eitaa logo
فتحِ روایت
303 دنبال‌کننده
48 عکس
27 ویدیو
0 فایل
ارتباط @Rezayeto
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂روزهایی از جنگ تحمیلی که زبان را بند می آورد!!؟ آنهایی که شاهد روزهای ابتدایی جنگ بودند یا از این روزها خواندند و شنیدند، خوب می دانند حساب روزهای نخستین جنگ با روزهای دیگر فرق می کند. روزهایی که بعثی ها پای نجسشان را روی خاک پاک ایران گذاشتند. روزهایی که نااهل پای در خانه ما گذاشت؛ خانه ای که هنوز در آن خواهر بود، مادر بود، دختر بود و بعثی هایی که نه تنها از دین، از غیرت و انسانیت هم بویی نبرده بودند. در قبال این روزهای پر اشک و آه، زبان همیشه قاصر است و قلم در میانه روایت می لغزد. مردانگی و غیرت نمی گذارد که همه آنچه شد بیان شود اما چه کنیم که گفتنش یک درد است و نگفتنش یک درد دیگر.... اجازه دهید از کتاب تاریخ جنگ، برگی از این فصل را بگشاییم و دل را بیازاریم.زهری است شفابخش !! آنجا که میخوانیم افسر بعثی برای آموزش بی رحمی به سربازانش با سرنیزه شکم زن حامله ای را درید و طفلش را ذبح کرد، دردهایمان کوچک می شود. آنجا که روایت کردند: بعضی از این پست فطرت ها از این که دستشان را به سمت ابدان بی جان شهیده ها دراز کنند ابایی نداشتند.گلایه هایمان رنگ فراموشی می گیرد. حسن خاموشی ۱۰ سال اسیر دشمن بود،می گفت: در روزهای ابتدایی جنگ در جاده کرند غرب ایستاده بودیم تا اگر کسی کمک می خواهد به او کمک برسانیم. مردی از طرف یکی از روستاهای قصرشیرین به سمت ما می آمد و انگار تخته چوبی در دست داشت؛ به ما نزدیک و نزدیک تر شد. دیدیم آنچه در دست دارد تخته چوب نیست و دختر بچه ای است حدودا ۱۰ ساله. پیشانی این دختر سوراخ شده بود و جان در بدن نداشت. پدرش چنان ناراحت بود که ترسیدیم از او سوالی بپرسیم. فقط یک چیز می گفت: قبرستان کجاست تا دخترم را دفن کنم؟! بعد از خاکسپاری دختر، کمی دلیری کردم و پرسیدم: چه بلایی سر این دختر آمده؟ گفت: بعثی ها به روستای ما آمدند. من را بستند و ۱۱ بعثی جلوی چشمانم به سراغ دخترم رفتند و.... گفت: به هر شکلی شد دستم به اسلحه ای رسید و پیشانی جگر گوشه ام را نشانه گرفتم تا از دست این پست فطرت ها راحت شود.... السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) کانال فتحِ روایت... @fathe_revayat
بسم رب الحسین (ع) اربعین امسال هم آسمان ایران ابری است. دوباره باید در گوشه ای بنشینیم و با حسرت کوله های سفرمان را ببینیم. این فراق برای کربلا نرفته ها سخت است و شاید برای کربلایی ها سخت تر... بیایید چند کلمه ای با آقایمان صحبت کنیم. یقین داریم کنار ماست. ما را می بیند...صدایمان را می شنود.. آقا جان من، مولای من، حسین(ع)جانم! امسال محرم و صفر خیلی در روضه هایت حاضر شدیم، برایت سیاه پوشیدیم، گریه کردیم.... امسال خیلی امید داشتیم آقا جان!! می خواستیم با خانواده خدمتت مشرف شویم اما نشد...امسال هم از قافله ات جا ماندیم. حسین جان(ع)! کاش بار آخر بیشتر گنبد طلایت را نگاه می کردم...!! حالا که فکر می کنم، این بار آخری، دل سیر زیارتت نکردم...!! حالا که نگاه می کنم، می بینم در این دو سال فراق، برای زیارت اربعین کم دعا کردم...!! به چشمانم قول دیدن حرمت را داده بودم؛ حالا بهانه گیر شده است و شکوه میکند... می گوید: اگر پاکم نگاه می داشتی امسال حرم را می دیدم!!! گفتند: با سلام از دور از ثواب زیارت بهره می برید. حسین(ع)جان! من ثوابش را نمی خواهم. من تو را می خواهم. من سلام از دور سرم نمی شود. من دوری و دوستی سرم نمی شود؛ می خواهم با لباس خاکی، با تن خسته، با پای تاول زده در حرمت پای گذارم. حسین(ع) جان! اگر زائرانت کم باشند، رقیه ات ناراحت می شود.سنی ندارد...عمه جان زینب (س) چشم انتظار زائرانت هست. حسین جان! تو که عرب و عجم نمی کردی!!امسال چه شد؟ مهمان عجم نخواستی؟ دلم برای این نوا تنگ شده است: هلابیکم یازوار...هلابیکم مَاجورین..مَاجورین.. کربلایی ها! با خاطره ها چه میکنید؟ مهمان نوازی ها را یادتان هست؟چه نازی از ما می کشیدند تا مهمانشان شویم. بفرما زائر .....مبیت، طعام، استحمام....بعضی هایمان برایشان کلاس هم می گذاشتیم؛ می گفتیم وای فای موجود؟!!! کودکان عراقی را یادتان هست؟ یک پارچ پلاستیکی آب و یک لیوان و این همه زائر و یک صدای کودکانه که می گفت: زائر، مای مای.... یادتان هست با چه شوقی بر تن زوار عطر می زدند؟ چایخانه های در مسیر یادتان هست؟ می گفتند: شای عراقی یا ایرانی؟ سرمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: شای ایرانی...حالا دو سال است که در حسرت طعم شیرین چای تلخ عراقی مانده ایم. عمود ۱۴۰۷ را یادتان هست...اولین دیدار با علمدار کربلا...دستان خالیمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: بی دست کربلا، دست مرا بگیر... عراقی ها چه جانسوز می گفتند: یا عباس جیب الماء لسکینه...عباس (ع) بلند شو برای سکینه آب بیاور... یا عباس (ع) شوف الرضیع عطشانا...یا عباس (ع) ببین بچه تشنه است... یا عباس (ع) شوف الخیم حرقوه...یا عباس خیمه ها رو ببین که آتش گرفته... چقدر دلگیر است که امسال هم باید خاطراتمان را مرور کنیم... دلسوخته ای می گفت:این فراق پر رمز و راز است. انگار حسین (ع) می خواهد درسی به ما دهد...درسی از جنس انتظار...انتظاری مشتاقانه...گرم تر و با معرفت تر از انتظار اربعین...انتظاری برای فرج... حسین(ع) دارد با فراقش از ما می پرسد؛ ۱۲ قرن فراق، بس نیست؟...نمی خواهید حرکت کنید‌‌‌‌... برای منتظر مرزی بسته نیست...منتظر نمی شیند... منتظر قیام می کند... اَن تَقوموا لله مَثنی و فُرادی... دارد یادمان می دهد: کوله ات را بردار و عمودها را بگذران و غم غیبتش را برطرف کن... اللهم اکشف هذه الغمه عن هذه الامه بحضوره.. حسین(ع) دارد یادمان می دهد؛ اگر در انتظارش حرکت کنید تا عمود سلام راهی نیست!؟ انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا... اللهم عجل لولیک الفرج کانال فتح روایت @fathe_revayat
بسم رب الحسین (ع) روایتی از جاماندگان اربعین.... اربعین امسال هم آسمان ایران ابری است. دوباره باید در گوشه ای بنشینیم و با حسرت کوله های سفرمان را ببینیم. این فراق برای کربلا نرفته ها سخت است و شاید برای کربلایی ها سخت تر... بیایید چند کلمه ای با آقایمان صحبت کنیم. یقین داریم کنار ماست. ما را می بیند...صدایمان را می شنود.. آقا جان من، مولای من، حسین(ع)جانم! امسال محرم و صفر خیلی در روضه هایت حاضر شدیم، برایت سیاه پوشیدیم، گریه کردیم.... امسال خیلی امید داشتیم آقا جان!! می خواستیم با خانواده خدمتت مشرف شویم اما نشد...امسال هم از قافله ات جا ماندیم. حسین جان(ع)! کاش بار آخر بیشتر گنبد طلایت را نگاه می کردم...!! حالا که فکر می کنم، این بار آخری، دل سیر زیارتت نکردم...!! حالا که نگاه می کنم، می بینم در این دو سال فراق، برای زیارت اربعین کم دعا کردم...!! به چشمانم قول دیدن حرمت را داده بودم؛ حالا بهانه گیر شده است و شکوه میکند... می گوید: اگر پاکم نگاه می داشتی امسال حرم را می دیدم!!! گفتند: با سلام از دور از ثواب زیارت بهره می برید. حسین(ع)جان! من ثوابش را نمی خواهم. من تو را می خواهم. من سلام از دور سرم نمی شود. من دوری و دوستی سرم نمی شود؛ می خواهم با لباس خاکی، با تن خسته، با پای تاول زده در حرمت پای گذارم. حسین(ع) جان! اگر زائرانت کم باشند، رقیه ات ناراحت می شود.سنی ندارد...عمه جان زینب (س) چشم انتظار زائرانت هست. حسین جان! تو که عرب و عجم نمی کردی!!امسال چه شد؟ مهمان عجم نخواستی؟ دلم برای این نوا تنگ شده است: هلابیکم یازوار...هلابیکم مَاجورین..مَاجورین.. کربلایی ها! با خاطره ها چه میکنید؟ مهمان نوازی ها را یادتان هست؟چه نازی از ما می کشیدند تا مهمانشان شویم. بفرما زائر .....مبیت، طعام، استحمام....بعضی هایمان برایشان کلاس هم می گذاشتیم؛ می گفتیم وای فای موجود؟!!! کودکان عراقی را یادتان هست؟ یک پارچ پلاستیکی آب و یک لیوان و این همه زائر و یک صدای کودکانه که می گفت: زائر، مای مای.... یادتان هست با چه شوقی بر تن زوار عطر می زدند؟ چایخانه های در مسیر یادتان هست؟ می گفتند: شای عراقی یا ایرانی؟ سرمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: شای ایرانی...حالا دو سال است که در حسرت طعم شیرین چای تلخ عراقی مانده ایم. عمود ۱۴۰۷ را یادتان هست...