👌 نکته ی امروز 👌🤲
ای کسی که نامش دوا و ذکرش شفا است🕌🕌
ای مرهم درد همه ی دردمندان💖💔
لباس عافیت بر تن همه ی بیماران بپوشان.📿📿
توکل به لطف و مهربانی خودت ای آفریدگار آسمان ها و زمین🌄🌌
التماس دعا برای تمام بیماران😔😔📿📿
🌸🌸🌸 فرشته های زمین 🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌹 قصه ی امروز 🌹
♥️ داستان اخلاقی
مردی به سرعت و چهارنعل، با اسبش می تاخت.
اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی می رفت.
مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد؛ کجا می روی؟
مرد اسب سوار جواب داد،
نمی دانم از اسب بپرس!
این داستان زندگی خیلی از مردم است.
آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند، بدون اینکه بدانند به کجا می روند…!!👌
🌸🌸🌸 فرشته های زمین 🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🔺توئیت یک شهروند آمریکایی :
ژنرال سلیمانی برای ما از ژنرال قاآنی بهتر بود
چرا که با سلیمانی درخاورمیانه میجنگیدیم نه داخل ایالت متحده!
🌸🌸🌸 فرشته های زمین 🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
🌸 پنج اصل را
در زندگیت به خاطر بسپار 👌
🔻غرور، مانع یادگیری
🔻خودبزرگ بینی، مانع محبوبیت
🔻کم رویی، مانع پیشرفت
🔻خودشیفتگی، مانع معاشرت
🔻عادت کردن، مانع تغییر است.
🌸🌸🌸 فرشته های زمین 🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
#داستان_یک_تصویر | هر فیلم و عکسی، داستانی دارد و هر نگاهی میتواند داستانی متفاوت را حکایت کند؛ در پست بعد با داستان ما همراه شوید .
👇👇👇
یا امام رضا علیه السلام
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🌸🌸🌸 فرشته های زمین 🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
هر روز قبل از ساعت هشت که از سر کار برمیگشتم میدیدم که پیرمرد در مسیر همیشگی در حال رفتن است. هر بار که از کنار منزلشان رد میشدم میدیدم که درب خانه باز است، خیلی محسوس و قابل مشاهده جوری که انگار صاحب خانه در را به انتظار آمدن کسی باز گذاشته است. تا بالاخره آن عصر زمستانی حدود ساعت هفت بعدازظهر که از سر کار برمیگشتم، پیرمرد را دیدم که باز در حال عبور از کوچه است، اما خیلی آرامتر از قبل و با حالی زار و نزار؛ به مادر زنگ زدم و گفتم کمی دیرتر میآیم، و راهم را کج کردم و آرام آرام پشت سر پیرمرد به راه افتادم.
چند باری ایستاد دستش را به دیوار گرفت و سرفههایی پی در پی کرد، آنچنان که گویی نمیتواند نفس بکشد، دستپاچه شده بودم، نمیدانستم چه کنم! گفتم: «الان است که پیرمرد از نفس بیفتد»، اما کم کم آرام شد و به راهش ادامه داد، با خودم گفتم یعنی این پیرمرد قدخمیده هر روز کجا می رود؟ که ناگهان چشمم افتاد به فلش روی دیوار؛ به طرف حرم...
▫کمی فکر کردم، درست است این مسیر به حرم میرسد، در همین افکار بودم که ناگهان پیرمرد دست به دیوار نشست، نمیتوانست نفس بکشد، به قدمهایم سرعت دادم، خودم را به او رساندم، بطری آبی را که در کیف داشتم درآوردم، بفرمایید کمی آب میل کنید پدر جان، نگاهی کرد و مکثی کوتاه، «ممنونم دخترم». گفتم: «باباجان من میروم به سمت حرم، شما مسیرتان کجاست؟» گفت: «من هم میروم حرم بابا، هر روز همین ساعتها راه میافتم، تا راس ساعت هشت حرم باشم.»
▫️با لبخند گفتم: «هر روز؟» که ناگهان چشمانش به اشک نشست و گفت: «آره بابا سی و هشت سالی میشود، راستش نذر دارم»، چشمانم گرد شد، با تعجب پرسیدم «نذر؟» گفت: «آره» و قطرات اشک حالا دیگر آرام آرام از چشمانش جاری می شود، بر گونههای چروکیدهاش میغلطید و بر روی محاسن سفیدش مینشست.
▫️گفتم «حالا که مسیرمان یکی است اجازه بدهید شما را تا حرم همراهی کنم و به راه افتادیم»، با زیرکی پرسیدم «فکر نمیکردم بشود همچین نذری کرد؟ سی و هشت سال؟ هر روز ساعت هشت؟ حرم؟» تمام حواسم پیش صدای پیرمرد بود که گفت: «سی و هشت سال پیش جواد من هجده ساله بود، یک روز من و مادرش نشسته بودیم روی تختِ میان حیاط و داشتیم چایی میخوردیم، که جواد آمد و کنارمان نشست.
▫️جوان محجوبی بود، سرش را پایین انداخت و آرام گفت مادرجان پدرجان آمدهام از شما کسب اجازه کنم و بروم جبهه، که ناگهان مادرش با بهتزدگی عجیبی گفت جوادم چه میگویی تو بروی من چه کنم؟ من فقط تو را دارم، آخر ما همین یک پسر را داشتیم، در واقع جواد تنها فرزند ما بود، فرزندی که بعد از سالها دوا و درمان خدا به ما داده بود. مادرش شروع کرد به گریه کردن و جواد شروع به التماس، مادرجان تو را به خدا اجازه بدهید من بروم، بخدا اِذن و اجازه شما نباشد پایم را از در خانه بیرون نمیگذارم، که ساعت دیواری اتاق به صدا درآمد، ساعت هشت شب بود.
نمیدانم چه شد، جواد بلند شد ایستاد و رو به حرم کرد و گفت: مادرجان شما را به حق آقا علی ابن موسی الرضا قسم میدهم اجازه بدهید بروم، مگر خون من رنگینتر از خون مابقی جوانان این خاک است؟ مادر جواد تا اسم آقا جانم امام رضا را شنید اشکهایش را با کنار چارقدش پاک کرد و گفت: حالا که نام آقا را آوردی و مرا به ایشان قسم دادی برو، ولی جوادم به حق امام رضا زود برگرد مادرجان.
بعد رو به من کرد و گفت حاج آقا چرا چیزی نمیگویید؟ شما را به خدا حرفی بزنید، سرم را بالا آوردم و گفتم: اِذن را شما باید میدادید که دادید برو بابا جان و جوادم رفت و هنوز بعد از سی و هشت سال باز نگشته است، و در تمام این سالها در خانه ما بسته نشده است، مادرش میگوید شاید جوادم بیاید و ما خانه نباشیم و فکر کند از اینجا رفتهایم و آواره شود بچهام، سی و هشت سال است من هرشب سر ساعت هشت میروم حرم و از آقا میخواهم جوانم رابرگرداند.
امروز زنگ خانه را زدند. سلام و علیک کردیم اجازه خواستند وارد شدند، مدتی که گذشت یکی از آنها گفت، حاج آقا چشمتان روشن بالاخره آقاجواد برگشت، مادرش صدایمان راشنیده بود، چارقدش را سرکرده سرنکرده خودش را به ما رساند، بگو مادر، جوادم کجاست؟ طی عملیاتِ اَخیر بچههای گروه تفحص پیکر پاک جواد و هفت تن دیگراز بچههای عملیات والفجر هشت درجزیره فاو پیدا شده. آزمایشهای DNA شما با یکی از پیکرها تطابق کامل دارد. امشب دارم میروم حرم که ازآقا تشکرکنم، بالاخره جوادم دارد برمیگرددخانه.»
حال دیگر مارسیده بودیم جلوی بابالجواد و پیرمرد دستش روی سینهاش بود و اشک میریخت و میگفت: «یا ابالجواد آمدهام به تشکر، ممنونم که جوادم را به من برگرداندی» و پیرمرد که حالا به وضوح قدش خمیدهتر از روزهای قبل شده بود وارد حرم شد و من ماندم با سیل اشک و دلی که حالا از صحن و سرای علی ابن موسی الرضا روانه آن حرم نورانی با آن دوگنبد طلایی شده بود.
🌸🌸🌸فرشته های زمین🌺🌺🌺
اون قدیما ...
شما یادتون نمیاد!
مثل اینکه زیادی رفتم قدیم، خودمم یادم نیومد 😂😂😂
🌸🌸🌸 فرشته های زمین 🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂😂😂
ماسک ارگانیک
🌸🌸🌸 فرشته های زمین 🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/206766124Ce9e3820163
سلام دوستان
یادتونه گفتیم ساعت ۳ می ریم زیارت 🤔😃😍
همگی اومدن ؟ 🧐 اتوبوس داره راه می افته ها، سوار شید تا جانموندید .
زود باشید 😄😍😊😇😘
خوب همه که نماز اول وقتتون رو خوانده اید؟😊
آماده حرکت هستید؟☺️
.
.
.
همه سوار شده اند؟ 🧐
چند تا صلوات بفرستین تا اتوبوس راه بیفته 😊😍😇