یادگاری ... !
نوشته یِ روی دیوآر حرم . . ♥️
چی بهتر از اینکه بری پیش امام رضا
تمام حرفهای دلت ، آرزو ها و دعاهاتو بهش بگی
چی بهتر از اینکه بدونی شنونده ی حرفاته :))❤️
یآ امام رضا . .
#متنِمَن !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ59
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_59
#جلد_4
••زینب••
کتابهامو جمع و جور کردم و باعجله به پایین رفتم.
مامان مثل همیشه لبخندی زد و سلام و صبح بخیر خوشگلی نصیبم کرد!
لقمه ای با عجله گرفتم و از مامان خداحافظی کردم؛مادر هم جوابمو داد:
_خداحافظ مامان جان؛مراقب خودت باش!
کلید رو توی در چرخوندم که بابا محمد با دوتا نون وارد حیاط خونه شد!
پرانرژی گفت:
_سلام دختر سحرخیز خودم.
_سلام باباجون...
_میری دانشگاه بابا؟
_آره اتفاقا امروزم یه امتحان دارم؛خیلی واسم مهمه بابا دعا کنین بتونم خوب جواب بدم!
_هرچی خیره بابا...
دستم رو به ستمش دراز کردم و ازش خداحافظی کردم.
نفس صبحگاهی رو با لذت به داخل ریه هام فرو بردم!
طبق معمول پسردایی هم از داخل حیاط بیرون اومد...با دیدنش ناخواسته نفسمو حبس کردم!
از وقتی که دایی رسول خونش رو عوض کرده و اومده تو کوچهی ما احساس خوبی ندارم!
پسردایی هم متوجه ی من شد؛سر به زیر سلام کرد. جوابشو دادم و منتظر سوالاتی که هر روز ازمن توی راه میپرسه شدم.
قطعا اولین سوالشم همینه...
_دانشگاه تشریف میبرید!؟
اینکه داشتم به سوالش فکر میکردم خندم گرفته بود؛اما همونطور که سرسنگین و بافاصله در کنارش قدم میزدم جواب دادم:
_بله!
_موفق باشید؛راستی یه چیزی!...
_بفرمایید!
_با اینکه از شما کوچیکترم و دو سال بخواطر سربازی دانشگاهم عقب افتاد اما خودمو رسوندم به واحد شما !
با تعجب گفتم:
_چطوری؟
_خب اینکه نیمه اولی هستم هم کمکم کرد؛ولی خب اون دوره ای که حتی از اتاقمم بیرون نمیومدم هم خالی از لطف نبود
زیرلب گفتم:
_باریکلا چه پشتکاری!
صداش هم مثل من زیرلبی بود اما جوابمو طوری داد که منم بشنوم:
_خیلی ممنون
بلاخره اتوبوس اومد و هر دو سوار شدیم تا به دانشگاه برسیم.
به دانشگاه که رسیدیم طبق معمول کنار ایستاد تا من اول وارد بشم،بعد چنددقیقه هم خودش وارد شد.
ثنا با انرژی به سمتم اومد:
_سلام خوشگل خودم!
لبخندی زدمو جواب سلامشو دادم.
بازهم بعد از سلام شوخیاشو شروع کرد!
شال صورتی رنگش رو جلوتر کشید تا از بیرون ریختن موهاش جلوگیری کنه...با اینکه چادر نمیپوشه اما روی حجاب خیلی حساسه!
با چشمهاش دنبال یکی میگشت:
_شاهزاده نیومده؟
_ اومده!
ضربه ای به بازوم وارد کرد و با شوخی گفت:
_ای شیطون...! تا میگم شاهزاده میفهمی کیه ها
_اولا انقدر گفتی که فهمیدم مخاطبت کیه،بعدشم فکر بد نکن !
_فکر بد که نیست..فکر خیره خیر...
_از من کوچیکتره!
_فقط شش ماه ازت کوچیکتره...که اونم بخواطر نیمه اولی بودنش همسن حساب میشین!
_جای برادرمه ثنا...
_اون چیمیگه؟ بهت میگه خواهر؟
_ای بابا باز شروع کردی!
همونطور که ازش دور میشدم گفت:
_تو چشمهاتو به روی علاقش بستی؛همه میدونن جونشو فدات میکنه ! چرا نمیخوای قبول کنی؟
دنبالم دوید که بهم برسه؛ادامه داد:
_آخه چه مشکلی داره؟ خوش قلب،خوش تیپ،خوش صدا، جای برادری جای برادی هم که خیلی خوشگله...مومنم هست ! چی کم داره؟
نکنه خودت یکی دیگه رو...؟
_نه ثنا! من الان به ازدواج فکر نمیکنم...
_والا هرچی من میگم تو یه چیز دیگه میگی! خب ببین چجوری رفتار میکنه؟ چرا نمیتونی بهش فکر کنی؟ فقط بخواطر اینکه شش ماه ازت کوچیکتره داری ازش دوری میکنی؟
_اصلا بحث این چیزا نیست. نمیخوام کسی بیاد تو زندگیم...مخصوصا الان !
_میدونم موضوعت دانشگاهه...ولی این بحثش جداست
_ول کن ثنا؛بیا راجع بهش حرف نزنیم!
نفسشو سنگین بیرون داد.
_باشه!
برای اینکه از این حس و حال دربیایم گفتم:
_آقا احسان چطوره؟
_خوبه؛والا هنوز توی تاریخ عروسی موندیم...فکر نکنم به این زودیا این قائله ختم بخیر بشه
_چرا؟
_واسه ترم دانشگاه دیگه...استاد تیموری،همونی که خیلی سختگیره استادِ احسانشونم شده! بمیرم براش خیلی رو درس زوم کرده
_ای بابا...حالا عیب نداره واستون خاطره میشه میخندین!
بعد از این حرفم خندیدم.
ادامو درآورد و گفت:
_باشه دارم واست!
همونطور که ریسه میرفتم از خنده بلند شد.
همراه باهاش بلند شدم و با خنده گفتم:
_خیله خب حالا قهر نکن
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee