eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خدآ گفت : ٺو ریحانھ ۍ خلقت ِ منۍ 😍❤️ . . روز ِ تمامۍ ریحانه ‌هآی خدا مبارڪ‌باد 😌😃 -زینب ِ ‌حاج‌قاسم🙂🌸
. . ڪنار حضرت معصومھ چه ڪم داریم ؟ . .♥️ -براۍ اسٺوری شما 😌✋🏼'
ما سایھ نشین ِ بانوۍ قم هستیم . ♥️ . ولادٺت فرخندھ باد خواهر ِ ارباب 😍❤️ . . -براۍ استوری شما 😃💛 > . .
••زینب•• به چشمهام خیره شد،نفس هام به شماره افتاده بود. با اینکه حدسهایی زده بودم اما بشدت خجالت و استرس امونم رو بریده بود. انگار که توی یخبندان بودم، سردم شده بود! نمیتونستم نگاه ازش بردارم؛از نگاه های اطراف خیلی خجالت میکشیدم اما انگار نیرویی نگاهمو ثابت کرده بود به چشمهای امیرحسین. خواستم بلند بشم و اون صحنه رو ترک کنم بلکه حالم بهتر بشه؛قبل از اینکه بلند بشم امیرحسین جلوتر اومد و اول به من و بعدش به پدرم که کنارم نشسته بود چشم دوخت. شرم داشت،همین باعث شد که کمی سرش رو خم کنه‌. گفت:_آقا محمد،شما بهتر از هرکسی میدونی موضوع چیه... پدرم حرفش رو قطع کرد و با لبخند گفت: _من همون موقع اجازه رو دادم پسرم. ناخواسته لبخند رضایتی زدم،امیرحسین هم مثل من لبخند زد اما شادی اون بیشتر بود و استرسش کمتر شده بود! اطرافیانم مخصوصا ارسلان که با اخم به هردومون چشم دوخته بود متوجه لبخندم شدن و همین باعث شد که خودمو جمع و جور کنم‌. سکوت امیرحسین طولانی شد و همین موجب شد که سرم رو بالا بیارم...صورتش سرخ شده بود و پیشونیش عرق کرده بود. همونطور سربه زیر سرجاش نشست و به دایی رسول چیزی گفت. دایی خندید و رو به جمع گفت:_خب این طبیعیه امیرحسین برای بیان کردنش به مشکل بربخوره و خجالت بکشه،پس من مطرحش میکنم. این دفعه مخاطبش من و بابا بودیم. دایی ادامه داد: _دایی جان،با اجازه پدرت میخوایم تورو برای امیرحسین خواستگاری کنیم. اگه خودت راضی هستی الان باهم دیگه صحبت کنین اما اگه میخوای زمان بیشتری روی فکر کردن بزاری و بعدا راجع بهش حرف بزنی عیب نداره صبر میکنیم. نظرت خودت چیه دایی جان؟ اول نگاهم به سمت بابا و بعد به سمت مامان چرخید. هردوشون به من نگاه میکردن. نفس عمیقی کشیدم که بتونم کلمات رو توی ذهنم بچینم. _دایی جون من حرفی برای صحبت کردن با پسردایی ندارم...ولی‌...الان اصلا آمادگیشو ندارم...یعن..یعنی نمیدونم که... دایی بلند شد امیر حسین و زندایی هم همراهش بلند شدن. دایی با لبخند گفت: _حق داری دایی زندایی با خنده گفت: _راست میگه دیگه دخترم الان تو این موقعیت نمیدونه چی بگه ... ببخشید زندایی همش تقصیر من بود که جلوی امیرحسین نتونستم بگیرم که امروز این خواستگاری مطرح نشه اما خب چه کنم که... امیرحسین کلام زندایی رو قطع کرد،انگار اونم مثل من میدونست زندایی چی میخواد بگه. _خب با اجازتون رفع زحمت میکنیم. همگی به احترام مهمون ها بلند شدیم. اصرار ها و تعارف های مامان هیچ نفعی نداشت و خانواده ی دایی رفتن. مامان و بابا تا جلوی در حیاط برای خداحافظی رفتن ولی من و ارسلان موندیم خونه و تا جلوی همون در خداحافظی کردیم. نفس راحتی کشیدم و چادرم رو در آوردم و آویزون کردم؛چشمم به چشمای عصبانی ارسلان گره خورد. متعجب گفتم:_چته؟ چرا سگرمه هات توهمه؟ کلافه و پی در پی نفس میکشید. جلوتر اومد: _تو توی دانشگاه باهاش حرفی زدی؟ _نه! _پس چرا استرس تو از این یارو بیشتر بود انگار تو میخواستی خواستگاری کنی! از غیرتش خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم،دوست داشتم اذیتش کنم پس با لج درار ترین حالت ممکن گفتم: _اصلا به تو چه مربوطه؟ پسرداییمه...شایدم همسر آیندم... میخواست بیاد سمتم که جیغی کشیدم و از دستش فرار کردم. در اتاق رو بستم و به پشت در تکیه دادم. خنده هام توی نفس های پی در پی ام گم شده بود. ارسلان زیرلب غر میزد: _دختره کم مونده بود غش کنه! زیرلب برو بابایی نثارش کردم و روی تخت دراز کشیدم. تمام فکرم شده بود امیرحسین... ازدواج باهاش کار درستیه؟آخه از من کوچیکتره...اصلا ربطی به سن نداره علاقه مهمه...ولی خب من که نمیدونم بهش علاقه دارم یا نه..اختلاف طبقاتی که نداریم،شغلشم درسته...درسم که میخونه...علاقه هم که...پسر بدی نیست! یعنی عالیه... سوالات متعدد توی ذهنم رو خودم جواب میدادم و روی تخت به پهلوی راست و چپ میخوابیدم. یگانه با ورودش من رو از اون همه افکار نجات داد.بغض داشت...اینو از نگاهش فهمیدم. اغوشم رو باز کردم،دوید و اومد به سمتم. _چیشده آبجی کوچیکه؟ هیچی نگفت و زد زیرگریه! _ارسلان چیزی بهت گفته؟ با سر جواب منفی داد‌. _خب چیشده بهم بگو؟ _ابجی من طاقتم نمیاد تورو نبینم. یعنی تو برای همیشه میری؟ یعنی نمیمونی ببینی سال بعد میرم کلاس اول؟ خندیدم و لپش رو کشیدم. _کی گفته این حرفا رو؟ _یکی از همکلاسی های توی پیش دبستانیم گفت که آبجیش عروسی کرده و دیگه نیومده پیششون. پیشونی یگانه رو بوسیدم و گفتم: _اولا نه به باره نه به داره شاید اصلا زن پسردایی نشدم...دوما اگرم با پسردایی ازدواج کنم من هرهفته میام پیشتون...سوما من یه آبجی بیشتر ندارم که من حتما سال بعد میام میبینم تو بزرگتر شدی و رفتی مدرسه! به جای خالی دندون شیریش اشاره کردم و با خنده گفتم: _و البته من حتما شآهد افتادن دندون های بعدیتم هستم.. خندید و خندش باعث شد خودمم بخندم. نویسنده:ارباب قلم@roomanzibaee
😌♥️ . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام فرمانده🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا