❇️ عباس کماندو و رفقایش (۳)
یکی از بچه ها تا عباس آقا را دید دستش را بالا آورد وبا ذوق و خنده بهش سلام کرد.دوستانش سرشان را چرخاندند و عباس آقا را دیدند.چیزی نگفتند،لبخند زدند وپشت سر رفیقشان رفتند. یکی از رفقای عباس آقا که کنار درخت هفت هشت متر آن طرفتر ایستاده بود با صدای بلند گفت:"عببااس عببباس چه لباسی داری!
بابو ،کماندو!"
عباس جوان در کارش جدی بود. به رفقا توجهی نداشت .داد می زد:"خیابونو بسَّن" ماشین ها را رد می کرد بروند.هیچ ماشینی از دستش در نمی رفت.کار اقناع مخاطب را هم خوب بلد بود.انقدر کشش می داد که بوق ماشین پشتی و صدای فرمانده در می آمد.دو تا مرد سوار یک موتور بودند. وقتی رسیدند به عباس کماندو سلام کردند،خسته نباشید گفتند و رفتند.سرنشین دو سه تا از ماشین ها لباس نظامی تن شان بود؛ کارتشان را نشان دادند، رفتند داخل خیابان ممنوعه.
یکی از ارتشی های جوان که او هم اسلحه روی دوشش بود، آمده بود وسط چهارراه.عباس کماندو صدایش زد:
"تو مثلا اسلحه داری چِر اومدی کنار ماشینا نَزیک مردم.بُر گوشه او وُیسو".
جوان نظامی رفت کنار درخت.چند دقیقه بعد نوبت عباس کماندو بود که برود جای رفیقش. اسلحه را از او گرفت و کنار درخت ایستاد.دوستش به جای عباس اقا ماشین هارا رد می کرد.عباس آقا وقتی اسلحه را انداخت دور گردنش کمرش را سفت کرد،گردنش را صاف کرد و با اسلحه ور رفت.همان طور که اسلحه به گردنش آویزان بود سرش را گرفت سمت مجتمع ما. سرم را دزدیدم که نکند یک وقت کماندویی اش گل کند، دسته گلی به آب دهد.رفیقش برگشت نگاهی کرد وداد زد:
"بابو من پَ َ َ َننج دیقه تعریف توره کِردَم، بعد تو ایجو می کنی؟"
عباس آقا سر اسلحه را داد پایین و خودش را شل کرد.
یک ساندرای سرمهای سر چهارراه زد روی ترمز.خانمی پشتش نشسته بود.هوار کشید که :"باز چی شده؟"
جواب دادند:" رژه اس خیابون بسه اس."
همان طور که ماشین را دور می داد داد زد :"مُردِشّورتونو ببرن که هر روز یه چی دارید.پدر مردمو درآوردید با این گندکاریا.بدبختی داریم با شما."
توقف کرد وبا صدایی بلند فحش هایش را تکمیل کرد. راه را بسته بود.ماشینها پشت سرش ایستاده بودند وچیزی نمی گفتند. یکی از جوان های ارتشی از پشت ماشینش صدا زد:" ای خانم راهو بَسّی برو دیگه" بقیه ولی چیزی بهش نگفتند.
سرش را از ماشین بیرون آورد، "پُرروی "بلند و غلیظی نثار بسیجی کرد، گازش را گرفت و رفت.
مرد جوانی وقتی فهمید خیابان بسته است بی هیچ حرف و حدیثی از عصبانیت انقدرگاز داد تا صدای لنتشان بلند شد.یکی دو تا از نظامی ها با هم داد زدند:" هووووی" .به جز این راننده و آن خانم بددهان،بیش از صد ماشین رد شدند که احتمالا از طولانی شدن مسیرشان راضی نبودند ولی ادب داشتند؛هیچ کدام شان بد وبیراه نگفتند.
رفتم صبحانه بخورم.وقتی برگشتم رفیق عباس آقا خندید و صدا زد:
"آی مُسلّح!
کماندو!
کُجویی عبباس"
عباس آقا از پست کنار درخت رفته بود لب پله یکی از ساختمانها، نشسته بود و با اسلحه ی آویزان داشت نان و چای میخورد.رفتم توی اتاق استراحت کنم.
دو ساعت بعد برگشتم کنار پنجره.چهارراه خلوت بود.خیابان باز شده بود.
#اقتدار
#ارتش
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam