طرح گرافیکی فضل بن موسی
محمدجواد پردخته
گيلان، لاهيجان
@fazlebnemosa_jahrom
طرح گرافیکی فضل بن موسی
محمدجواد پردخته
گيلان، لاهيجان
@fazlebnemosa_jahrom
طرح گرافیکی فضل بن موسی
محمدجواد پردخته
گيلان، لاهيجان
@fazlebnemosa_jahrom
مجتبی تاجیک «ساده»
ورامین
۱
به درگاه کرم وصلم نمودند
گدای نسل در نسلم نمودند
که در ذرّیهٔ موسیَ بنِ جعفر (ع)
دخیل حضرت فضلم(ع) نمودند
۲
هر زمـــان از حق تمــــنّای شـــفاعت میکنم
قلب خود را غرق این دریای رحمت می کنم
در حریم زادۀ موسَی بْنِ جَعــــفَر ع همزمان
مشهد و شیراز و قــم را هم زیارت می کنم
@fazlebnemosa_jahrom
سید امیرحسین فاضلی
قزوین
این مرقدی که تاجِ سر اهل جهرم است
آیینه ای به سوی حرم مشهد و قم است
آیینه ، عینِ منظره را می دهد نشان
پس این ضریح ،پنجره فولادِ مردم است
در فضلِ شاهزادهی نجمه همین بس است
خونِ امام ، در رگِ او در تلاطم است ...
با گریه، هرکسی که به این مرقد آمده
سوغاتِ او زمانِ خروجش تبسم است
قم ، کاظمین ، طوس ، فقط چشم را ببند
آری بهای هر سفر اینجا تجسم است
هر جا که سفره , سفرهی موسی بن جعفر است
زائر غریقِ ناز و گدا در تنعّم است...
سید امیرحسین فاضلی
@fazlebnemosa_jahrom
#خاطره_زیارت_فضل بن موسی
خاطره دختر یک مدافع حرم
دنیا اسکندرزاده، 17 ساله، دانش آموز پایه یازدهم، از تهران شهرک گلستان سروستان هشتم
شرکت کننده در بخش
خاطره
به عشق آقا
میلاد امام موسی کاظم (ع) بود و همه جا پر از شیرینی و شربت و جشن و سرور.من هم دلم می خواست یه کاری به عشق امام بکنم.یه کاری که وقتی آقا می بینه،بگه به به و حض کنه.بنابراین چادرم رو سر کردم و راهی حرم فرزندش امامزده فضل ابن موسی شدم.
میتونستم خیلی کارها به عشق آقا انجام بدم.اما یه فکر خوب ذهنم رو مشغول کرده بود. رفتم جلوی یه ایستگاه صلواتی رو به روی حرم.خیلیها اونجا بودند.از جمله یه دخترخانم هم سن و سال خودم که شیطون رفته بود زیر جلدش و یه کوچولو بدحجاب بود.رفتم جلو و سلام کردم.جوابم رو داد.پرسیدم:به عشق آقا اومدی بیرون؟گفت:آره!گفتم:معلومه آقا رو خیلی دوست داریا! با نگاهی به گنبد چراغانی و پرچم سبز امامزاده گفت:آره خیلی!گفتم:پس بهش ثابت کن چقدر دوستش داری.با تعجب گفت:یعنی چی؟تو حالت خوبه؟گفتم:نترس.دیوونه میوونه نیستم.پرسید:پس منظورت چیه؟گفتم:اگه آقا رو خیلی دوست داری،بیا امروز به عشق حضرت یه کاری کن.پرسید:مثلاً چی کار؟گفتم:بگم ناراحت نمیشی؟نگام کرد وگفت:نه بگو.گفتم:یه امروز به عشق آقا حجابت رو رعایت کن.جا خورد.نگاهی به چادرم کرد.بعد دستش رو به سمت روسریش برد.موهای قشنگش رو زیر روسری مهار کرد و با یه لبخند زیبا گفت:این هم به عشق آقا!
خب این از اولیش!رفتم سراغ نفر بعدی.با خودم قرار گذاشته بودم توی عید میلاد آقا به عشقش 313 خانم بدحجاب رو به خوش حجابی دعوت کنم.خیلیها دعوتم رو پذیرفتند.چند نفری هم با توهین و گفتن به تو چه دعوتم رو رد کردند.یه خانم هم عصبانی شد و یه چک آبدار خوابوند زیر گوشم اما اون سیلی خیلی به دلم چسبید.آخه شیعۀ واقعی باید طاقت سیلی خوردن به عشق مولاش رو هم داشته باشه وگرنه که ادعای عاشقیش همه باد هواست.
@fazlebnemosa_jahrom
#داستان
پوریا اسکندرزاده
دانشجوی مهندسیIT از دانشگاه علامه طبرسی تهران
داستان
عشق در یک نگاه
امیرعلی بستۀ کادو شده را به طرفش گرفت و گفت:«چادره!حاج خانم برات دوخته.گفت بهت بگم تبرکه... سوغات مشهده!»اضطرابی که داشت مانع از لذت بردنش از توجه حاج خانم شد.بسته را گرفت و وارد بخش ورودی خواهران شد.خودش را کاملاً در اختیار دو خانم محجبه قرار داد تا لباس و کیفش را بازرسی کنند.یکی از خانمها تذکر داد باید چادر بپوشد.فقط سرش را تکان داد.از اینکه مجبور نبود از آن چادرهایی که روی میز گوشۀ اتاقک،نا مرتب روی هم چیده شده بودند و معلوم نبود در روز چند نفر از آنها استفاده می کردند،سر کند؛راضی بود و به جان حاج خانم دعا می کرد.بستۀ کادوپیچ شده را باز کرد.هدیۀ حاج خانم،چادری سفید با گلهای درشت و برجستۀ ابریشمی بود.جنس پارچه را با سرانگشتانش محک زد.از نرمی و لطافت پارچه خوشش آمد و با ذوق و شوق،تای آنرا باز کرد و چادر را ناشیانه روی سرش انداخت.سعی کرد موهای نرم و مزاحمی را که از شالش بیرون زده بود،مهار کند.خسته از این جدال بی حاصل،با التماس به یکی از خانمها نگاه کرد.او که التماس نگاهش را خوانده بود،با لبخندی به کمکش آمد و موهایش را زیر شالش پنهان کرد.آهسته پرسید:«تازه عروسی؟»اگر امیر علی اینجا بود قطعاً می گفت:«اگه خدا بخواد!»اما جواب او به این سؤال،تنها یک لبخند محجوب بود.خانم محجبه،پرده را برایش کنار زد و با گفتن«خوشبخت باشی دخترم»به داخل حرم هدایتش کرد.از اتاقک خارج شد و بلافاصله نگاه مشتاق امیرعلی را به سوی خودش کشید.نگاه نجیبی که مثل همۀ این چند ماه،فقط تا چانه اش بالا می آمد و این بار هم به رسم قدیم،تنها به گلهای چادرش نگاه کرد.امیرعلی مات گلهای چادری بود که به زیبایی صورت «آنا» را قاب گرفته بود.با آنکه افسار نگاهش را سفت و سخت می کشید،اما باز آن نگاه چموش از یک ثانیه غفلتش استفاده کرد و به چشمهای دختری که ماه ها بود آرام و قرار را از دلش گرفته بود،نگاهی دزدانه کرد.وجدانش گوش نگاهش را کشید و نهیب زد:«طاقت بیار مرد...طاقت بیار...خدا داره اجر صبرت رو می ده...این چند دقیقۀ آخر رو خرابش نکن!»
آنا،اما حواسش جای دیگری بود و دل به دلدادگیهای امیرعلی نمی داد.نگاهش بین گلدسته ها و گنبد خاکی رنگ گردش می کرد.دلش،گاهی سوار بر بال کبوترها تا آسمان حرم بالا می رفت و گاهی همراه با سجدۀ نمازگزاران،به خاک می افتاد.امیرعلی،اجازه داد تا آنا،یک دل سیر تماشایی های حرم را تماشا کند.سپس قدمی نزدیک شد و پرسید:«بریم خانم؟»آنا بی حواس گفت:«نه!»امیرعلی یکه خورد و هول پرسید:«نه؟!چرا؟!نکنه پشیمون شدی؟!»لحن دلگیر امیرعلی،حواسش را از گلدسته ها پرت کرد.به هیچ قیمتی حاضر نبود این مرد را از خود برنجاند.امیرعلی را به لبخندی مهمان کرد و با توبیخی ساختگی گفت:«امیرعلی؟!»دل امیرعلی از این لحن پر از غمزه و ناز مالش رفت.دلش می خواست یک «جانم»از ته دل به این عزیزتر از جانش بگوید.اما...فقط گفت:«فکر کردم پشیمون شدی آنا.»آنا قدمی نزدیک شد.عطر امیرعلی را به جان کشید.دست پیش برد تا دست او را در دست بگیرد و به او اطمینان دهد که هرگز از تصمیمش باز نمی گردد.اما...خندۀ ریز امیرعلی دستش را در میانۀ راه متوقف کرد.امیرعلی آهسته،طوری که فقط خودش و آنا بشنوند؛گفت:«اِ اِ اِ ... آنا؟بازم یادت رفت؟»لبش را با خنده گاز گرفت و با چشم و ابرو به حرم آقا اشاره کرد و ادامه داد:«جلوی آقا می خواستی دست یه نامحرم رو بگیری؟»