اولین دیدار با علمدار کربلا...دستان خالیمان را بالا می گرفتیم و می گفتیم: بی دست کربلا، دست مرا بگیر... عراقی ها چه جانسوز می گفتند: یا عباس جیب الماء لسکینه...عباس (ع) بلند شو برای سکینه آب بیاور... یا عباس (ع) شوف الرضیع عطشانا...یا عباس (ع) ببین بچه تشنه است... یا عباس (ع) شوف الخیم حرقوه...یا عباس خیمه ها رو ببین که آتش گرفته... چقدر دلگیر است که امسال هم باید خاطراتمان را مرور کنیم... دلسوخته ای می گفت:این فراق پر رمز و راز است. انگار حسین (ع) می خواهد درسی به ما دهد...درسی از جنس انتظار...انتظاری مشتاقانه...گرم تر و با معرفت تر از انتظار اربعین...انتظاری برای فرج... حسین(ع) دارد با فراقش از ما می پرسد؛ ۱۲ قرن فراق، بس نیست؟...نمی خواهید حرکت کنید‌‌‌‌... برای منتظر مرزی بسته نیست...منتظر نمی شیند... منتظر قیام می کند... اَن تَقوموا لله مَثنی و فُرادی... دارد یادمان می دهد: کوله ات را بردار و عمودها را بگذران و غم غیبتش را برطرف کن... اللهم اکشف هذه الغمه عن هذه الامه بحضوره.. حسین(ع) دارد یادمان می دهد؛ اگر در انتظارش حرکت کنید تا عمود سلام راهی نیست!؟ انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا... اللهم عجل لولیک الفرج کانال فتح روایت @fathe_revayat
درد دلی با امام حسن (ع) سلام غریب تر از غریب... سلام کریم تر از کریم.... سلام قبر بی زائر... سلام قبر بی شمع و چراغ سلام پناه کوچه گردها... سلام سینه شعله ور...سلام جگر سوخته.. سلام پیکر تیرباران شده... آقای من....مولای من...حسن جانم!!! سلام آقا جان امشب برایت مجلس عزا گرفته ایم.. دعوت ما را بپذیر... یقین داریم کنار مایی...ما را می بینی..صدای ما را میشنوی... کریم اهل بیت (ع)!! امشب می خواهیم از مظلومیتت بگوییم.. از زهری که در کامت شیرین تر از عسل بود بگوییم... حسن جان!!! دو ماه است که برای حسین (ع) خیمه عزا پهن کرده ایم... گفتیم شبی هم از تو بگوییم!!! البته که انتظارت این است که امشب هم نوای حسین حسین (ع) سر دهیم. آقای من :نمی دانم در این لحظات آخر بر شما چه گذشت.... وقتی طشت، پر از خون شد و جگرت سوخت در چه فکری بودی...؟ نمی دانم در این نفس های آخر چه خاطراتی را مرور می کردی...؟ به فکر بی وفایی ها بودی یا به فکر خیانت ها.... شاید گذری بر دوران خردسالی ات داشتی!!! آنجا که هنوز رسول خدا ( ص) بود...آنجا که احترام بود...محبت بود...آنجا که تو را ، پدرت را، مادرت را گرامی می داشتند. آنجا که رسول خدا (ص) تو را بر دوش خود می نشاند و سید جوانان بهشتت می خواند. شاید به کودکی و خاطراتت با حسین (ع) فکر میکردی.آنجا که منتظر سجده پدر بزرگ بودید تا بر پشتش سواری بخورید... چقدر با حسین (ع) خاطره داشتی...چقدر حسین را دوست داشتی... .......... شاید به بغض های خردسالی ات در کوچه فکر می کردی...آنجا که نتوانستی از سیلی خوردن مادرت دفاع کنی....آنجا که در تنهایی و با چشمان پر اشک با خود می گفتی: اگر قدم بلند تر بود..اگر دستم می رسید...مردانگی ام را نشان می دادم و نمیگذاشتم مادرم را بزند.... شاید در این لحظات به محبت مادرانه ای که زود از دست رفت فکر می کردی...به غسل و کفن شبانه و غریبانه مادر فکر می کردی...آنجا که پدرت می گفت: حسن جان عزیزم..تو پسر ارشد من هستی..تو از حسین (ع) بزرگتری.. آرام تر گریه کن..صدایت را اهل مدینه نشنوند... مولای من: شاید در این لحظات آخر خاطره مسجد را از ذهن می گذراندی...آنجا که پدرت روی منبر رسول الله(ص) توهین می شد و تو باید حسین (ع) را آرام می کردی... نمی دانم...شاید در این لحظات آخر،نفاق سپاهیانت را یاد می آوردی...خیانت بستگانت را یاد می آوردی....شاید با خود می گفتی اگر پسر عمویت عبیدالله خیانت نمی کرد.سپاهت پاشیده نمی شد. شاید به خیانت همسرت جعده می اندیشیدی..شاید می گفتی : خدایا از این غربت بالاتر که در خانه هم دشمن داشته باشی خدایا از این غربت بالاتر که قاتلت همسرت باشد. حسن جان(ع)!!! داستان غربتت، طول و دراز است...