داریم به جاهای حساس داستان امنیتی کاردینال میرسیم
قسمت بیست و سوم تقدیم نگاهتان
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_سوم
✍ #م_علیپور
جمعیت زیادی توی عمارت شاهنشاهی آقای مقدم حاضر بودن.
شهریار که انگار از حضور توی این جماعت که اکثراً هم صاحب منصب بودن و مال و منالی داشتن خوشحال بود،
سبیل چخماغی جدیدش رو تابی داد و رو به من گفت :
- مردشورِ این قیافه ی پوکر فیسِت رو ببرن!
تو چرا انقدر یوبسی؟
یه لبخندی ...
یه بگو بخند و معاشرتی!
من نمیدونم چرا اون روز کذایی توی قُزمیت رو در دانشگاه ول کردم
کاش خودم میرفتم و جزوه میگرفتم
بعد الان بجای توی بی خاصیت که عین سیب زمینی اینجا نشستی،
دست خانم مقدم رو گرفته بودم و عقد کرده بودیم
اونم نه عقد موقت و چندماهه ...
از اون عقد دائمی ها که با لباس سفید میری با کفن برمیگردی ...!
بعد دستش رو به سمت آسمون دراز کرد و با لحن طنز همیشگیش گفت :
- ای قربونت برم خدا ...
شانس و بخت و اقبالت رو در خونه ی کی میزاری ...؟
نگاش کردم و گفتم :
- خب هنوزم دیر نشده ، خانم مقدم ظاهراً کلی دخترخاله و دخترعمو داره که جملگی دنبال بچه زرنگی مثه تو میگردن.
پاشو برو باهاشون معاشرت کن شاید مورد پسند واقع شدی و هفته دیگه تو هم قاطی مرغا شدی.
شهریار صداش رو پایین آورد و گفت :
- من که مثه تو نیستم شتر اقبال خودش سر وقتم بیاد
دارم تلاش میکنم اخوی!
اینا جماعت نسوانشون اهل معاشرت نیستن
ندیدی همه چه حجابی و دم دستگاهی دارن؟
یه BMW آخرین مدل تو باغ وارد شد
خدامیدونه فکر کردم شاه برگشته!
دیدم یه دخترجوون به چشم خواهری خوش بر و رو ...
چنان از ماشین پیاده شد که نگو!
دیدم یهو یه چادری سرش کرد ...
چادرش مشکی بودها
ولی مشکی نبود ...!
چهار برابر وزن خود چادر ملیله و منجق بهش آویزون بود.
نزدیک بود برم دنباله چادرش رو بگیرم که نکنه حاج خانوم به گردنش از شدت وزن اون سنگ های قیمتی فشار بیاد ...!!
آقا اینا دین شون با ما فرق داره فکر کنم.
خو شانسم نداریم که تا من شیعه شدم همش گفتن ایمان، تقوا ، عمل صالح!
اما از نوع بسوز و بساز و دم نزن چون حکمت خداست.
ولی اینا رو نگاه کن؟!
لامصب ها ایمان و تقوا و عمل صالحشون هم خوشگله ...
انقدر که امشب دختر چادری دیدم عاشق شدم اگه خارج رفته بودم و کلی زن بی حجاب میدیم عاشق نمیشدم.
با نیشخند بهش گفتم :
- کلاً شرم و حیا هم نداری نه؟
زشته بابا چشمات و درویش کن!
این حوری پری های چادری که اینجا دیدی همه شون بابا هاشونم با خودشون آوردن ...
یه گندی بالا نیاری ها؟
میندازنت تو گونی.
شهریار جلیقه ی زیر کتش رو مرتب کرد و در حالی که از روی صندلی عروس بلند میشد گفت :
- دِ همین دیگه ... منم از غروب در به در دنبال باباهاشون میگردم ببینم کی به کیه!
شاید محض رضای خدا دنبال دوماد مهندس و نخبه بودن و منم یهویی از وسط آسمون پریدم بغلشون حاجت رواشون کردم!
اما این آقای مقدم هم خوب زرنگیه ها ...
بین این همه دختر فکر کنم تنها دختر ترشیده و داغون شون دختر این باشه.
من که هر چی سر کلاسش رفتم نه قیافه و تیپی ازش دیدم نه دلبری ...!
لامصب انگار با مرد کلاس داشتم.
انقدر خشک و مقرّراتی بود!
خب دیگه من برم الان هاست که مراسم شروع بشه.
راستی این داداش عروس خانم کجاست؟
از کنار هر کی رد میشی داره در مورد اون حرف میزنه که چرا خبری ازش نیست.
با تعجب به شهریار نگاه کردم و گفتم:
- همون کت شلوار مشکی ست دیگه،
که دم در خوشآمد میگه ...!
شهریار رو به من گفت :
- خره این که هادی خانه ، من داداش کوچیکه رو میگم.
خب من رفتم فعلا
آقا پای عقد دعا کن از این لقمه های چرب و چیلی خدا به ما هم بده ...
باقی صحبت های شهریار رو نشنیدم و به رفتنش خیره شدم
گرچه تمام مدت ذهنم درگیر جمله ی آخرش بود :
- داداش کوچیکش رو میگم!
مگه خانم مقدم برادر دیگه ای داشت ...؟
پس چرا شب خواستگاری وقتی مامان با سادگی شهرستانی خودش از " مهری خانم " پرسید فقط همین ۲ بچه رو دارین ؛
مادر خانم مقدم با لبخند جواب داد :
- کوچیکتونن!
هر چی فکر کردم از روابط این مدتم با خانواده ی مقدم چیزی دستگیرم نشد که در مورد بچه ی دیگه ای حرف زده باشن.
یکی تریبون رو گرفت و با صدای بلند گفت :
- مدعوین عزیز لطفاً نظم رو رعایت کنید و بشینید.
عاقد تشریف آوردن!
حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم خالی شد.
پس عروس این نمایش صوری کجا بود؟
عروسی که من حتی برای آرایشگاه دنبالش نرفته بودم و مامان حتی خبر نداشت روزی که فکر میکرد ما برای نامزدی به خرید رفتیم،
کارخونه رفته بودم که بخوابم.
از شب خواستگاری ، خانواده ی مقدم با احترام و عزّت فراوان از خانواده من پذیرایی کرده بودن.
نگم از واکنش مامان و بابا که چقدر خوشحال شده بودن که پسر بزرگشون بالاخره میخواد ازدواج کنه!
ای کاش میتونستم واقعیت رو بهشون بگم!
چند دقیقه بعد پیکر سفیدپوش یه دختر جوان خیلی آروم و بی سر و صدا کنار من نشست.
اونقدر آروم که حتی جرات نکردم نگاهی بندازم
👇@fatemieh_1401
یهو سالن پر رفت و آمد رو سکوت فرا گرفت و با ذکر صلوات محمدی پسند همگی آروم گرفتن و روی صندلی های لوکسشون نشستن.
صدای آشنایی به سمت من برگشت و گفت :
- فکر کنم حالا دیگه زمان اجرای نمایش دلخواهِ بابا و هادی شروع شده ...!
بفرمایید آقای بازیگر نقش اول !
به سمت صداش برگشتم.
یه لحظه چشم مون به هم گره خورد
سرم رو پایین انداختم
عادت نداشتم خانم مقدم رو با آرایش و لباس پلوخوری ببینم ...!
انگار فکر میکردم قراره خانم مقدم مثه همیشه همون لباسای عادی دانشگاهی رو تنش کنه!
نه این چادر سفیدی که به قول شهریار فقط چند کیلو منجق و نگین روش بود ...!
عاقد روی صندلی مخصوصش نزدیک ما نشست.
زل زدم به تصویر یه پسر رنگ پریده که به اصرار شهریار کت و شلوار پلوخوری تنش کرده بود.
چقدر غریبه بودم باهاش.
حس میکردم یه نفر اومده و حق طبیعی مو ازم دزدیده ...!
حس آدمی رو داشتم که راهزن بهش حمله کرده!
عشقی که یک عمر دنبالش میگشتم رو گم کرده بود و علیرغم میل باطنی،
الان قاطی این تجملّات داشتم خفه میشدم.
عاقد با صدای بلندتر پرسید :
- دوشیزه خانم!
سرکار خانم هُدی ثابتی مقدم ، برای بار سوم عرض میکنم ... آیا وکیلم شما را به عقد جناب آقای امیر نعمتی با مهریه و صداقی که خوانده شد در آورم؟
یهو انگار سیلی به صورتم خورد.
