۲۴ مهر ۱۴۰۳
فیضِ فیض
به نام خدا.
ناظم دبستان ما قد بلندی داشت. لاغراندام بود با موهای پرپشت شونه کرده و بیشتر مشکی و بسیار شیک پوش با ریش و تسبیح! با این هیبت که البته ظاهر قدرتمند و ترسناکی بهش بخشیده بود مسئولیت مستقیم تربیت ما رو به عهده داشت یعنی تذکر انضباطی تو حیاط و داخل مدرسه و نیز در مواقع مقتضی و مطابق رویه معمول اون زمان دعوا کردن و کتک زدن!
من البته سر یک قضیه ای که به راحتی می شد ختم به خیر بشه ازش یک پس گردنی محکم خوردم ولی خاطره ای که می خوام تعریف کنم بی نهایت بدتر از اون کتک خوردنه.
طبق معمول، ناظم، ما رو سر صف وایسونده بود و برامون حرف می زد. در یکی از روزهای خوب خدا، من برای یک لحظه سر صف یک مکالمه بسیار کوتاهی با دوستم داشتم که از بخت بد من از چشم ناظم دور نموند. ناظم از پشت بلندگو و وسط صحبت هاش تو جایگاه رو به من گفت فیض! من گفتم حتما یه فیض دیگه س که داره به اون نگاه می کنه و فقط زاویه نگاهش مشترکه چون یه نفر دیگه م بود که اسمش "محمد حسین فیض" بود و فقط "اخلاقی" نداشت و از من سه سال کوچیکتر بود و تو صف مثلا کلاس دوم یا اول بود.
ناظم این دفعه موکّدا رو به من صدا زد: فیض اخلاقی! اونجا بود که مطمئن شدم بله متاسفانه با منه. بعد دستور داد که برم کنار دیوار تا بعدا بیام رو جایگاه و بگم چی گفته تا مطمئن بشه حواسم جمعه و نیز تنبیهی برای من و درس عبرتی برای من و سایر حواس پرت ها باشه.
به جز من چن نفر دیگه رو هم صدا کرد و و من و همه محکومین بعد از وایسادن کنار دیوار برای اعمال حکم تیر روی ما ببخشید! جواب پس دادن به ناظم بعد اتمام سخنرانی ایشون رفتیم روی جایگاه. من نفر آخر بودم و گاهی به صورتِ وحشتناکِ ناظم نگاه می کردم. صورتی که چن تا جوش ترسناکترش هم کرده بود و من از استرس زیاد کلا همه تذکراتشو یادم رفته بود! در حالی که فقط چند لحظه با دوستم صحبت کرده بودم و حواسم جمع بود. ما چند نفر انگار متهم هایی بودیم که برای استماع حکم مجازات شدید قاضی اونجا وایساده بودیم حداقل من که هیچی یادم نبود همچین حالی داشتم. بچه ها مثل بلبل تذکرات ناظم رو تکرار می کردند و من فکرم کلا کار نمی کرد!
در حالی که داشت نوبت من می شد و با این وضعیت هر لحظه دعوای شدید و برخورد کتک های ناظم به خودم رو تصور می کردم خدا به فریادم شتافت! و ذهنم جرقه زد و یکی از تذکراتو یادم اومد. و بعد یکی دیگه و بعد یکی دیگه...
اون روز به پرسش های قاضی سختگیر مدرسه جواب های محکم دادیم و از بند تنبیه و دفتر و آوردن والدین رهایی یافتیم.
اون روز یاد گرفتیم که سخنان گهربار ناظم اونقدر ارزشمنده که یک لحظه هم نباید ازش غفلت کرد. حالا ما رو با بچه های لوس این دوره زمونه مقایسه کنید...!😎
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#خاطرات_طنزآمیز
#خاطرات_مدرسه
@feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
۲۴ مهر ۱۴۰۳
۲۶ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از جمله های معترضه
مرحوم ابوتراب جلی، شاعر و طنز سرای بزرگ در جواب ياوهگويي هاي دول عربي حاشيه خليج فارس در ارتباط با تنب کوچک و بزرگ سروده است:
«تنب بزرگ و کوچک ما در خليج فارس
جزء کويت و مسقط و عمان نميشود
گر صرف و نحو خواندهاي اين نکته گوش دار
هرچند نکته حالي نادان نميشود
گر هر دو تنب را بگذاري به روي هم
هرگز براي پاي تو تنبان نمي شود!»
@abbadahmadi57
۲۸ مهر ۱۴۰۳
مرداب جویباری است که در جا زدهاست.
فوّاره با همهی بلندپروازیها اصالتش را فراموشنمیکند.
گربهی آلامُد هامستر ویارمیکند.
کودکِ سرِراهی بهتر از آدمِ سرِ دوراهی.
پستهی برای دیگران خندان، به من پوزخندمیزند.
زن و شوهر دعوانکنند و ابلهان باورکنند.
چون کودکِ درونِ فعّالی دارم، از پسرم خواستم بهجای خانهی سالمندان مرا به مهد بسپارد.
خیلیها سیاست را میبوسند اما کنارنمیگذارند.
مرداب، کابوسِ زندهرود است.
باآنکه اعتقادی به رژیم نداشت، گرسنگی را تحملمیکرد.
تو به آخرین طبقهی یک برج فکرمیکنی و من به آخرِ هر برج.
بعضیها در زندگی دچارِ تکرّرِ ادبار میشوند.
جانبرکفترین موجودِ دنیا حباب است.
فیل سراپا گوش است.
سگِ گرگی حیوانِ نیمهباوفایی است.
سوتِ قطار ازسرِ بیکاری نیست.
فقط در پیادهروی زیادهرویمیکنم.
مارماهی توقعدارد دربارهاش منصفانه قضاوتکنیم.
آدمِ خام را بهراحتی میتوانپخت.
#احمدرضا_بهرام_پور
#کاریکلماتور
@feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
۲ آبان ۱۴۰۳
🔴 این داستان: مام، بازی!
به نام خدا.
تو همه این سالها همیشه اظهار نظرهای بیجا و گاهی عجیب بعضی از مسئولین یا چهرهها رو شنیدیم. البته بعضی از چهرهها کلا حاشیه ازشون دور نمیشه ولی بعضی دیگه به صورت نوبتی حرفای بی مورد یا عجیب یا بی پایه میزنن یا کارای غیر عرفی میکنن که یه وخ خدای نکرده ملّت از سرگرمی محروم نشن!
این افراد که مزخرفات منتشر شده شون یا خودشون متاسفانه گاهی دامن صدا و سیما رو هم گرفته، تقریبا در همه دستههای اجتماعی هم هستن و گاهی دارای تشکیلاتند. از سردارانی که حرفای صد من یه غاز یا بیجا میزنند تا کارشناس و دانشگاهی و حوزوی و غیره.
از قضا خزعبلات این افراد سر بزنگاه دُرافشانی میشه! و برای همین دردسرش چند برابر بیشتره. یعنی درست همون وقتی که یه حرف خوب و اصولی چند برابر همیشه فایده داره، یک حرف یا حرکت غیر اصولی انجام میدن که میشه حکایت سنگ و دیوونه و چاه.
گاهی اظهار نظر این بزرگواران به حدی لوس و مسخره و در عین حال چندشآوره که آدمی فکر میکنه گویا اینا یک اتفاق تازه در جریان زندگی رو یک بازی مثل مسابقه گل کوچیک یا هر مسابقه دیگهای که فکرشو بکنید تلقی میکنن و از بازیکنا میخوان که راشون بدن تو بازی. یعنی چرت و پرت میگن که بگن مام هستیم. البته خدا میدونه شاید واقعا سطح سوادشون پایینه و توانایی زدن حرف سنجیده رو ندارن اما توانایی سکوت رو هم ندارن؟
این عزیزان اگه دین و ایمون ندارن از عقلشون استفاده کنن و به فایده سکوت پی ببرن و اگه دین و ایمون دارن علاوه بر عقل میتونن سراغ آیات و روایات هم برن و اون موقع بیشتر بفهمن اهمیت سکوت برای افراد جاهل چقدر بالاست!
اینم بدیهیه که جهالت نسبیه و کسی که مثلا در رشته حشرهشناسی کارشناسه لزوما نمیتونه راجب هر حشرهای یک ساعت سخنرانی کنه. چه برسه به کسی که رشتهش گیاه شناسیه! و قس علی هذا. فی الحال مثالی سادهتر از این به ذهنم نرسید!
البته که باید مسئولین آگاه در هر حوزه، بابِ اظهارنظرهای مُضر رو برای همیشه ببندن چون گاهی غرض و مرض تو کار هست. البته اگر تو همون حوزه مسئول آگاه و مشغول به کاری باشه که دستشم باز باشه! والسلام.
#سکوت
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#یادداشت 9 آبان 1403
@feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
۸ آبان ۱۴۰۳
"می دونی زندگی كردن تو محله مانهاتان آمريكا تو يه آپارتمان يه خوابه با مردی كه تمرين ويولن می كنه چقدر سخته؟"
زن در حالی كه اسلحه خالی رو به گروهبان پليس تحويل می داد اين جمله رو گفت.
#داستان_کوتاه!
@feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
۱۱ آبان ۱۴۰۳
🔴 یک شعر و دو استقبال
شعر اول را #حمید_مصدق سروده است:
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلود به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؟
بعدها #فروغ_فرخزاد جواب حمید مصدق را اینطور داده است:
من به تو خندیدم
چون که میدانستم
تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمیدانستی باغبان باغچۀ همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو!
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریۀ تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرارکنان
میدهد آزارم
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که چه میشد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؟
و از آنها جالبتر جوابیۀ یک شاعر به اسم #جواد_نوروزی بعد از سالها به این دو شاعر است:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد!
که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده.
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش میخواست
حرمت باغچه و دختر کمسالش را
از پسر پس گیرد!
غضبآلود به او غیظی کرد!
این وسط من بودم
سیب دندانزدهای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام!
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت:
«او یقیناً پی معشوق خودش میآید!»
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
«مطمئناً که پشیمان شده بر میگردد!»
سالهاست که پوسیدهام آرام آرام!
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشهکنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت.
#شعر_عاشقانه
@feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
۱۳ آبان ۱۴۰۳
۱۹ آبان ۱۴۰۳