eitaa logo
فتحِ روایت
305 دنبال‌کننده
48 عکس
27 ویدیو
0 فایل
ارتباط @Rezayeto
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼بدن شهیدی که هیچ خانواده ای به دنبالش نیامد🌼 یادی کنیم از شهید محمد تیموریان، فرمانده گردان یا رسول لشکر ۲۵ کربلا مازندران خیلی امام رضایی بود....دوستانش می گفتند: بعد هر عملیات، اول می رفت پابوس آقا علی بن موسی الرضا (ع) بعدش هم می رفت به دیدار خانواده اش تو شهرستان آمل.. تو یکی از این سفر‌ها توفیق زیارت امام رضا (ع) نصیبش نمیشه و به قول خودش: با دست خالی رفتم به دیدار خانواده... تو همون سفر به مادر قول می ده که با هم برن زیارت امام رضا (ع).... مادر هم خیلی خوشحال میشه.... اما چندی نمیگذره که خبر میارن عملیات بدر در حال آغازه.. محمد باید در عملیات شرکت میکرد... با مادر صحبت میکنه: مادرجان باید به عملیات برم ... بهت قول میدم قول میدم به محض اینکه از عملیات برگشتم دستتو بگیرم و به مشهد ببرم مادر گلایه میکنه: محمد مگه قرار نبود تو همین سفر با هم به مشهد بریم. محمد بارها و بارها دست مادر رو میبوسه و مادر و راضی میکنه.. مادر هم بهش میگه محمد جان قول دادی ها... قول دادی بعد از عملیات من رو به زیارت امام رضا (ع) ببری محمد هم میگه: مادر جان اگه سرم بره قولم نمی ره.... محمد عازم جبهه میشه، در عملیات بدر شرکت می کنه و تقدیر اینگونه بود که عملیات بدر آخرین نمایش رزم فرمانده گردان یا رسول (ص) لشکر ۲۵ کربلای مازندران باشه. خبر شهادت محمد تیموریان رو به خانواده و اهالی شهرستان آمل رسوندند. اهالی شهر مقدمات رو برای تشییع باشکوه شهید آماده کردند، همه منتظرند اما اتفاق عجیبی می‌افته... بدن مطهر شهید به شهرستان آمل نمیاد... خبر می‌گیرند تماس می‌گیرند... بچه های تعاون لشکر اعلام می‌کنند: همه ابدان مطهر شهدا را به شهرستان‌ها فرستادیم بدنی در معراج الشهدای اهواز نیست. یعنی چه اتفاقی افتاده؟! خبر می‌گیرند ارتباط می گیرد. خبری می رسه... از معراج الشهدای مشهد. از معراج الشهدای مشهد خبر میرسه که یک شهیدی رو آوردند که هیچ خونواده ای به دنبالش نیومده....احتمالا به اشتباه به مشهد ارسال شده، همین الان از خانواده شهید تیموریان بخواین خودشونو به مشهد برسونند تا شهید رو شناسایی کنند. اگر شهید خودشونو شهید رو ارسال کنیم به شهرستان آمل. مادر شهید عازم مشهد میشه اول میره حرم آقا علی بن موسی الرضا (ع) امام رضا رو سیر زیارت میکنه بعد هم راهی معراج الشهدای مشهد میشه.. مادر کنار بالین شهید، پارچه رو کنار می زنه، فقط یک صدا میاد، این محمد منه.... خودش قول داده بود بعد عملیات منو زیارت امام رضا ببره... نمیدونم شاید محمد تیموریان هم با زبون بی زبونی گفت:مادرجان نگفتم سرم‌بره قولم نمیره آخه قولشو از یکی گرفتم که خیلی مهربونه. السلام علیک یا امام الرئوف السلام علیک یا علی بن موسی الرضا به نقل از سردار باقر زاده در کتاب کبوتران حرم به قلم: فتح روایت @fathe_revayat
🌹🌹یک شهید با دو مزار..🌹🌹 ✍چقدر زیبا معشوقش را دیدار کرد مهرداد رو میگم...شهید مهرداد نعیمی... شب ۱۳ رجب، لحظاتی قبل از اذان، حین تلاوت قرآن... خمپاره ۶۰ عجب صیاد ماهری است.چنان بر قلب نازنین مهرداد فرود آمد که از فرط خوشحالی دیدار مولایش حسین بن علی(ع) در پوست خود نگنجید.. پاره پاره های بدنش را همانجا به اجبار در طلایه به خاک سپردند و نیمه سالم بدنش را هم کفن پیچ کردند و به یادگار به زادگاهش صومعه‌سرا فرستادند. آری عجیب است. شهیدی با دو مزار. مزاری با گوشت پاره های بدنش در طلاییه و مزاری با نیمه سالم بدنش در صومعه سرا و از آن عجیب تر زمانی بود که به سراغ وصیت نامه اش رفتند. مهرداد در وصیت نامه اش این گونه با خدا نجوا کرده بود.. خدایا دوست دارم بدنم در راه تو هزار تکه شود تا هر تکه آن بخشی از گناهم را با خودش بشوید السلام علیکم یا اولیا الله کتاب کرامات شهدا/ جلد اول/ ابراهیم رستمی کانال فتح روایت @fathe_revayat
🥀بیشتر نگران فاضله بودم...چون دو ماهه باردار بود که بعثی ها او را ربودند....🥀 ✍ در میان کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم و پر غبار، لازم است گاهی هم سری به هوای شهدا بزنیم و قدری تنفس کنیم.. هنوز هم صدای ناله های برادران و خواهرانمان را از میان سطور خاطراتشان می توان شنید. کافیست تورقی به این کتاب بزنیم ... من اجازه می گیرم و چند برگی از این کتاب را باز می کنم تا با هم مروری کنیم ... بریم کنار دریاچه ماهی، در همان کانال دسته جمعی، همان جا که فرزندان این مرز و بوم را زنده زنده به خاک سپردند.. مسئول تفحص شهدای شلمچه می‌گفت: می گفت: این بچه‌ها را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بستند و در کانال گذاشتند و زنده زنده روی سرشان خاک ریختند... می گفت: بعضی از این بچه ها بند انگشت نداشتند، انقدر بر دیواره‌های کانال چنگ انداخته بودند... بگذارید برگ دیگری را باز کنم بریم به زندان بعثی ها، شاید سکوت علی محمدرضایی زیر شکنجه های زندان بان بعثی کمی آراممان کرد.. هم بندی اش نقل می‌کرد: می گفت: این جوان را در حمام برهنه کردند و روی شیشه خرده ها غلتش می دادند و بر زخم هایش نمک می پاشیدند تا اعترافی بگیرند اما علی لب تر نمی کرد... به این اکتفا نکردن ...صابونی به غنیمت گرفتند.. آنقدر بر دهان و گلوی علی فشار آوردند که علی نفس آخر را کشید و آرام گرفت... شاید بعضی ها گلایه کنند که نقل این خاطرات غم انگیز و درد آور است اما یقینا درد شنیدن این خاطرات از درد پدر و مادرهایی که دخترانشان را بعثی‌ها ربودند و خبری از آنها ندادند کمتر است. مادر یکی از این شهیده ها نقل می کرد: می گفت در یک شب چهار دختر من را بعثی ها ربودند... می‌گفت: قائمه من را بعثی ها بردند، میگفت: فاکهه من را بعثی ها بردند.میگفت: فائزه من را بردند، فاضله من را بردند و ۳۴ سال است که خبری از آنها ندارم.... میگفت بیشتر نگران فاضله بودم، آخر دو ماهه باردار بود که بعثی ها او را ربودند.... باشد به همین اکتفا می کنم و این کتاب را می بندم... اما قول دهیم که هر از گاهی سری به این کتاب بزنیم و نفسی تازه کنیم... شاید گلایه‌های ما کمتر شد.. شاید شکرگزاری های ما بیشتر شد.... اگر هنوز هم گوش هایمان را باز کنیم می شنویم...! اگر از هیاهوی شهر فاصله بگیریم می شنویم..! صدای زجه های برادران و خواهرانمان را در میانمار،سوریه،فلسطین، یمن....