دو بار دیگه رو کی خوند که من نشنیدم؟
خانم مقدم سرش رو از روی قرآنی که بین مون بود وظاهراً مشغول خوندنش بود بلند کرد و گفت :
- با توکل به خدا و اجازه ی بزرگترها بعللله ...!
جمعیت شروع کردن به کف زدن و نقل پاشیدن.
اینبار وسط شلوغی ها عاقد چیزایی از من پرسید که درست نشنیدم و فقط " بله" نهایی رو دادم.
یکی از خانم هایی که قند میسابید گفت :
- حلقه نامزدی تون رو دست هم بکنید دیگه.
یهو نفسم تو سینه حبس شد.
یکی از کنارم آروم گفت :
- جعبه های سرمه ای.
از روی سفره عقد جعبه های کوچیک سرمه ای مخمل رو برداشتم.
دو جفت حلقه ی نقره ای توش بود که نگین هاش می درخشید ...!
دستای لرزونم رو سمت انگشتر کوچیک بردم و درش آوردم
با دست هایی که انگار صد کیلو شده بودن انگشتر رو به سختی به دست خانم مقدم کردم.
اونقدر سخت که نکنه دستم باهاش تماس داشته باشه و حس کنه عجب پسر فرصت طلبی هستم.
خانم مقدم انگشتر بزرگتر رو برداشت و محتاط تر و سخت تر از من به دستم کرد.
صدای کف و سوت بلند شد.
و صدای مامان که با خوشحالی عروس جدیدش رو بغل کرد و بوسید.
سینه ریز قدیمی که میدونستم سالها توی خانواده میچرخید و برای مامان خیلی با ارزش بود رو به گردن خانم مقدم انداخت.
چند دقیقه بعد آقای مقدم و همسرش هم تبریک جانانه و صمیمی گفتن.
آقای مقدم در گوشم زمزمه کرد :
- لطف امشب فراموشم نمیشه و مطمئن باش که خیلی بیشتر از قولی که بهت دادم جبران میکنم.
رو به جمعیت جعبه کوچیکی رو به عنوان هدیه ی داماد به سمت من گرفت.
جعبه ای که بعدها فهمیدم داخلش سوئیچ یه ماشین لوکس بود
که قیمتش خیلی بیشتر از پولی بود که پیشنهاد داده بود.
و من نپذیرفته بودم.
با دیدن جناب سروان عماد پیکارجو که باعث و بانی تمام این بدبختی ها بود
باعث شد که دندون هام رو محکم به هم فشار بدم.
همراه همسرش و بچه هاش تبریک گفت و یکی به پشت من زد و با نیشخند گفت :
- نه چک زدیم نه چونه ! عروس اومد به خونه ...
و بعدش قهقهه ی جانانه ای سر داد.
رو به خانم مقدم تبریک گفت و چشمکی زد و گفت :
- حامد کوچولو رو امشب ندیدم ...
راستش رو بگو بابات کجا قایمش کرده؟
ادامه دارد ...
@fatemieh_1401
#م_علیپور
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 عکس نوشت (2) | حضور در انتخابات یکی از مستحکم ترین وسیله هایی است که ملت می تواند آن را مانند یک زره پولادین در مقابل خود و حملات دشمنان نگه دارد.
🍃🌹🍃
@fatemieh_1401
#ثامن37 | #رای_میدهم
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 عکس نوشت | برای احترام به خون شهیدان در #انتخابات شرکت می کنیم.
