eitaa logo
| فضائل مولـٰا
455 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
36 ویدیو
42 فایل
.﷽. آن مايه اميدى كه به بقاى او دنيا باقى مانده و به بركت او خلق روزى خورند و به وجود او زمين و آسمان پابرجا مانده و بدست او خداوند زمين را پر از عدل و داد كند.✨️ #بقیه‌الله‌عج🌸 @shams_hoda :شمس هدی| ناشناس: https://daigo.ir/secret/71655673
مشاهده در ایتا
دانلود
همدانی و دیدار امام زمان (عجل الله تعالی و فرجه الشریف)
احمد بن فارس ادیب می‌گوید: در بغداد حکایتی را شنیدم و آنچه شنیده بودم برای دوستان و غیره با زگو کردم، پس از من خواسته شد که آن حکایت را بنویسم پس هیچ راهی برای مخالفت برای نوشتن آن حکایت نداشتم، آن حکایت را نوشتم و کسی که این حکایت را از او شنیده بودم مهر تأیید بر آن زد و آن حکایت چنین بود. در شهر همدان گروهی از شیعیان هستند که معروف به بنی راشد بودند که همه آن‌ها شیعیه دوازده امامی بودند، پس علت شیعه شدن آن‌ها را پرسیدم، ریش سفید آن‌ها به ما چنین گفت: جد ما که اصل و نسب ما به او ختم می‌شود به خاطر اتفاقی که برای ایشان افتاده بود ما شیعه شدیم و حکایت آن بزرگوار چنین است :
ایشان می‌گوید: وقتی از موسم حج فارغ شدم همراه کاروان در منزلگاهی در بیابان رفتیم و هم چنان راه می‌رفتیم تا این که خسته شدیم، پس در جایی ایستادیم و در آن جا منزل کردیم من به همراهان خود گفتم: در این جا مقداری استراحت کنم، پس من در آن جا به خواب رفتم و هم چنان خوابیده بودم تا وقتی که خورشید غروب کرد و در آن وقت من از خواب بیدار شدم، وقتی بیدار شدم هیچ اثری از قافله و راه پیدا نکردم پس به خاطر همین بسیار وحشت زده شدم و به خداوند متعال توکل کردم و با خود گفتم: به راه خود ادامه می‌دهم.
راوی می‌گوید: مقدار زیادی راه نرفته بودم که یکباره به سرزمینی سرسبز که گویا آن سرزمین بسیار قدیمی بود و خاکش بهترین خاک بود رسیدم، پس در همان تاریکی به آن سرزمین نگاه کردم و یکباره قصری در آن جا دیدم که مانند شمشیر می‌درخشید، با خود گفتم: عجیب است! این قصر مال کیست؟ به راستی وقتی که با کاروان به این جا می‌آمدم این قصر و این سرزمین وجود نداشت و اصلاً نشنیده بودم که در این مکان و مکان دیگر چنین قصری وجود دارد،
| فضائل مولـٰا
راوی می‌گوید: مقدار زیادی راه نرفته بودم که یکباره به سرزمینی سرسبز که گویا آن سرزمین بسیار قدیمی بو
پس به سوی آن قصر حرکت کردم تا به آن رسیدم در آن جا دو خادم سفید پوست دیدم به آن‌ها سلام کردم و آن‌ها با نیکی جواب سلامم را دادند و به من گفتند: خوب جایی آمده ای، در همین جا بنشین.
راوی می‌گوید: من نزد قصر نشستم و یکی از آن‌ها وارد قصر شد و چند لحظه بعد بیرون آمد و به من گفت: بلند شو! من نیز بلند شدم و وارد قصر شدم، داخل آن قصر بسیار زیبا و مجلل و رنگارنگ بود که تا به حال مانند آن ندیده و نشنیده بودم که چنین قصری وجود دارد، در آن قصر پرده ای بود، پس خادم نزدیک شد و آن پرده را کنار زد، سپس به من گفت: وارد شو.
راوی می‌گوید: من وارد اتاق قصر شدم و دیدم در آن جا شمشیر بسیار درازی بود که از سقف قصر آویزان شده بود و یک جوان خوش سیما و درخشانی در آن جا بود و آن شمشیر آن قدر نزدیک بود که گویا لبه تیز آن به مو‌های آن جوان خوش سیما می‌زد.
آن جوان خوش سیما در تاریکی راه می‌رفت، پس من به ایشان سلام کردم و ایشان جواب سلامم را داد، سپس به من فرمود: آیا می‌دانی من کیستم؟ عرض کردم: نه به خدا نمی دانم! شما چه کسی هستی؟ آن جوان خوش سیما فرمود: من قائم آل محمد (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) هستم من همان کسی هستم که در آخر زمان با این شمشیر که بالای سرم است قیام خواهم کرد و زمین را پر از عدل و داد می‌کنم همان گونه که پر از ظلم و ستم شده است.
راوی می‌گوید: وقتی دانستم که آن جوان بزرگوار وجود مبارک و مقدس امام عصر (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) است خود را بر زمین انداختم و پاهای آن بزرگوار را لمس کردم و روی چشمانم گذاشتم، ایشان فرمود: این چه کاری است تو انجام می‌دهی؟ بلند شو که به راستی تواز فلان شهر که در نزدیکی فلان کوه است هستی که نام آن شهر همدان است. عرض کردم: راست فرمودید ای سرورم! ایشان فرمود: آیا دوست داری به شهر و دیار خودت همدان باز گردی؟ عرض کردم: بله ای سرورم! دوست دارم به آن جا بازگردم و به مردم شهرم بشارت دهم و بگویم خداوند چه نعمت بزرگی به من داده و آن دیدار وجود مقدس و مبارک شما امام زمان (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) است.
پس ایشان با دست مبارک خود اشاره کرد به خادم و و آن خادم دستم را گرفت و بغچه ای به من داد و سپس از نزد وجود مقدس و مبارک امام زمان (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) مرخص شدم، پس چند قدمی دورتر نرفته بودیم که یکباره سایه درختان و گلدسته‌ها را دیدم. آن مرد به من گفت: آیا می‌دانی این جا کجا است؟ به او گفتم: بله این جا شهری نزدیکی شهر ما معروف به اسد آباد است.
راوی می‌گوید: در آن بغچه نگاه کردم و دیدم که چهل یا پنجاه دینار در آن بود پس هنگامی که وارد شهر همدان شدم تمام اهل و عیالم و آشنایان و دوستان خود را جمع کردم و در مورد آنچه خداوند به من منت نهاده بود و آن دیدار وجود سر تا سر مبارک و مقدس امام عصر (عجل الله تعالی و فرجه الشریف) است و به آن‌ها بشارت دادم. همدانی می‌گوید: هم چنان آن سکه‌ها نزد ما بود و هرگاه حکایت را برای کسی نقل می‌کردیم یک سکه از آن سکه‌ها کم می‌شد تا وقتی که تمام سکه‌ها نا پدید شدند. ---------- |مدینة المعاجز ج۵