و در حالیکه سعی در مهار خنده اش داشت،با لحن بامزه ای گفت:«وای وای وای...دختر بد!»آنا خنده اش گرفت و دل امیرعلی ضعف رفت برای خنده های شیرینش.آنا اخمی روی پیشانی نشاند و پرسید:«حالا چرا نگام نمی کنی؟»امیرعلی دستی به چشمهای خسته اش کشید و با انگشت شست و اشاره کمی آنها را فشرد و همانطور سر به زیر گفت:«والا من که از خدامه نگات کنم اما...راستش از آقا خجالت می کشم.»و در دل آرزو کرد:«کاش زودتر محرم می شدیم!»آنا،مثل دختر بچه های لجباز پایش را روی زمین کوبید و گفت:«حالا باید این همه راه رو می اومدیم اینجا؟خب همونجا هم می شد این کارها رو انجام داد دیگه؟»امیرعلی که محو گنبد شده بود،دستش را روی قلبش گذاشت و سلام داد و سرش را به احترام تا روی سینه اش خم کرد.سپس گوشۀ چادر آنا را گرفت و کشید و گفت:«غر نزن دیگه خانوم...دلم می خواست آقا شاهد عقدمون باشه!»آنا دیگر هیچ حرف یا به قول امیرعلی غری نزد.از برق چشمهای امیرعلی می خواند که او دیگر جوابش را نخواهد داد.امیرعلی باز غرق عشق امامزاده شده بود و او را فراموش کرده بود.
امیر علی می رفت و آنا را هم به واسطۀ چادرش دنبال خود می کشاند.نزدیک ضریح که رسیدند،ایستاد.چادر آنا را رها کرد و گفت:«از اینجا به بعد باید خودت تنها بری...با آرامش برو جلو...دستت که به ضریح آقا رسید،از ته دل اون کلمات و بگو...بعد هم هر
حاجتی داری از آقا بخواه...بار اولته مهمون آقا شدی...هر چی بخوای بهت می ده...اینو گفتم که باهاش تعارف نکنی!»
آنا،دلشوره اش را پشت خنده ای پنهان کرد و از ته دل گفت:«من فقط تو رو می خوام!»امیرعلی از این جمله غرق در لذت شد.دلش می خواست بینی این دختر شیرین را با دو انگشت آنقدر بفشارد تا آخش در بیاید اما...امان از این اماهایی که وقت و بی وقت بین او و خواسته های دلش دیوار می کشید.وجدانش اجازۀ پیشروی افکار موهوم را نداد و محکم توی سرش کوبید و گفت:«خجالت بکش امیرعلی...در یک قدمی ضریح آقا ایستادی و چه فکرهایی که نمی کنی...واقعاً که!!!»امیرعلی بی توجه به عز و جز وجدانش و با امید به اینکه آقا حال دل بیتابش را درک می کند،با شیطنت گفت:«امیرعلی رو که قبلاً بهت داده...یه چیز دیگه از آقا بخواه که ضرر نکرده باشی!»آنا پشت چشمی برایش نازک کرد که امیرعلی ندید.امیرعلی در میان جمعیت گم شده بود.
آنا،چشمانش را بست و خود را به دریای مشتاقان امامزاده سپرد و اجازه داد جسمش چون یک ماهی،همراه با جمعیت موج بخورد و به سوی سرچشمۀ این جوش و خروش ملکوتی پیش برود.نیازی به تلاش برای رسیدن به ضریح نبود.تنها باید چادرش را سفت و سخت نگه می داشت.همین!
دقایقی بعد،چشمانش را گشود و خود را چسبیده به پنجره های طلایی ضریح یافت.دستانش بی اختیار پیچک شدند دور پنجره ها و بالا رفتند.بی آنکه بخواهد بغض کرد.کاسۀ چشمانش مدام از اشک پر و خالی می شد.حتی نمی دانست برای چه گریه می کند.او که غصه ای نداشت.او که همه چیز داشت حتی امیرعلی را!پس گریه اش برای چه بود؟حال خودش را نمی فهمید.اما از این همه نزدیکی به کسی که امیرعلی همیشه او را «آقا»صدا می زد؛احساس خوبی داشت.احساسی که باعث می شد به فشار جمعیت توجهی نکند و خود را بیشتر به ضریح بچسباند.انگشتهایش نوازش گونه روی پنجره ها می رفت و می آمد.امیر علی گفته بود:«اگر یک بار به دیدن آقا بروی،عاشقش می شوی!»راست می گفت.آنا،در یک نگاه عاشق شده بود...عاشق آقا!