🍃🌹🍃
#ثامن37 | #حاج_قاسم
@fatemieh_1401
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ | امام کاظم علیهالسلام و مبارزه با زره تقیّه
رهبرانقلاب: در اتاق خصوصى حضرت موسىبنجعفر که جز اصحابِ خاصِ آن حضرت کسى به آن اتاق دسترسى ندارد، نشانههاى یک آدم جنگىِ مکتبى، مشاهده مىشود. شمشیرى هست که نشان مىدهد هدف، جهاد است. لباس خشنى هست که نشان مىدهد وسیله، زندگى خشونتبارِ رزمى و انقلابى است؛ و قرآنى هست که نشان مىدهد هدف، این است، مىخواهیم به زندگى قرآن برسیم با این وسائل و این سختیها را هم تحمل کنیم. ۱۳۶۴/۱/۲۳
#شهادت_امام_موسی_کاظم_علیهاسلام
#لبیک_یا_خامنه_ای
@fatemieh_1401
37.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌حتما حتما این ویدئو ببینید☝️☝️
فرقه ها و جریانات انحرافی متعددی در حدود ۵۰۰۰ تشکیل شده که شاید در اسم متفاوت باشند، ولی در عمل، خواست و نیت همه آنها، دوری از خدا، هدف قرار دادن اسلام، تشیع و ایران اسلامی است که در زیر اسامی تعدادی از آنها آمده است👇👇
🔥بهائیت
🔥بابیت
🔥انجمن حجتیه
🔥جماعت احمدیه
🔥فرقه خراسانی
🔥جماعت تبلیغ
🔥جریان یمانی عراق
🔥فرقه یمانی
🔥جریان اسلام رحمانی
🔥قرآنیون
🔥وهابیت
🔥آتئیسم
🔥باستانگرایی
🔥آئین های شرقی
🔥کی پاپ
🔥زرتشتی گرایی
🔥سلطنت طلبها
🔥جن، موکل و...
🔥سحر، ختومات و طلسمات
🔥فال قهوه، پیشگویی
🔥شیطان پرستی، ایلومیناتی، تاتوها و ..
🔥خون بازی....خودزنی
🔥انجمنهای ۱۲ قدمی با۲۵۶ موضوع
🔥مدعیان ارتباط با امام زمان
🔥شیخیه
🔥تشیع انگلیسی و نفوذ در هیأتها
🔥تجزیه طلب ها
🔥یوگا
🔥جنبش خام خواران و گیاهخواران
🔥انجمنهای حامی حیوانات(سگهای ولگرد
🔥حامیان سگ فرزندی
🔥مسیحیت تبشیری
🔥قانون جذب
🔥شکرگزاری (جریان وارداتی)
🔥مراقبه با فرشتگان
🔥دروایش و صوفیه
🔥فرقه گنابادی
🔥فرقه خاکساری
🔥جریان تفکیک
🔥مدیتیشن
🔥جریان اووشو
🔥ساتیا سای بابا
🔥اکنکار
🔥چاکراها و...
🔥سنگ درمانی
🔥عرفان حلقه
🔥سکولاریسم
🔥انواع ایسم ها(لیبرالیسم،سوسیالیسم..
🔥فرق ضاله
🔥کتب ضاله
در کانال مؤسسة جهاد تبیین و سواد رسانه ای اکثر این فرقه ها، نحله ها، جریانات انحرافی و گمراه، با هر نام و ترفندی معرفی میگردند.👇
@fatemieh_1401
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 به مستشار آمریکا گفته بودند: تو خوی وحشی گری گرفتی، نیا آمریکا از ویتنام برو ایران! فرستاده بودند ایران و به او حق توحش میدادند.....
سال 56 ما را بردند به ما جایزه بدهند
دیدم یک گروهبان آمریکایی نشسته جلوی فرمانده ما پاهایش را نشسته روی میز
تیمسار پشت میز ایستاده و پاسخ میدهد
خب معلوم بود که ما خدمتکار آنها بودیم
درحای که من آن فرد را میشناختم
بچه مذهبی ها اینطوری بودند که وقتی امریکایی ها می آمدند، عیبی روی هواپیما ایجاد میکردند تا ببینند آمریکایی ها چند مرده حلاجند.
من عیبی را ایجاد کردم و گفتم: آقا هواپیما ایراد دارد
نگاه کرد و دست زد به بدنه هواپیما و گفت: جنسش خوب است
گفتم: جنسش را نمیخوام، عیبش را میخوام
هرکاری کرد نتوانست درست کند
بعدها گفت: من در ویتنام مسئول سگ ها بودم
گفتند: خوی وحشی گری گرفتی
نیا آمریکا
برو یک کشور جهان سومی این خویِ تو بریزد
او را فرستاده بودند ایران، حق توحش به او میدادند.....
خفت دوره پهلوی
#ایران_قوی
#ایرانِ_بیدار
#لبیک_یا_خامنهای
#انتخاب_مشارکت_حداکثری_و_درست_ایران_قوی
@fatemieh_1401