می شنویم..! درود بر مدافعان حرم درود بر بلباسی ها، درود بر رادمهر ها، درود بر کابلی ها، درود بر قاسم سلیمانی و شهدای مدافع حرم که مسئولانه و شجاعانه به رسم انسانیت رفتند تا تاریخ شرم کند و کمتر از این جسارت ها و جنایت ها بنویسد. السلام علیکم یا انصار دین الله به قلم: فتح روایت @fathe_revayat
🍁پدری که سر پسر شهیدش را بیش از دو ماه در کمد خانه اش نگهداری کرد....🍁 ✍وقتی محمد رضا ۱۶ ساله برگه اعزام به جبهه را جلوی پدر گذاشت، شاید پدر هم یاد علی اکبرِ حسین(ع) افتاد که چندان معطل نکرد و اذن میدان را به پسر داد و به یُمن همین تطبیق تاریخی بود که خداوند هم پادرمیانی کرد و پسر را همچون علی اکبر (ع) به پدرش بازگرداند.... وقتی بدن محمدرضا آل مبارک را آوردند مادرش میگفت: من بدن را نمیبینم... من خواب دیدم که دارم سر محمدرضا را با گلاب شست و شو می دهم...اما پدر می خواست برای بار آخر هم شده، روی محمدرضا را ببیند و ببوید و ببوسد....کنار بالین محمدرضا قرار گرفت، پارچه را کنار زد... وقتی چشم پدر به بدن بدون سر محمدرضا افتاد بی اختیار گفت: صلی الله علیک یا اباعبدالله (ع) حال او بیشتر می فهمید وداع با بدن بی سر یعنی چه...حال بیشتر حال عمه جان زینب(س) را درک می‌کرد... حال بیشتر می فهمید که به جای پیشانی رگ های بریده را بوسیدند یعنی چه.... اما خدا رو شکر‌، کسی به این بدن جسارت نکرد کسی به این بدن توهین نکرد..کسی این بدن را سنگ باران نکرد کسی این بدن را لگد مال نکرد... با احترام او را کفن کردند و با احترام او را تدفین می کنند... چندی گذشت تا دل این پدر و مادر آرام گیرد اما این پایان عشق بازی خداوند با این خانواده نبود... بعد حدود ۸ سال خبری رسید... آقای آل مبارک سلام!؟ خبری برایت داریم... -چه خبری؟! دلش را داری... - چی شده؟! بچه ها در منطقه شرهانی سر محمدرضا را پیدا کردند.... پدر گفت: مادرش نباید چیزی بفهمد... داغ مادر تازه می شود... همه مسئولیت‌ها را به جان میخرم.... مقدمات اجازه نبش قبر و خاکسپاری دوباره، حدود دو ماه طول کشید و پدر مسئولیت همه کارها را به دور از چشمان خانواده به عهده گرفت و سر کنار بدن آرام گرفت.... سالها از این ماجرا گذشت و به طور اتفاقی این ماجرا برای خانواده مکشوف شد .... آنها تازه فهمیده بودند که پدر چرا در آن ایام بی تاب بود....آنها فکر می‌کردند پدر دوباره یاد محمدرضا افتاده و در اتاقش خلوت کرده و نجوا می‌کند.... اما نمی دانستند که پدر تنها نیست و سفره دلش را برای مهمانی پهن کرده است... بله شاید شما هم درست حدس زده باشید... پدر در آن ایام سر محمدرضا را در پارچه‌ای پیچیده بود و بیش از دو ماه در کمد خانه اش نگهداری می کرد و هر از گاهی سری به پسر می زد و از درد فراغ می گفت... به قلم: فتح روایت @fathe_revayat