وحدت بر سنت است؛ نهضت با دعوت میشود. با بسنده به وحدت نمیتوان مدعی نهضت بود...
هنگامی که محفلهای سیاسی عرفی طلبههای مکتبی شیعه را در زد و بند با طاغوت دوشنبه به زندان در تاجیکستان پس فرستادند یا در ایران منزوی کردند باید حساب این را هم میکردند که رویههای امنیتی سکولار برابر رویهی انتحاری سلفیهای ناسره طاقت نخواهد آورد و ناگزیر از کار اعتقادی استیم...
یکی هم بود که وقتی هیچ کس جگر نمیکرد در اقامهی شریعت محمد شلاق بکشد، برابر دگوریهای مدینه و صورتیهای کوفه جا نمیزد؛ الإمام، علی بی ابیطالب...
آخوند پروانهیی هماین جرثومهی دستاربندی است که میبینید: از مصحف شاهد میآورد تا فاجر و جاحد برای لگدکوب کردن ظاهر و باطن مصحف در حکومت اسلامی رها باشند...
هزار سال پیش که طالبان و داعش اختراع نشده بود دگوریهای لجنی و مذهبیهای صورتی به علی شهید چه میگفتند؟ جلاد قریش...
غائلهی ژینا را مذهبیهای صورتی با دژروایت خلخال یهودی کلید زدند. هواپیمای اکراینی را دگوریهای لجنی ذیل کدام ابرروایت به اسلحهی ضد نظام مبدل کردهاند؟ پیراهن عثمان...
موضوع تبیین مستضعفهایند و نه مستکبرها؛ هولاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثاً. وقتتان را با تبیین برای این جاحدهای فاجر تلف نکنید؛ اینها را تکفیر باید کرد...
درستش آن است که ۱۸ دی را روز ملی مبارزه با پیراهن عثمان نامگزاری کنند...
بردار عزاداری برای اسقاط اشتباهی هواپیمای اکراینی و پایکوبی بر انفجار انتحاری گلزار کرمان، و هواداری از قتل صبر طلبهها و حجاب و مصحف سوزاندن، شمای کاملی است که روند عثمانی شدن در صدر اسلام و اموی شدن عثمانیها را به ما نشان میدهد، تا برسیم به فاجعهیی که در کربلاء ساختند...
پیشران عثمانیهای صورتی هماین خونخواهی قتل عثمان از علویها بود؛ کف معرکهی کربلاء اما آنها دیگر دگوریهای اموی تمامعیار بودند. نوعثمانیها خونخواه هم از لاشهی هواپیمای اکراینی شروع کردند و پای جنازهی روحالله عجمیان دیگر نوامویهای هار بودند...
ایستگاه آخر کفر نسبی، کفر مطلق است. ته خط مذهبیهای صورتی، اگر توبه نکنند، هماین دگوری لجنی شدن است؛ حتا اگر زمانی هفت ذرع عمامهی مشکی به سر بسته باشند...
دیشب در شمال بیروت در فلان عشرتکدهی اسمی مراسم انتخاب پسر شایستهی سال بود؛ امروز باز در جنوب بیروت از پسران رضوان شهید دادیم. گاهی اوقات باورم نمیشود که این جوانهای همسن و همزبان شمال و جنوب در یک کره و در یک قاره بزیند چه رسد به این که ساکن یک کشور و یک شهرند...
در بازگشت از سوریه توجهم در ورودی شمالی بیروت به نوشتههای بزرگ کنار جادهی در محلههای ترسانشین جلب شد که به مناسبت کریسمس نصب کرده بودند، با شعار: لبنان لا یرید الحرب. ذهنم به حملهی پهپادی چند شب پیش اسرائیل به جنوب شیعهنشین بیروت رفت؛ و جنگی که مدتها است در جریان است...
نزدیک به یک دهه است که ارتشسازی شیعی حرکت حزبالله نه تنها شیعهها که دیگر مذاهب و طوائف را نیز از زیر بار سربازی اجباری در آورده است. ارتش حزبالله، به طور نانوشته، ارتش لبنان است و ارتش لبنان در واقعیت میدان پلیس لبنان است، و پیوستن به این و به آن اختیاری و نه اجباری است...
إتاوة گرفتن این جا تمامی ندارد. تفاوت آن است که جهت لبنانی خلاف جهت سوری تحکم ندارد. نرسیده به المصنع راننده دیگر مینالد: خلصت المصاری. سیطرهی آخر در لبنان است و راننده میخواهد ندهد. سرباز اشارهیی به من میکند: کرمال الشیخ. هماینمان مانده بود که به حرمت طلبهها باج بگیرند...
صف پذیرش گذرنامه در مرز لبنان تا بیرون ساختمان آمده است. افسر از دور اشاره میکند که بینوبت بیایم تا مهر بزند. اشاره میکنم: راحتم. مردم گویا معذبند یا عادت ندارند یک طلبه را در صف ببینند؛ آنها هم دعوت به جلو آمدن میکنند. نوبتم میشود و ملیتم را که میبیند برایش حل میشود...