هر چه بگوییم تمام نمی شود... ببخش که ما هم در این غربت سهیم شده ایم... ببخش که اینجا بین شیعیانت هم غریب هستی... ببخش که اینجا کمتر برای فراق زیارت قبر بی شمع و چراغت نوحه سرایی می کنند... ببخش که اینجا برای باز شدن راه زیارت مزارت کم تر دعا می کنند.. نبود حرم و رواق و شبستان که هیچ..ببخش که کسی برای مزارت شمع و چراغی روشن نمی کند. ولی حسن جان برایمان گفتند که تو خیلی کریمی، خیلی مهربانی.. تو جواب بی وفایی را با بی وفایی نمی دهی... حسن جان! کرمی کن... وقتی در غربت مدینه ،مادرت فاطمه زهرا (س) بر سر مزارت آمد بگو برای ما دعا کند... رسول خدا (ص) فرمود: هرکس دوستار تو باشد بهشتی خواهد شد.. حسن جان: به خدا ما دوستت داریم... به خدا ما هم برای بقیع دلتنگیم.... به خدا ما هم دوست داریم برایت صحن و سرا بسازیم.. نمی دانم چرا ما هم تو را قریب تر می پسندیم..انگار دلنشین تر می شوی... حسن جان(ع): نمی دانم سر این غربت چیست: وقتی مشهد می روی خیابان ها شلوغ است...وقتی قم می روی شبستان ها شلوغ است...اربعین، بیابان ها هم شلوغ است....اما چه بگویم از مزارت حسن(ع) جان....دلسوخته ای می گفت: انگار حسن(ع) خودش میخواهد دیده نشود...اگر به مجلس عزایش هم بروی کمتر پرچم یا حسن (ع) می بینی...همه جا پرچم یا حسین (ع) است... السلام علیک یا حسن بن علی (ع) ✍کانال فتح روایت.. @fathe_revayat
بسم رب الحسین السلام علی الحسین (ع) و علی علی ابن الحسین (ع) و علی اولاد الحسین (ع) و علی اصحاب الحسین (ع) بگذارید در همین ابتدا به شما عاشقان امام حسین (ع) که قریب دو ماه در این خیمه نشسته اید و با این حرم انس گرفته اید خبر ناگواری را دهم. خبر داده اند فردا ستون این خیمه را برمی دارند.. خبر دادند امشب، شب آخری است که چراغ های این حرم روشن است. امشبی را شه دین بر حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع.... بگذارید بی مقدمه بگویم.. خداحافظ روضه های حسین (ع) خدا حافظ محرم و صفر خداحافظ پیراهن مشکی خداحافظ شب های عاشقی خداحافظ بوی اسپند روضه حسین (ع) خداحافظ مصیبت آب... خداحافظ مقتل ارباب خدا حافظ کتیبه و بیرق خداحافظ روضه اصغر خداحافظ حکایت نعل تازه و جسم بی سر خداحافظ روایت سه ساله و نفس آخر... محرم و صفر، الوداع... عادت کرده بودیم شب ها بعد نماز کم کم با خانواده آماده بشویم و به محفلت بیاییم.. آقا جان... فردا شب این موقع کجا برم؟؟ فردا شب به در خانه کی پناه ببرم؟؟ دارد چه زود سفره تو جمع می شود.. شب های آخر است گدا را حلال کن... یادش بخیر انگار همین دیروز بود...اول محرم...روضه مسلم بن عقیل.... چقدر اینجا هوایش خوب بود... حسین (ع) همه را به یک چشم نگاه می کرد... آب می آوردند....چای می دادند...حسین به خادمانش می گفت: حواستان باشد کسی با لب تشنه پای روضه ننشیند... میگفت: سایبان هم بزنید...نور آفتاب کسی را اذیت نکند...باد و باران کسی را نیازارد... حسین ( ع) برای کودکان هم فکری کرده بود.. گفته بود: بچه ها را به محل بازی ببرید.. این ها باید کودکی کنند...مواظبشان باشید زمین نخورند.....نکنه تشنشان بشود و بی تابی کنند.... (روایت کردند امام (ع) شب قبل عاشورا (ع) این خارهای دور خیمه رو از زمین می کند..سوال کردند: آقا جان این چه کاری است انجام می دهید: فرمود: این خارها رو می کنم که اگر فردا کودکان به بیابان پناه آوردند؛ دست و پایشان اذیت و زخمی نشود... ) آقا یک کلام ببخش امسال سیر گریه نکرده ام چشمان ما خجل است از عزای تو حسین (ع) چه روزها و شب هایی بود..آقا جان با چه دلی با روضه هایت وداع کنم....با چه دلی با عزادارانت وداع کنم... کاش این حسینیه جمع نمی شد....من که برایش کاری نکرده ام ....اما خادم هایت با چه دلی میخواهند این پرچم ها را جمع کنند. آقا جان حس میکنم، با عزاداران و نوکران خیمه ات، یک خانواده شده ام...با چه دلی با خانواده ام وداع کنم... حالا که نگاه می کنم می بینم در این دو ماه کوتاهی کردم..تو ارباب خوبی بودی، من کم کاری کردم حسین جانم... می دانم خوب نبودم ولی به خدا خیمه ات را دوست داشتم... آقا جان نمی دانم تا سال بعد محرم هستم یا نه... ولی امسال خیلی در محفل تو حاضر شدم...نمیخواهم منت بگذارم ....در هوای گرم آمدم ...در شب های سرد آمدم....