خانمی با پری بزرگ و رنگی،ضربه ای آرام به شانه اش زد و گفت:«خانم! لطفاً حرکت کنید تا زوار دیگه هم بتونن جلو بیان.»این تذکر،بوی جدایی می داد.دستهایش را از ضریح جدا نکرد.در دل گفت:«تو رو خدا انصاف داشته باشید...شما یک عمرآقا رو داشتید...من تازه پیداش کردم.»اما...کسی به خواهشهای دل او کاری نداشت.پای عشق آقا که به میان می آمد،همه خودخواه می شدند!
چاره ای نبود.باید زودتر حرفهایش را به آقا می زد و می رفت.دستش را به زحمت به گردنش رساند و قفل گردنبندش را باز کرد.صلیب طلایی رنگ را میان مشتش فشرد.مشتش را بالا برد و گردنبند را توی ضریح انداخت.صلیب طلایی،آن سوی پنجره های طلایی پیش چشمانش رقصید و رقصید و روی انبوه اسکناسها آرام گرفت.آنا،چشمانش را بست و سعی کرد تمام کلماتی را که از امیرعلی آموخته بود؛به خاطر بیاورد.این بار دستانش را محکمتر از پیش به ضریح گره زد و با صدایی که از عشق و هیجان می لرزید،زمزمه کرد:«اشهد ان لا اله الا الله...اشهد انّ محمداً رسول الله و اشهد انّ علیاً ولی الله.»
با کسب اجازه از خانم آنا موسویان که سالها قبل در حرم امامزاده فضل به دین اسلام مشرف گردیده است.
@fazlebnemosa_jahrom
طرح گرافیکی فضل بن موسی
محمدجواد پردخته
گيلان، لاهيجان
@fazlebnemosa_jahrom
طرح گرافیکی فضل بن موسی
محمدجواد پردخته
گيلان، لاهيجان
@fazlebnemosa_jahrom
#داستان
..................
نویسنده : پوریا اسکندرزاده
دانشجوی مهندسیIT از دانشگاه علامه طبرسی تهران
داستان
آفتاب در شب
این شب یلدایی،انگار قرار نبود به صبح برسد.قبل از آنکه طناب دار نفسش را ببرد،ثانیه های معکوس انتظار داشت نفسش را می گرفت.از وقتی حکمش آمده بود،چشمهایش با خواب قهر کرده بودند.شاید داشتند خود را برای خوابی ابدی آماده می کردند.
مادرش خواسته بود تجدید نظرخواهی کند.خواسته بود کمی زمان بخرد تا شاید ضجه و التماسهایش دل اولیای دم را به رحم بیاورد اما نپذیرفته بود.به نظرش،برای او قصاص،عین عدالت بود.جانی را گرفته بود باید جانش را می داد.
چه خوب که آنها دیه نخواسته بودند! چه خوب که مادرش مجبور نبود برای جور کردن دیه،خود را به آب و آتش بزند! از اینکه سپیده دم فردا را نخواهد دید،راضی بود.عذاب وجدان،روزهایش را چون شب سیاه کرده بود و شب هایش را چون جهنم.دیوارهای زندان انگار دندان داشتند.روحش را می جویدند.روحش،در تنهایی و سکوت سرد سلولش بیمار گشته بود.دلش می خواست زودتر از آن گور چند متری خلاص شود حتی اگر شده با خوابیدن در گور ابدیش.
آرزویی نداشت جز مرگ!قبلاً ها سرش پر بود از آرزوهای دور و دراز.اما انگار روزگار نامرد دست به سینه ایستاده بود تا او،آرزویی از دلش بگذرد و آنگاه بی فوت وقت،آن آرزو را به دلش بگذارد.بچه که بود،همۀ آرزویش یک گاز از ساندویچ سوسیس همکلاسیش بود.بزرگتر که شد،دلش یک دوچرخه می خواست.دوست داشت درس بخواند و برای خودش کسی بشود.آرزو داشت شب عید که از تعویض روغنی بر می گشت،اوستا مزدش را بدهد تا برای سفرۀ عیدشان ماهی قرمز بخرد.آرزو داشت کسی از آشناها مادرش را هنگام کلفتی خانه های مردم نبیند و خیلی آرزوها و ای کاش های دیگر که همه بدون استثنا بر دلش مانده بودند.همکلاسیش،هرگز او را به یک گاز از ساندویچش مهمان نکرد.هرگز نفهمید سوار دوچرخه شدن چه کیفی دارد.نشد که درس بخواند.نشد که برای خودش کسی بشود.بچه ها مادرش را دیدند و مسخره کردند.اوستا هم پولش را بالا کشید و سفرۀ عیدشان باز هم خالی از ماهی قرمز ماند.همۀ این آرزوهای کوچک و بزرگ،یک گوشۀ صندوقچۀ دلش،روی هم انبار شده و خاک می خوردند.اما آرزویی بر دلش مانده بود که آن را هر کجای صندوقچۀ فراموشی قایم می کرد،باز از جایی سرک می کشید و نمک بر زخمش می پاشید.قرار بود با حقوق آخرماه،مادرش را به زیارت امامزاده فضل ابن موسی ببرد.یادش به خیر! وقتی بلیطهای جهرم را به مادر نشان داده بود؛از فرط خوشحالی ساعتها گریسته بود و خودش،از گریۀ مادر،بغض کرده بود.با زیرکی نقشه کشید مشکلات را در خانۀ کوچک اجاره ایشان،جا بگذارد و برود تا آقا،با دست مهربان خود،گره های کور زندگیشان را یک به یک باز کند.اما نمی دانست چرخ فلک حسود،هنوز هم در کمین آرزوهایش نشسته است.روزگار نامراد،طوری برایش نقشه کشید و نقشه هایش را نقش برآب کرد که هنوز هم انگشت به دهان مانده است و نمی داند چطور شد که راهش را کج کرد و سر از آن جنجال خیابانی درآورد.هنوز هم نمی داند چطور چاقوی یکی از آنها در دست او پیدا شد و در سینۀ دیگری پنهان.اما این یکی را به خوبی می دانست دستبندی که به مچ دستهایش گره خورده،گره ای بود کورکه هرگز باز نمی شد.روزگار نامرد،بلیط رفت و برگشت جهرم را با یک بلیط بی بازگشت به زندان عوض کرده بود و حالا او،پشت میله های زندان،منتظر اجرای حکم بود.دستهایش به یاد ضریح طلایی آقا،به میله های سیاه و زنگ زدۀ زندان گره خوردند و کبوتر پرشکستۀ قلبش در هوای گنبد زیبایش،بال بال زد و خود را به در و دیوار سینه اش کوبید.در خیال،از دروازه تا حرم را پابرهنه رفت.دروازه ها را بوسید.از سقاخانه اش آبی نوشید و در حوض بزرگ صحن،وضو گرفت.دست راستش را روی قلب بیقرارش گذاشت و به احترام آقا،تا کمر خم شد.
ـ «السلام علیک یا فضل ابن موسی!»
آقا(ع)،لقب زیاد داشت اما«فضل ابن آفتاب» بیشتر به دلش می نشست.
به همین نام صدایش زد. کی به ضریح رسید؟نفهمید! دستهای دستبند خورده اش،دور ضریح آقا پیچک شدند.چیزی برای تقدیم نداشت جز مرواریدهای غلطان چشمهایش!سر بر آستان حضرتش گذاشت و چون نوزادی گرسنه،گریست.روحش گرسنۀ محبتی پدرانه بود.محبتی که هرگز طعم شیرینش را نچشیده بود.آقا، دست نوازش بر سرش می کشید.اما او به جای آرام شدن،هق هق می کرد.دلش می خواست تا آخرالزمان،سر بر دامان آقا بگذارد و او،پدرانه نوازشش کند.دقایق باقی مانده تا صبح را فقط گریه کرد و درد و دل.مادرش را به آقا سپرد تا او خیالش را از تنهایی و غربت مادر،راحت کند.حالا می توانست با خیال راحت،طناب دار را بر گردنش بیاندازد.در جوار امامزاده در خلسۀ شیرینی فرو رفته بود که حس کرد کسی از دور صدایش می زند.انگار وقت رفتن رسیده بود.با بی میلی دستهایش را از ضریح باز کرد و از آن بهشت رویایی به زندان جهنمی اش پرت شد.با حیرت
به دستهایش نگاه کرد.مچ دستهایش را لمس کرد تا باور کند خبری از دستبند نیست.دستبند آهنی،کمی آن طرفتر،کف سلول افتاده بود.چطور چنین چیزی ممکن بود؟!صدای قیژ در فلزی سلول،افکارش را بی سرانجام گذاشت.باید می رفت اما پاهایش،راه رفتن را فراموش کرده بودند.میل به ادامۀ زندگی،درتک تک سلولهایش بیدار شده بود.هنوز هم دنیا را با همۀ بدیهایش دوست داشت.نمی خواست بمیرد.می خواست مثل همۀ آدمها،در هوای پر از سرب این شهر نفس بکشد.نمی خواست طناب دار،نفسش را بگیرد.اما خواست او مگر مهم بود؟!سرباز کنار رفت و زنی سیاه پوش وارد شد.این زن را خوب می شناخت.این مادر را،او داغدار کرده بود.هرچند ناخواسته اما داغ پسر رشیدش را بر دلش گذاشته بود.با دیدن غم چشمهای زن،شرمنده شد و سر به زیر انداخت.او حق زندگی نداشت وقتی حق زندگی را از دیگری غصب کرده بود.زن،قدمی جلو گذاشت.دو قطره اشک،همزمان از چشمهای هر دو روی گونه هایشان لغزید.مادری برای جوانی پسرش می گریست و پسری برای پیری مادرش!نگاه هر دو در یک خط حرکت کرد و به دستبندی که با دستی نامرئی،از مچ دستهایش باز شده و کف زندان افتاده بود،رسید.دل هر دو همزمان بیقرار شد.نوری آسمانی،دلهایشان را روشن کرد.زن،با گوشۀ چادر،اشکهایش را زدود.نگاهش در امتداد نوری آسمانی بالا رفت و با صدایی پر بغض گفت:«دیشب آقا اومد به خوابم.گفت خودش ضامنت میشه...به حرمت آقا فضل ابن موسی،از تو و از خون پسرم گذشتم!»
برگرفته از یک رویداد واقعی به نقل از یکی از محکومان به قصاص نفس که با ضمانت امامزاده فضل ابن موسی علیه السلام، اولیای دم از قصاص گذشت کردند.بنا به درخواست ایشان در روایت خاطره، اشاره ای به اسم واقعی آنها نشده است.
@fazlebnemosa_jahrom
امیر رسولی
زنجان
باید اهلِ فضل باشد زادهی موسیاست وقتی
همنفس با آیه ی " وَالتّین " و " اَعطَینا "ست وقتی
از کویری بودنم باید به جا چیزی نماند
نامِ او در حد و در اندازهی دریاست وقتی
در حریم او نخواهد بود راهی تا اجابت
هر کسی هر آنچه را می خواهد از او خواست وقتی
نامی از فضل است هرجا، نور هم آنجا مقیم است
روشنی پا تا به سر، خورشید، سر تا پاست وقتی
آید از او عطرِ نامِ حضرت موسیابنجعفر
اهل علم و معرفت، آیینه تقواست وقتی
باید از او گفت از یکتاپرستی تا که حرف است
باید از او گفت در این راه پابرجاست وقتی
نیست محتاج بیانم، لطف او وقتی عیان است
من چه خوانم، خط شأن و رتبهاش خواناست وقتی
جز خدا باید که در رفتار و گفتارش نباشد
خیمه آیینگی تا همچنان برپاست وقتی
کاظمین و قسمتش را خواست باید در حریمش
ره نخواهد بُرد جایی، نامه بیامضاست وقتی
باید آهسته قدم برداشت در صحن و رواقش
آستان او ملائک را چنین مأواست وقتی
هرکسی حاجت اگر دارد رسیده شهر جهرم
وادی احسان از او لبریز ردّ پاست وقتی
از کسی باید نپرسید آستان او کجا هست
چون نگینی بقعهاش از دور هم پیداست وقتی
امیر رسولی
زنجان
@fazlebnemosa_jahrom
هدایت شده از جشنواره فضل بن آفتاب
این چراغ روی گنبد آفتاب شهر ماست
جهت اطلاع از اخبار جشنواره فضل بن آفتاب و مشاهده گزیده آثار به کانال زیر در ایتا بپیوندید👇👇👇👇👇👇
@fazlebnemosa_jahrom
سارارمضانی
شیراز
بسم الله الرحمن الرحیم
«تقدیم به فضل خانه ی موسی بن جعفرعلیه السلام»
خانه ی موسی حریم شادباش اولیاست
چشم های نجمه خاتون روشن از «فضل» خداست
بعد بابا مقتدای «فضل » نور هشتم است
چشمهایش مملو از آرامش این انجم است
پای جای پای دریا راهی ایران شده
بر بسیط خشکسالی رونق باران شده
در میان نخل ها نوری خدا افراشته
بذر مهرش را درون قلب جهرم کاشته
کام زائر های او شیرین تر از خرما شده
سایه سار صحن او آرامش دل ها شده
شور جوشن می چکد از چشم های عاشقان
در شب قدر از حریمش می رسی تا آسمان
گنبد خاکی او آیینه ی افلاک شد
خوش به حال آنکه در اطراف صحنش خاک شد
...
السلام ای حضرت فضل بن موسی،آمدم
چشمهایمرا که بستم فکر کردم مشهدم
السلام ای حضرت فضل بن موسی السلام
سایه ات بر نخل های شهر جهرم مستدام!
سارارمضانی
شیراز
هما ایران پور
گشتند تو را
به دستور
والی حکومت عباسی
به ای ذنبآ قتلت
به کدامبن جرم
به کدامین گناه
کشتند تورا
نه شبیه کشته شدگان آل نبی
نه به زهر سم
بل با ضربات بیل
کنار زمین کشاورزی
به وقت خواب
به وقت رفع خستگی کار
که عبادت است
درست شبیه عبادت پدر بزرگی که
درد و دلش را
فقط
چاه می شنید
و نه شبیه پدر پدر پدر ت نه
اصلا شبیه جد مادریت
که
پیشه ات
مثل جدت
کشاورزی است
چاه
سنگ صبور
چاه
منجی یوسف
نه شبیه جد نبی ات
نه شبیه موسی ابن عمران
که چوپانند
نه
تو فضل ابن موسی
فرزند خاتون ستاره ها
گل ابن گل
ابوحنفیه رونده
برادر دو چشم میهن
ضامن آهو و شاهچراغ و
برادر سید جعفر
موسی کاظمی دیگر
موسی الکاظم سرزمین پارس
عالم و متفی
در دیگر دیاری
دیار صبر و صبوری و خرما
دیار قنات ها
نهانگاه خوبان
خارقان جهرم
سلام خدا و
درود پیامبرش
بر تو
ای فضل پسر موسی کاظم( ع)
هما ایران پور
@fazlebnemosa_jahrom
زندگی نامه فضل بن موسی (ع)
حضرت فضل بن موسی (ع) فرزند بلافصل امام موسی کاظم (ع) و نجمه خاتون (س) است.
درسال ۲۰۳ ه ق فرزندان امام موسی کاظم (ع) جهت دیدار با برادر بزرگوارشان امام رضا( ع) به ایران می آیند.
کاروان امامزادگان به فرماندهی حضرت شاهچراغ در نزدیکی شیراز خبر شهادت امام رضا را دریافت میکنند. فرمانده ستمگر حکومت بنی عباس به نام قتلغ خان که دستور به شهادت رساندن فرزندان موسی بن جعفر را از مامون دریافت کرده بود به کاروان امامزادگان حمله ور می شود. و جمع زیادی از امامزادگان را به شهادت می رساند.
با به شهادت رسیدن حضرت شاهچراغ در شیراز ، حضرت فضل بن موسی ( ع) به شهر جهرم عزیمت میکند. و حدودا دو سال به صورت ناشناس در منطقه خاوران جهرم به کشاورزی میپردازند . به مرور زمان مردم به این امامزاده علاقمند می شوند و آوازه علم و تقوای ایشان در سرتاسر شهر می پیچد.
تا اینکه درسال ۲۰۵ هجری قمری یکی از مزدوران مامون بنام « قطب» هنگامی که حضرت فضل بن موسی (ع) از شدت خستگی از کار روزانه در کنار جوی آب به خواب رفته بود. با ضربات بیل فرق مبارک ایشان را شکافت و حضرت را به شهادت می رساند .
وقتی خبر شهادت ایشان به اهالی جهرم می رسد به سمت محله خارقان حرکت میکنند و متوجه پیکر مقدس ایشان که مظلومانه به خون غلتیده است می شوند و ایشان را در همان مکان ( خارقان) به خاک می سپارند.
.................
زیارتگاه ایشان دارای گنبد آجری ساده و بلند و ساختمان آن نیز شامل بقعهای کوچک و ساده میباشد که درون آن فاقد تزیینات و کاشیکاری است و سادگی این مکان آرامش محیط را دوچندان کرده
@fazlebnemosa
سنگ قبر این امامزاده در سال ۸۰۸ هجری قمری به دستور سلطان محمد سلجوقی در اصفهان ساخته شده و به جهرم انتقال داده شدهاست. ساختمان زیارتگاه نیزمربوط به قرن ۹هجری است.
ساختمان آرامگاه در سال ۸۰۶ ه.ق به دستور سلطان محمد سلجوقی ساخته شده و در تاریخ ۱۳۵۳/۷/۲۱ با شماره ۱۰۰۴ به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیدهاست.
@fazlebnemosa_jahrom
هدایت شده از جشنواره فضل بن آفتاب
تمدید شد
هفتمین جشنواره فضل بن آفتاب
با شعار : جهرم ،«پناهگاه امامزادگان»
محورهای جشنواره:
شعر/ داستان کوتاه /خاطره نویسی( کرامت نویسی)/ عکاسی/خطاطی(خط و انواع خط،نقاشی)/نقاشی/عکاسی/فیلم کوتاه/پادکست/موشن گرافی/طراحی پوستر
موضوعات جشنواره:
حضرت فضل بن موسی(ع)؛ (شخصیت، مناقب، کرامات)،
حضرت فضل بن موسی(ع)؛ زیارت و توسل
حضرت فضل بن موسی(ع)، آداب و رسوم
زیارت، حضرت فضل بن موسی(ع)، معنویت
حضرت فضل بن موسی(ع)، سبک زندگی
حضرت فضل بن موسی(ع)، ظلم ستیزی
موضوع ویژه:
حضرت فضل بن موسی (ع) فرزند موسی بن جعفر(ع) و نجمه خاتون (س)
تقویم جشنواره :
زمان اعلام فراخوان و افتتاحیه:
هم زمان با ولادت امام رضا (ع)
مهلت ارسال آثار:
۱۴ تیرماه
اختتامیه و اعلام نتایج:
همزمان با ولادت امام موسی کاظم (ع)
نحوه ارسال آثار :
از طریق ایمیل جشنواره :
emamzadehfazljahrom@gmail.com
از طریق ایتا، سروش یا روبیکا به آیدی:
@emamzadehfazljahrom
جوایز:
پس از داوری آثار به صورت جداگانه در هر بخش، از برگزیدگان با تندیس جشنواره،لوح تقدیر و جوایز ارزنده تقدیرخواهد شد.
آدرس دبیرخانه دائمی جشنواره :
جهرم ،شهرک فاطمیه، بلوار سردار سلیمانی، روبروی حرم مطهر فضل بن موسی(ع)، ورزشگاه آزادگان، خانه جوان جهرم
«دبیرخانه دائمی جشنواره فضل بن آفتاب»
@fazlebnemosa_jahrom
سجاد حیدری قیری _ شیراز
فضل فضل
فدای بیرق سر سبز و خاک تابانت
فدای شوکت زایا و فرّ و احسانت
امامزاده ای و واجب است تعظیمت
امامزاده ای و روشنی ست در جانت
تویی که جهرم از اسم تو یافته ست شکوه
تو آفتابی و جهرم، مه درخشانت
فضیلت تو فراوان، تو فضل موسایی
هزار آینه پرورده ای به دامانت
همیشه روزی صحرا به دوش باران است
نشسته جهرم و دور و برش سر خوانت
به احترام تو شعری سروده ایم سپید
که گشته در غزلی سبز، مثنوی خوانت
منم که شاعر فضل بن آفتاب شدم
رهین رحمت بی منتهای آب شدم
منی که تاک زمین خورده ای نبودم بیش
به فضل فضل، در این خاکدان، شراب شدم
هزار شکر که من گنبد تو را دیدم
دعای گمشده بودم که مستجاب شدم
همین که شعر شدم در نگاهتان کافی ست
همین که در نظر آسمان، شهاب شدم
غبارروبی این معبد آرزویم بود
به روی گنبد نورانی اش گلاب شدم
سجاد حیدری قیری
فضل بن موسی علیه السلام
فضل بن آفتاب
جهرم
سجاد حیدری قیری
فضل بن موسی
فضل بن آفتاب
@fazlebnemosa_jahrom
محمد دهقانی_ بندرعباس_ روستای سرخون
#شعر_سپید
خارقان
دور برگردان است
در مسیر تشیع
به سمت کربلا
آنجا که زمین
بذر کرامت به آغوش می کشد
تا در فصل فضل
برداشت کند
فارس
حجه الله البالغه را
از عمق عشق آلودابوالفضل ثانی
آب
بوی غربت می گیرد
آنجا که
خارقان خراسان را
به اهتزاز در می آورد
در جهان مسجون
پسری جا مانده
از کظم فرو خورده ی گودال قتلگاه
برادری
مبلغ جامعه کبیره
تا رضا رضا تر شود
در میان تاکستان زهر آلود بنی عباس
بخواب فضل
در سایه ی زیتون یطهرکم تطهیرا
که خوابت
استمرار خونین رضاست
بر زنجیر های زندان بغداد
بر ردای سبز رجال صدقوا
از حجه الوداع
تا
یا اهل العالم انا بقیه الله
@fazlebnemosa_jahrom
. .:
پریا سادات موسوی نسب از خوزستان سن ۱۰ساله
کاروان فضل بن موسی (ع)
رشته نقاشی
@fazlebnemosa_jahrom