eitaa logo
محمد مهدی فاطمی صدر
2.9هزار دنبال‌کننده
481 عکس
37 ویدیو
2 فایل
مدرسه‌ی شیعی وتر | روایت نهضت امت @mahdi_vvatr
مشاهده در ایتا
دانلود
وام گرفتن مفرد از عربی یا هر زبان دیگر برای غنای پارسی لازم است. تلاش دبیره‌ی نهضت آن است که از مرکب‌های عربی استفاده نکند چه رسد به جمله‌های عربی: بشخصه، ماجرا، مایحتاج، کماکان...
دبیره‌ی پارسی تهی از تنوین عربی است. تلاش دبیره‌ی نهضت آن است که از کلمه‌های حاوی تنوین استفاده نکند...
کمیته‌ی انضباطی فدراسیون فوت‌بال اگر ول و یله نبود یک هیأت شرعی در جایی خودش را تفسیق و حتا تکفیر می‌کرد، نه این که با کاربست حرام صریح شرعی این ورزش‌کار و آن تماشاگر را تأدیب کند...
تصمیم نظام اسم نظام قدرت است آن هن‌گام که با استحسان پی دور زدن اجتهاد و نظام شریعت است...
شاگرد اول بودم. برگه‌ی اعلان کلاسی تقویتی به والدین را میان شاگردها پخش کردند؛ من با آن موشک درست کردم. مدیر مدرسه خشم‌گین وارد کلاس شد و از همه خواست برگه‌هاشان را روی میز بگزارند. برای برگه‌ی نداشته‌‌ام با چوبش کف دستم را فلک کرد؛ اگر موشک را رو می‌کردم شاید از پا فلک می‌شدم...
اکنون همه می‌دانیم ورزش‌گاه‌ نیم‌شل‌وارپوش‌ها در ایران پاطوق صهیونی‌ها به زبان پارسی است...
آدم‌های تهی هویت‌شان را از توپ میان‌تهی می‌گیرند...
در مدرسه‌ی حضرت امیر، رابطه‌ام با آن مدیر جوان خوب نبود، با این که شاگرد زرنگ مدرسه بودم. تک‌خوان بودنم در گروه تواشیح مدرسه هم قوز بالای قوز بود. مدیر مدرسه به گروه تواشیح ما می‌گفت: گروه لواشی، گویا که نان‌وایی است. اخوی که از ابتدائی آمد اما ورق برگشت، و شد سوگلیش...
مدیر جوان می‌خواست مدرسه‌ی غیرانتفاعی خود را بر پا کند و از اخوی دعوت کرده بود که افتخاری آن جا باشد. کارهای معماری ساخت‌مان مدرسه‌اش را هم به پدر سپرده بود؛ و من هم به روال معمول دست‌یار پدر و کارگر ارزان بودم. و شاید اول بار بود که از این که وردست پدر کار می‌کنم دلم گرم نبود...
دست‌کش بنائی نمی‌پوشیدم؛ برای دستم بزرگ بود و دستم عرق می‌کرد و دست‌کش لق می‌زد. پدر آجرهای لفتون را جفت می‌کرد و بی آن که منتظر بماند از کف حیاط به نیم‌‌طبقه نیم‌ساز پرت‌شان می‌کرد و در هوا می‌گرفتم‌شان. در پرت و گرفت تند تنها گاه رد خون را بر آجرهای زرد و تیز تل شده می‌دیدم...
گزار نهادن است؛ گذار رفتن است؛ ادا کردن نهادن است و عبور کردن رفتن است...
عبدالله سرکارگر پدر بود و صبح‌هایی که کارگر پدر می‌شدم بوی عطر محمدی او را می‌داد. آن تابستان می‌خواستم به او خواندن و نوشتن بیاموزم اما خسته‌تر از آن بودیم که بشود. سال‌ها بعد پشت پادگان آموزش مدافعان حرم به این فکر می‌کردم که درستش آن بود که من از او لهجه‌ی افغانی می‌آموختم...