با خودم گفتم لشگر سیاه که می شوم... حسین (ع) جانم در قبال همه این شب ها فقط یک خواسته دارم... شب اول قبر منو تنها نگذار... حسین جان! وقتی لحد بالای سرم گذاشتند ما را چشم انتظار نگذار...بگذار رو راست بگویم حسین جان من : من از تاریکی قبر می ترسم... تو رو خدا می بینی!!! دلمان را خوش کردیم که دوماه محرم و صفر می آییم و بغض هایمان را می شکنیم و دلمان را خالی می کنیم.. حالا که شب آخر است؛ بغض هایمان بیشتر شده است.انگار غم حسین (ع) جنسش فرق می کند..تمامی ندارد...انگار برای التیام باید به در خانه کسی دیگه برویم... اصلا شاید حکمت امام رضایی بودن آخر صفر همین است...انگار امام رئوف آمده تا دستی بر قلب ناآراممان بکشد. بی خود نگفته اند که مسیر کربلا از صحن و سرای امام رضا (ع) می گذرد. این روز ها، گنبد طلای امام رضا (ع) دیدن دارد. بگذارید صحبتی با امام الرووف کنیم... رضا جان ! چندی است که دلمان هوای لطیف می خواهد.... هوای عطر حرم... هوای گوهرشاد... هوای خواندن اذن دخول زیر نوازش نسیمی سرد، از سمت باب الجواد... هوای گشت زدن بی هدف در پیچ و خم صحن و سرا... هوای خواندن امین الله کنار حوض آب، روبروی اسمال طلا... .هوای دو رکعت نماز زیارت پایین پا.... هوای دعای عجل لولیک الفرج چشم دوخته به ضریح زیر گنبد طلا.... هوای درخواست برای زیارت کربلا ..... آقای من بگذار خلاصه کنم ..دلم آتش وداع با حسین(ع) را دارد...قول سقاخانه صحن انقلاب را داده ام...آقا جان جرعه ای بنوشم دلم آرام می شود یک کلمه فقط بطلب... السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) ✍کانال فتح روایت @fathe_revayat
پادکست روایت سوزناک شهید مهرداد نعیمی شهیدی با دو مزار!! 👇👇 کانال فتح روایت @fathe_revayat
👈مردم ساری! این شهید شهرتون رو می شناسید؟! یادی کنیم ازاسطوره اخلاص...شهید محمد تورانی. طلبه ای که بعدها عضو سپاه پاسداران شد.جوانی که پا روی آبرو و اعتبارش گذاشت و ماسک منافق بودن به صورتش زد تا بتونه تو سازمان منافقین نفوذ کنه. طلبه ای که حاضر شد مامومین خودش رو از دست بده تا امامش از او راضی باشه... قصه محمد تورانی قصه آدمایی که قرار گذاشتند فقط و فقط واسه خدا کار کنند. داستان از اینجا شروع شد که محمد متوجه شد عده ای به صورت غیر قانونی مشغول جمع آوری سلاح هستند. با در میون گذاشتن این مسئله با فرماندهان سپاه و با رضایت محمد،ماموریت سختی روی دوش محمد افتاد.قرار شد محمد در نقش منافق وارد سازمان منافقین بشه. اما محمد،جوان متدین و خوشنامی بود و این ماموریت نیازمند تدارک مقدمات و کارهایی بود.کارهایی در تخریب اعتبار محمد تورانی! اون باید آزمایش سختی رو می گذروند. تو اولین قدم، محمد از سپاه اخراج شد.کم کم انحراف محمد نقل محافل شد.بازار سرزنش ها و توهین ها گرم تر و گرم تر می شد.‌ تو این مدت فرماندهان هم بیکار نبودند. در قدم بعدی تدارک یک بستنی فروشی رو برای کار محمد دیده بودند.خیلی طول نکشید که برق محل کار محمد رو به جرم ارتباط با منافقین قطع کردند. دیگه برای محمد احترام و آبرویی نمونده بود. اونقدر نقشش رو خوب اجرا کرد که خانمش هم دم از جدایی می زدو می خواست درخواست طلاق بده.گفتند:خانمش رو دیوارهای خونه مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه می نوشت. فقط چند نفر از این نمایش با خبر بودند. سردار شهید طوسی و سردارشهید محمدیان و سردار تولایی. دادستان وقت می گفت: چندین بار محمد با منافقین دیگه بازداشت شد. باید منافقین به او اعتماد می کردند.همین هم شد.محمد با نفوذی که در سازمان کرد و ارتباطی که با کوموله ها گرفت اطلاعات خوبی به دست سپاه رسوند. سرانجام هم با اطلاعات محمد، یک باند و خونه تیمی منافقین با کلی مهمات توسط سپاه رهگیری و منهدم شد. با پایان ماموریت، محمد بین نگاه های پر از شرم و خجالت دوباره به سپاه برگشت.اما این برگشت زمان زیادی طول نکشید.چندی نگذشت که محمد تو نبرد جنگل های آمل به چنگال منافقین افتاد. هر بلایی خواستند سر این جوون آوردند. شعله کینه منافقین دامن این مجاهد رو گرفت.منافقین بدن محمد رو آتش زدند و تا چند وقت خبری از بدن مطهرش نبود. بعد از چند ماه با دستگیری بعضی از منافقین و اعتراف اونها، قتلگاه محمد پیدا شد. گفتند:تکه های سوخته بدن محمد که تونستند جمع کنند؛ حدودا دو کیلو بود.... محمد در غریبی و تنهایی به شهادت رسید. جوونی که پا روی خودش گذاشت تا دستهاش به خدا برسه... بزارید از غریبی محمد، چیز دیگه ای هم بگم.. نمیدونم چند نفر از شما مردم ساری سر قبر شهید محمد تورانی رفتید. یا اصلا چند نفر از شما اسمش رو شنیدید. بزارید براتون بگم! محمد تورانی طلبه همین حوزه مصطفی خان ساری تو چهار راه برق بود و تشییع بدن مطهرش هم از همین مسجد جامع ساری شروع شد و الان هم قبر‌ مطهرش تو گلزار شهدای ملا مجد الدین ساریه. غریبانه زیر یکی از این درخت های نارنج.... شهیدی که غریبانه زندگی کرد؛ غریبانه شهید شد، و همچنان غریبانه از دیده ها دور است. کانال فتح روایت @fathe_revayat
کتاب «تنها گریه کن»، شامل روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان در دوران مبارزات انقلاب اسلامی، جنگ تحمیلی و پس از آن است که به قلم اکرم اسلامی تدوین و توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است. به بهانه تقریظی که رهبر انقلاب بر این کتاب نوشته‌اند، فرازهایی از این کتاب را تورق می‌کنیم: راضی شدم بروم بیمارستان. بعد از عکس و معاینه تشخیص‌شان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم…حوصله نمی‌کردم بنشینم گوشه خانه و دست و پایم بسته باشد. همین شد که قبول نکردم. دوباره همان باند و پارچه‌ها را بستم و برگشتم خانه… گاهی برای روضه، خودم را لنگ لنگان می‌رساندم خانه در و همسایه. می‌نشستم حسرت می‌خوردم. با خود می‌گفتم: «اشرف سادات می‌بینی زمین‌گیر شدی؟ بی‌لیاقتی چطوریه؟ دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه سینی چای بگردونی تو روضه؟»... نا نداشتم تکان بخورم. خواب و بیدار همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح چشم‌هایم باز شد… نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم… خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاروم. دراز کشیدم و چشم‌هایم گرم شده و نشده، حواسم رفت پی یک صدا… صدای عزاداری می‌آمد. اول دور بود و نامفهوم. من شک کردم. ولی وقتی نزدیک شدند یقین کردم صدای سعید آل طاهاست.تو دلم گفتم محمد (فرزند شهیدش) چقدر صدای سعید را دوست داشت. می‌خواستم با همان عصاها هر چقدر هم پایین رفتن از پله‌های مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم. داشتم تقلا می‌کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد. در دو صف داخل مسجد شدند به سمت محراب. چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم: " بی‌خود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنوه مشت می کوبه روی سینه‌اش و قربون صدقه‌ات میره"… یکهو یاد گریه‌های مادرش افتادم. به سینه‌اش می‌کوبید و سعید را صدا می‌زد. نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می‌کرد بلند شود و نوحه بخواند. هی خودش را تکان می‌داد و رو به جمعیت می‌گفت: " پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه" شک کردم. گیج شده بودم. دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم: «سعید که شهید شده! اینجا چه کار می کنه» … چیزی که می‌دیدم با عقل فهم نمی‌شد. حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود. دو تا دستش را می‌برد بالا و مردانه سینه می‌زد. زل زل نگاهش می‌کردم. چشمش که به من افتاد به رویم خندید. جمعیت را دور زد و آمد طرفم. ایستاد روبرویم. دست‌هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. از خوشحالی و ذوق دیدنش نمی‌دانستم چه کار کنم. کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش. بر خلاف همیشه که تاب نمی‌آورد و از خجالت، مدام تلاش می‌کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید، این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه‌ام. از خودم جدایش کردم. خوب نگاهش کردم. باورم نمی‌شد. پرسیدم: «محمد تویی مامان؟ می دونی چند وقته ندیدمت؟ چقدر بزرگ شدی؟» حالم را پرسید. تا بخواهم جواب دهم دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی. از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود… نه فقط بعد شهادتش. حتی جبهه هم که بود همیشه اینها را برای مادرش تعریف می‌کردم. آزادیان با دست اشاره کرد و گفت: «حاج خانوم اینها چیه تو دستتون؟» تا بخواهم جواب بدهم، محمد دست پیش گرفت و گفت: «چیزی نیست. مامانم حالش خوبه» دلم می‌خواست برای محمد درددل کنم. زبان باز کردم و گفتم چقدر اذیتم و درد دارم. از پا افتاده‌ام و بدون کمک حتی یک قدم نمی‌توانم بردارم. برایم غصه دار شد و دلداریم داد…با لبخند گفت: «مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت. برات سوغاتی آوردم» … دست برد و از داخل جیبش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است.بوسید و گذاشت روی چشمهایش. گفت: «از داخل ضریح برداشتم». دستش را دراز کرد سمت صورتم. از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید. زانو زد. یکی یکی پارچه‌هایی را که به پایم بسته بود باز کرد. شال را بست به پایم و گفت: «غصه نخور مامان جان، برو نذرت را ادا کن امشب» سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می‌کردم. پلک زدم و چشم باز کردم. همه چیز عوض شده بود. از خنکی نسیم اول صبح مور مورم شد. بوی گلاب و شربت زعفران ظهر عاشورا می‌آمد. رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود. هرچه گشتم نه از سعید آل طاها، نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم. توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ‌چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست‌های خودش بسته بود. با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن. بذار ببینم می‌توانم بایستم. با احتیاط بلند شدم و تکیه‌ام رو به دیوار دادم. پایم رو روی زمین گذاشتم و کم‌کم از دیوار فاصله گرفتم. هیچ دردی نداشتم. کف پایم را زمین فشار دادم و قدم برداشتم. خودم به تنهایی. بی کمک، بدون
عصا! گریه کردم و بلند گفتم: «خدایا شکرت. آقاجان از شما هم ممنونم. حسین جان ممنونم. من کنیز شما بودم. ممنونم به من نگاهی کردید… محمد مادر دستت درد نکنه…» کانال فتح روایت @fathe_revayat
از شرارت تا شهادت🌷 قصه گنده لاتی که شهید انقلاب شد...🌾 بعضی وقت ها تصویر یک مرداب هم دیدنی میشه...نه به خاطر مرداب بودنش؛ به خاطر نیلوفر آبی که تو دلش می پرورونه.... بعضی وقت ها، یه تکه نور، یک جو معرفت، یه نمه محبت، تمام نقشه های شیطون و دار و دستش و نقش بر آب می کنه و دست آدم می گیره و به خدا می رسونه.... طیب حاج رضایی؛ گنده لات جنوب تهران بود... جنوب شهر دو تا شاخ داشت؛ یکی شعبان جعفری که بهش می گفتند شعبان بی مخ، یکی هم طیب حاج رضایی. طیب بزرگ شده محله صابون پز خونه بود و تو میدون خوار و بار میدون داری می کرد...با دعوا و شر و شاخ و شونه کشی، یه سری تو سرها بلند کرده بود... انواع و اقسام حکم ها رو براش بریده بودند. از این حبس به اون حبس؛ حبس انفرادی، حبس با اعمال شاقه، تبعید به بندر عباس و....به قول معروف آدم بشو نبود! وسط این سیاهی ها، یه نقطه سفید تو زندگیش بود؛ اون هم عشق به بچه های حضرت زهرا (س). دسته عزای طیب معروف بود...می گفت: هرچی درآمد دارم؛ نیمی از اون برای امورات زندگیم و نیمی از اون هم برای امام حسین (ع) گفتند: سه روز منتهی به عاشورا، آب نمی خورد؛ می خواست با دهان تشنه برای امام حسین (ع) عزاداری کنه... تو وصیت نامش نوشته بود( هر کی به من بدهکار بود؛ آورد، آورد و الا اگر نیاورد پی اون نرید...هر که طلبکار بود هم از مالم بهش بدید....) بریم سر اصل ماجرا... وقتی سال ۴۲ امام (ره) تو فیضیه قم قیامتی به پا کرد و خبر دستگیریش به تهران رسید...مثل خیلی ها ریختند تو خیابونا....۴۰۰ نفر دستگیر شدند..اما قضیه طیب فرق می کرد؛او به عنوان سرشاخه های تظاهرات ۱۵ خرداد دستگیر شد. طیب و چند نفر دیگه حکم اعدامشون اومد...محمد باقری، حاج علی نوری، حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی. بقیه مورد عفو گرفتند و حکم طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی اجرا شد. آبان ماه ۴۲ تیربارونشون کردند. گفتند: بدن طیب چنان سوراخ سوراخ شده بود که وقتی غسال تو یه سوراخ پنبه میگذاشت از یه سوراخ دیگه خون میزد بیرون.... تو زندون ازش یه چیز می خواستند؛ می گفتند: اگه بگی امام به ما پول داد تا بریزیم خیابون، حکم عفو تو رو از شاه می گیریم! طیب قبول نمی کرد.... گفتند: طیب تو دادگاه روبرو سرهنگ نصیری گفت: این حرف ها رو واسه ننه ات بزن...منو با بچه حضرت زهرا (س) در ننداز...من این سید و خرابش نمی کنم... محمد باقری که بهش می گفتند محمد عروس می گفت: تو زندان بودم؛ سحر بود که دیدم سر و صدا میاد...فهمیدم طیب و دارن می بیرن تیربارونش کنند. وقتی داشت می رفت با پشت دستاش زد به سلول من و گفت: ممد آقا! سلام منو به امام برسون و بگو خیلی ها تو رو دیدند و خریدند ولی طیب تو رو ندیده خرید! بعد ها که سلام طیب و به امام رسوندند؛ امام فرمود: طیب حر انقلاب بود. اگه خدا و اهل بیت بخوان؛ دست آدم و از میون اخراجی های چاله میدون جنوب تهران میگیرن و مینشونند تو سکانس آخر معراجی ها و تو برداشت آخر، زیر صدا و تصویر و نور؛ چنان فیلمی ازت می سازند که عالم و آدم، ببینه و بشنوه که کیا خریدنی اند. می خوام بگم یا امام حسین (ع) طیب تو حبس بزرگ شد طیب تو چاله میدون بزرگ شد طیب میون خلافکارها بزرگ شد؛ ولی عاقبت به خیر شد... یه نعمتی به ما دادید..تو مسجد و حسینیه بزرگ شدیم، میون حزب اللهی ها بزرگ شدیم.... نشه اون دنیا شرمنده طیب ها بشیم...نشه شرمنده شهدا بشیم... کانال فتح روایت @fathe_revayat
✍❤دلنوشته ای کوتاه در اولین سالگرد شهید امنیت؛ مصطفی نوروزی سلام و صلوات بر مروارید دریای عمان، برگزیده خدا؛ آقا مصطفی! راستش خیلی مصطفی را نمی شناختم تا این که غنیمتی به دستم رسید! 《سلام علیکم؛ بنده حقیر، مصطفی نوروزی ولیک چالی فرزند حسن جان چنین وصیت می کنم...》 وصیت نامه اش عجیب و حکیمانه بود! در دفتر فرزندش محمد امین تحریر کرده بود!! نوشته بود:《باید ایثار و از خود گذشتگی را در گمنامی جار زد تا بدینگونه در نزد خداوند برای خویش نام و جایگاهی فراهم نمود.》 《خداوندا! برگ در زوال می افتد و میوه در هنگام کمال؛ اگر قرار بر رفتن است؛ میوه ام گردان و ببر.》 چقدر این دعای مصطفی ما را به یاد درد دلهای قرآنی خدا می اندازد. آنجا که گفت:《 معبودا! کمکم کن در پیمانی که در دل طوفان سخت زندگی با تو بستم؛ در آرامش فراموش نکنم.》 دروغ نگویم متون وصیت نامه اش مرا مبهوت کرد!!! این نوشته ها فقط از یک پاسدار برمی آید؛ البته نه فقط پاسدار وطن؛ از کسی که سالها از چشم و دلش پاسداری کرد. آقا مصطفی! وقتی به خاطر نبودن ها از خانواده ات حلالیت می طلبیدی؛ از خودم خجالت کشیدم. تو دور از خانواده ات ناخوش بودی تا من کنار خانواده ام خوش باشم. چقدر عاشقانه نوشتی آقا مصطفی!《همسر مهربان و سخت کوشم واقعا واقعا از تو خواهش می کنم حلالم کنی. با توجه به شرایط کاری ام نتوانستم آن جور که دلم می خواهد و تو دلت می خواهد کنارت باشم و خوشبختت کنم.حلالم کن.》 آنجا که برای محمد امین جون و ارمیاجون می نوشتی؛حق بود جونم در برود! 《محمد امین جون! از این که نتوانستم آنطور مثل بقیه پدران در کنار شما باشم حلالم کن. ارمیا جونم! از این که دوران کودکیت زیاد در کنارت نبودم، طعم خوش در کنار پدر بودن را نه تو و نه محمد امین جونم نچشیده اید شرمنده ام.》 از لابه لای نوشته های مصطفی، محبت و احساس همچون اشک می بارد.... خصوصا آنجا که مادر را به بچه ها می سپارد: 《بچه ها، حواستان به مادرتان کوثرجونم باشد....》 وقتی که وصیت مصطفی نوروزی را می خوانی، حس می کنی که تمام تلاشش این است که به خانواده اش بفهماند؛ نبودن من از بی مهری نیست.این را می توان از ارادت های چند باره اش فهمید. 《هر سه تای شما را دوست دارم ( کوثر، محمد امین و ارمیا)》 مصطفی بعد این همه عشق بازی با اهل و عیال از دلیل نبودنش گفت.دلیلی که دل میلرزاند و بار سنگینی روی دوش ما می گذارد. آنجا که برای جگر گوشه هایش نوشت: 《 نظام و انقلاب و اسلام مهمتر و واجب تر از کنار شما بودن است 》 نقل آخرمان باشد: مصطفی جان، از این که بعد از خبر به آب افتادنت، آب نشدیم؛ حلالمان کن... شادی روح شهید امنیت مصطفی نوروزی صلوات... کانال فتح روایت! @fathe_revayat