایگاه مقاومت بسیج امام رضا علیه السلام حوزه شهدای مهاباد ناحیه اردستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝به من میگن علی کیه ... https://eitaa.com/fatemieh_1401 🎙شعرخوانی مرحوم آقاسی بمناسبت شهادت حضرت علی(عليه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یتیم یتیم شفارش آخر پدره 🎙مداحی مهدی رسولی
نشسته بود روی پله‌های حیاط و زل زده بود به گوشه‌ دنج سمت راستی درخت چنار و دستش را برده بود زیر چانه‌اش. چند دقیقه‌ای می‌شد که در همین حالت، غرق شده بود در افکاری که هیچکس خبر نداشت افسارش بدست کدام خاطره دارد زیر و رو می‌شود. خاطره خودش با علی که درست در همین گوشه دنج، پیمان زناشویی‌شان را بسته بودند یا خاطره سیزده بدر هر ساله که همه جمع می‌شدند زیر همین درخت تنومند و کاسه کاسه آش از داخل قابلمه بزرگ بی‌بی می‌کشیدند و می‌خوردند. حیاط بی‌بی باغی بود برای خودش. علی بچه‌ها را جمع می‌کرد و بساط فوتبال راه می‌انداخت و بی‌بی بساط چایی و تخمه را برای بقیه جور می‌کرد. چه شور و شوقی توی حیاط ۱۰۰ متری بی‌‌بی به پا بود. فامیل‌ها کل سال را منتظر می‌ماندند تا ارحا‌م‌شان را در حیاط بی‌بی زیر همین درخت چنار صله کنند. هرکس هرچیزی در چنته داشت با خودش می‌آورد و آخ چه سیزده بدری می‌شد هرسال. فاطمه داشت به چه فکر می‌کرد؟ هرچه که بود بی‌ارتباط با حرف‌های حسین ۷ساله‌اش نبود. حسین صبح از وقتی بیدار شده بود و فهمیده بود امسال سیزده بدر ندارند بق کرده بود گوشه دیوار و های‌های گریه می‌کرد. بی‌بی هم به طرفداری‌اش شمشیر را از رو بسته بود سمت فاطمه که چی؟ "حسین امسال اولین سیزده‌بدر بدون پدرش هست چرا با این بچه اینطور می‌کنی؟ امام علی قربونشون برم مگه یتیم‌نواز نبودن؟! خب شهادته؟ ما دور هم جمع میشیم اصلا مداحی میگیریم هان؟ حالا این بچه هر سال منتظر این روز با بچه‌ها بازی کنه. نکن فاطمه با حسین این‌طوری. نبود پدرش رو بیشتر حس می‌کنه‌ها" و این حرف‌ها برای فاطمه حکم تیر آخر را داشت که مدام در سینه‌اش فرو می‌رفت. فاطمه آخر تصمیمش را گرفت از جایش بلند شد و رفت به سمت حسین. - حسین جانم پاشو مادر پاشو بریم دیگ بی‌بی رو از زیرزمین بیاریم دستی بهش بکشیم. پاشو که خیلی کار داریم. صورت حسین هنوز خیس اشک بود. از چمباتمه‌ای که زده بود بیرون آمد و به دو رفت داخل حیاط. اینقدر خوشحال بود که متوجه نشد عکس پدرش از روی پاهایش افتاد روی زمین. فاطمه به عکس علی خیره شد. آن را برداشت و دستی به سر و رویش کشید و آن را دوباره گذاشت روی طاقچه اتاق. آن روز کار زیادی داشتند باید سریع دست به کار می‌شدند. بی‌بی گوشه حیاط ایستاده بود. چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. فاطمه رو کرد به بی‌بی و طوری که حسین هم بشنود گفت: - بی‌بی امسال سیزده‌بدر رو میخوایم جور دیگه برگزار کنیم. شما زنگ بزن به خاله رباب بگو حلواشونو بپزن و بیارن. به خاله بدری هم بگو اون فلاسک چایی بزرگشون رو بیارن. به زن‌دایی هم بگو خرما بگیرن بیارن. به بقیه فامیل هم بگو امسال سیزده بدرمون جای دیگه‌اس‌. موقعیت رو براشون ارسال میکنم یه باره بیان اونجا. من میرم به زهراخانم و مریم‌خانم میگم بیان کمک. یالا بی‌بی دست بجنبونید. بچه‌ها رو امسال میخوام مامور پیاز داغ‌ها کنما. حسین بدو مادر بدو برو به مش‌محمود و آقا بهروز بگو بیان من کارشون دارم. حسین و بی‌بی با نگاه پر از سوال رفتند تا خودشان را برای برنامه سیزده بدر آن سال آماده کنند. آفتاب ظهر که حیاط را گرفته بود تنها نقطه سایه حیاط همان زیر درخت چنار بود. سال‌های قبل علی پارچه‌ها را برمی‌داشت و سایه‌بانی درست می‌کرد و همه زیرش می‌رفتند تا عصر که سایه آفتاب از سرشان کم می‌شد. بوی آش کم‌کم کل حیاط را گرفت. اصلا معلوم نبود چه در سر فاطمه می‌گذرد. آش را که با کمک همسایه‌ها بار گذاشتند رفت بیرون دم در و پچ‌پچ‌کنان با آقابهروز و آقاسعید شروع کرد به حرف زدن. تلفن‌‌اش هم که از صبح در دستش بود و مدام با یکی حرف می‌زد. بی‌بی هنوز متعجب رفتارهای دخترش بود. روبه سمتش کرد و گفت: - فاطمه مادر به مش‌محمود سپردی برای وانتش؟ خب میخواسی بری بیرون شهر تا روزه‌ات رو افطار کنی باید قبل ظهر می‌رفتی آخه حالا که... - نه مادر قرار نیست کسی بره بیرون شهر. با همسایه‌ها قرار گذاشتیم امسال این آش نذری رو ببریم پایین‌شهر و ایستگاه صلواتی راه بندازیم. می‌دونی بی‌بی هرچی با خودم دودوتا چهارتا کردم دلم راضی نشد شهادت امام دورهمی هرساله رو برگزار کنیم و کلاه شرعی رو بذاریم روی سرمون که چی؟ مداحی میذاریم. آخه اون دنیا میخوایم جواب امام رو چی بدیم؟ علی من برای این راهی سوریه شد تا اون دنیا جوابی به خانواده پیامبر برای حفظ حرم داشته باشه. الان حرم من توی ایران حفظ حرمت این خاندانه. قراره آقاسعید و آقابهروز خیمه بزنن. گفتم یه پرچم هم از فلسطین بزنن سردر خیمه. قراره مینا هم یه میز بذاره برای بچه‌ها که نقاشی بکشن برای بچه‌های غزه. شما هم میاید؟ اشک در چشم بی‌بی جمع شد. حسین که از اول حرف‌های مادرش آنجا بود به دو رفت سمت طاقچه و عکس پدرش را برداشت و چفیه‌ای انداخت دور گردنش و رفت به سمت وانت مش‌محمود. آن روز اولین سیزده‌بدر بدون علی برای حسین بود‌. ✍ لطیفه‌سادات مرتضوی https://eitaa.com/fatemieh_1401