eitaa logo
نِــگـــٰاهِ ࢪویــــآیــي🥰❤️
571 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
17.9هزار ویدیو
30 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لااااااااااااااااااایک🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لاااااااااااااااااایک🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لااااااااااااااااایک🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لااااااااااااااایک❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️ لاااااااااااااایک👍👍👍 لااااااااااااایک👍👍 لاااااااااااایک👍 لااااااااااایک👍👍 لاااااااااایک👍👍 لااااااااایک🌹 لاااااااایک🌹 لااااااایک🌹 لاااااایک🌹 لااااایک💓 لاااایک💓 لااایک💓 لاایک💓 لایک💓 عصر همگی بخیر و شادی امیدوارم روزشادی سپر ی کرده باشید دوستان 🥰 لـــــــاااااااایـــ👍👍👍👍ـــــڪ به حضور گرمتون🍃🌹🍃🌹🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خسته نباشیدعرض میکنم خدمت تک تک اعضای کانال آوای دل 🎻 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ارادتمند شما مدیریت کانال @ferestea🎼🌹
می گفت: خدا نگاه می کنه ببینه تو با بنده هاش چجوری تا می‌کنی تا همو نجوری باهات تا کنه....🦋🌼🍃 @ferestea🎼🌹🦋
« عشق عبارت است از : وجودِ یک روح در دو کالبد . عاملی‌ست که دو تَن را مبدل به فرشته‌یِ واحد می‌کند💘 » . @ferestea🎼🌹
🌹ادامهٔ بخش نهم 🌹 یکی فریاد زد:پراکنده شوید! کریم بود. من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دوستون خاکی که از انتهای اردوگاه می رفت بالا و مراخوشحال می کرد که حتماً کسی انجانبوده حتی کسی زخمی نشده. اول صدای هواپیماها را شنیدیم وبعد هم خودشان را دیدیم که از میان تنگه آمدند طرف چادرها و شیرجه زدند طرفشان و برای چند لحظه حدس زدم شاید خودی باشند که توانسته اند تا انجا بیایند و بعد دیدم نه. دیدم باز صدای انفجار آمد، بالای سرم بمب های خورشه ای را حتی دیدم. سریع سنگر گرفتیم ومن پریدم داخل یکی از گودال های سرقفلی دار و خیره شدم به آسمان. نور مستقیم و تند خورشید چشمم را زد و مجبور شدم ببندمشان و در عین حال در آخرین لحظه دیدن تصویر آن بمب های کوچک و سفید خوشه ای را در ذهنم مجسم کنم. هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. همه منتظر بودیم. کپ کپ انفجارها ازفرود بمب ها خبردادند. انفجارهاکوچک ومدام بودند وصدایشان از همه جای اردوگاه شنیده می شد. از چاله زدم بیرون ومثل بقیه اصلاً فکر نکردم ممکن است هواپیما باز برگردن. کریم عصبی بود. فریاد می زد می گفت:آمبولانس، آمبولانس. می گفت:یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود ودویدم سيدرضا نشسته وسر پولکی را گذاشته روی زانوش و دارد با او حرف می زند. رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود پشت کتف و شانهٔ او رد شده بود وازطرف دیگر، ازطرف بازویش آمده بود بیرون وخون قطره قطره می ریخت روی زمین یک ترکش هم به گلویش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد. بااین حال از سيدرضا می پرسید:یا ابالفضل دستم؟ دستم کو؟ قطع شده یعنی؟ سيدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی: نگران نباش. خودم پیدایش می کنم. ادامه دارد...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @ferestea❤️
🌹ادامهٔ بخش نهم 🌹 پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سيدرضا می گوید برود دستش را بیاورد نزدیک تر که رفتم شنیدم اشهدش را می خواند، آهسته و مقطع و با ناله. تااینکه ساکت ماند شانهٔ سيدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او وهم به خودم دلداری داده باشم. یک برانکارد هم بیاورید اینجا! دویدم طرف صدایی که برانکارد خواسته بود. بچه هاحلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش وبعد دیدمش. دیدمش که محرابی است. نمی دانستم چه بگویم یاچه کار کنم. نشستم کنارش. خنده که نه یک لبخندی فقط روی صورتش بود عینک شکسته اش را از کنارش. برداشتم و بلند شدم. احساس گنگی داشتم که چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای برایش آمده! از احساس خودم ترسیدم. به رفیق محرابی رشک بردم وچشم دوختم به دویدن های بچه ها وحمل برانکاردها وحس اینکه چندنفر خمی شده‌اند وخیلی آنی ازخودم پرسیدم:حمیدی نور، اوکجاست؟ همه جابوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم واز همه سراغ او را می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود، اما می دانستند بعد از نماز می شد کجا پیدایش کرد. خودم هم می دانستم. رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا. گفت:یکی اینجا ست که سر نداره. نگران تر گفتم: معلوم نیست کیه؟ ترسیده گفت:سرش را کنانش پیدا نکردم. نمی خواستم باور کنم آن که آنجا دو تکه شده بود حمیدی نور باشد. هاشم دنبال سر گمشده می گشت و من مات و مبهوت آن کمرخم شده از سخده بودم که یک دفعه بوی جزیرهٔ مجنون را شنیدم وصدای فریاد ها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی وان آخرین شناسایی قبل از عملیات وحمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تود دام عراقی ها ونگهبان عراقی نزدیکش می شود و او به حال سجده می رود ونگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیر رس دور می شود و به من می گوید: محسن! من از سخده برایت رهایی گرفته ام. می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبانزد همه می شود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد می شوند ومی آیند دور مان حلقه می زنند وبه حمیدی نور خیره می شوند . هیچ ن کس حرف نمی زد. حتی نمی پرسیدند اوکی می تواند باشد. همه ساکت بودیم، جز یک نفر که فریاد زد:یک سر اینجاست.... بیایید اینجا! دویدم به طرف صدا وسر را دیدم وچشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد. سرکنار یک بوثهٔ نعنا آرام گرفته بود وما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @ferestea❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا