یادگاری ... !
توی این اوضاع فقط تورو کم داریم:)) معلومه یا نه؟🥀🚶♀!
ڪی گفته که مرده؟
علم زمین خورده؟
مگه شهید میمیره؟🥀
یادگاری ... !
کی گفته مرده ؟ علم زمین خورده ؟♥️ . #حاج_قاسم🇮🇷 #حجاب
چقدر این مداحی رو دوست دارم؛؛)))
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ82
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_82
#جلد_4
••محمد••
از اینکه زینب بدون امیرحسین برگشته هم نگران بودم هم خوشحال!
خوشحال از اینکه زینب صحیح و سالم برگشت خونه و نگران از اینکه نکنه برای امیرحسین اتفاقی افتاده باشه؛هرچی از زینب دلیلش رو میپرسم فقط یک جواب بهم میده...خدا به داد رسول و اسرا برسه!
زنگ در خونه به صدا در اومد.
دلم برای اسرا و رسول پشت آیفون از خوشحالی توی پوست خودشون نمیگنجیدن، سوخت.
در رو باز کردم، هرسه وارد خونه شدن و بعد از سلام و احوالپرسی مختصری که با من و عطیه داشتن به سمت زینب رفتن.
اول خیلی گرم مشغول صحبت شدن.
رسول،زینب رو در آغوش گرفت:
_سلام دایی جان چشم ما به جمالتون روشن؛بعد از شش ماه... میدونی چقدر دلمون واستون تنگ شده بود؟
_سلام دایی جون؛منم دلم واستون تنگ شده بود.
اسرا بی معطلی پرسید:
_امیر حسین کجاست؟
بعد به اطراف نگاه کرد و دوباره سوالش رو با چشمهاش پرسید.
زینب سرش رو پایین انداخت و گفت:
_امیرحسین هنوز یمنِ.
اسرا با تعجب به زینب نگاه کرد.
زینب ادامه داد:
_دیرتر میاد.
اسرا نفس راحتی کشید و گفت:
_خب خداروشکر چند روز دیگه امیر منم میرسه!
زینب شرمنده گفت:
_نه زندایی...چند روز دیگه نه!
اسرا نگاهش رو دوباره به زینب داد و قبل از اینکه بخواد سوال بپرسه،زینب گفت:
_امیرحسین شش ماه دیگه میاد...با توجه به اتفاقات اخیر؛ماموریتش سنگین تر شده.
بغض اسرا کاملا نمایان بود.
رو به رسول گفتم:
_اسرا رو ببر خونه، بهترین کار همینه...
رسول با سر تایید کرد و رو به اسرا گفت:
_بریم خونه!
عطیه بلافاصله گفت:
_چه عجله ایه...شام باشین؛اصلا هنوز چایی نخوردین!
_نه آبجی اسرا حالش بده،بره خونه بهتره
طوری که عطیه متوجه بشه بهش اشار کردم که بزاره برن. عطیه هم خیلی زود تسلیم خواستهشون شد.
فائزه نگاه غمگینی به زینب انداخت و گفت:
_خیلی خوشحال شدم که سالم برگشتی...فقط کاش داداش امیرم هم با تو بود!
بعد رو به ما کرد و گفت:
_ببخشید آقا محمد، ببخشید عمه...ولی واقعا حال مادرم بد شد؛چون از صبح با یه ذوقی خونه رو تمیز میکرد!
ببخشید، یه وقت فکر نکنین بی ادبی کردیم!
با محبت به فائزه نگاه کردم و گفتم:
_نه عزیزم، ما شاءالله تو یه خانمی شدی برای خودت...هوای مادر و پدرتو در نبود امیرحسین داشته باش. خدانگهدارت
بعد از رفتن رسول و اسرا،زینب به اتاقش رفت و در رو محکم بست.
عطیه به سمت اتاق زینب رفت تا آرومش کنه ولی جلوش رو گرفتم...زینب به آرامش احتیاج داشت.
خودمم بجای اینکه کلی انرژی داشته باشم بخواطر دیدن دخترم،انگار انرژی هام صرف شده...
بی حال روی مبل نشستم. عطیه هم کنارم نشست.
ارسلان که حال من و عطیه رو دید،یگانه رو با خودش برد تا بازی کنن.
چندساعتی به سکوت گذشت،هردومون به تلوزیون که اخبار میگفت نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم...!
زینب از اتاق بیرون اومد،البته با چشمهای قرمز که نشون از گریهش میداد.
اینجوری نمیشه خودم باید دست به کار بشم!
عطیه گفت:
_با منی؟
گنگ نگاهش کردم.
_نه!
سوالی نگاهم کرد و گفت:
_آخه زیرلب گفتی خودم باید دست به کار بشم،فکر کردم با منی!
باورم نمیشه افکارم رو به زبون آوردم.
اما به روی خودم نیاوردم تا یه وقت پیش عطیه سوژه نشم...چون عطیه هر لحظه در کمین یه آتو از منه .
البته تقصیر خودمه که سربهسرش میزارم ولی خب، چیکار کنم حال میده!
حق به جانب گفتم:
_آره،گفتم کار خودمه که زینب رو آرومش کنم.
_باش،اگه کار خودته بسم الله...ببینم چه میکنی!
بعد با دست به سمت زینب هدایتم کرد .
تک سرفه کردم تا زینب متوجهم بشه که موفق هم شدم.
با لبخند سمتش رفتم که لبخندم رو با لبخند پاسخ داد.
_خیلی دلم برات تنگ شده بود!
حتی دلم برای این لبخند کوچولوت تنگ شده بود.
لبخندش عمیقتر شد و دستهامو گرفت و بوسید.
_منم دلم براتون تنگ شده بود باباجونم.
غمگین شدم و گفتم:
_بخواطر اینکه حالت خوب نبود نتونستیم باهم گپ بزنیم و بخندیم. اما الان مهمتر از گپ زدن و خندیدن باید یه سوال ازت بپرسم.
منتظر نگاهم کرد،گفتم:
_از چی ناراحتی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_از اینکه امیرحسین نیاد...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @roomanzibaee
یادگاری ... !
تسلیت یابن الحسن . #شهادت_امام_حسن_عسکری
یادش بخیرر سامرا:))*
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️تــو .
همــانۍ ڪہ تو هر ثانیـہ تو فڪرتـم🍃
پ.ن:سریال'آقازاده'
یادگاری ... !
☝️تــو . همــانۍ ڪہ تو هر ثانیـہ تو فڪرتـم🍃 پ.ن:سریال'آقازاده'
دهم ربیع الاول سالگرد ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر اڪرم مبارڪ🌿🌸