فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی😭😂 آقااا این ارسالیه هااا ارسالیییی😂😐
یادگاری ... !
#ارسالی😭😂 آقااا این ارسالیه هااا ارسالیییی😂😐
عزیزم چرا نمک می پاشی رو زخم مون! 😐😭
#گمنام
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ12
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_12
#جلد_4
•• سعید••
با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم.
داوود متوجه ی رفتارم شد و نزدیکم اومد،با احتیاط پرسید:
_چیشد سعید؟
_نه آقا محمد،نه رسول جواب نمیدن!
_عطیه خانم چی؟
_شمارشونو نداشتم...
_من به اسما میگم زنگ بزنه.
همینکه رفت دوباره زنگ زدم به رسول.
برخلاف انتظارم ایندفعه جواب داد:
_الو،سلام.
_سلام و...
خودم و کنترل کردم و با صدای آروم تری پرسیدم:
_کجایی رسول؟
_بیرونم.
_رسول تروخدا بگو کجایی؟ از آقا محمد خبر داری؟
چیزی نگفت و سکوت کرد...دوباره حرفم رو تکرار کردم اما ایندفعه با فریاد:
_رسول بهت میگم کجایی؟
صداش پر از بغض بود:
_آقا...آقا محمد...
این دفعه رنگ صدام تغیر کرد:
_رسول...اتفاقی افتاده؟
_بیا به این آدرسی که..میفرستم!
تماس رو قطع کردیم و منتظر پیامکی از طرف رسول شدم.
صدای لرزش گوشیم رو که شنیدم سریع پیام رو باز کردم.
اینجا...اینجا که بیمارستانه!
سردم شد...انگار که آب سردی روی سرم خالی کرده باشن.
فرشید با نگرانی سمتم اومد:
_سعید...سعید چیشده؟
به خودم اومدم و دیدم روی زمینم...
_سعید چرا رنگت پریده؟
پیام رو به فرشید نشون دادم.
نمیدونم چقدر به اون پیام نگاه کرد ولی با صدای داوود به خودش اومد:
_فرشید...سعید؟ چتونه شما دوتا؟
_داوود سریع حاضر شو بریم.
_کجا؟
صدای پر از خشم فرشید دلمونو لرزوند:
_داوود فقط برو ماشینو حاضر کن!
بعد از یه ترافیک بزرگ نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم.
کلی از پذیرش پرس و جو کردیم تا بلاخره رسول رو پیدا کردیم.
_سلام رسول بگو چیشده؟ چرا اینجایین؟ آقا محمد کجاست؟
با سر بهمون سلامی کرد و گفت:
_دنبالم بیاین.
همه به دنبال رسول رفتیم.
داوود رو به ما گفت:
_من کم کم دارم نگران میشم...چرا بیمارستان؟ چرا اینجا؟ مراقبتهای ویژه؟
ماهم دست کمی از داوود نداشتیم!
رسول به شیشه اشاره کرد تا بریم جلو تر...
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم!
آقا محمد؟...حال هرسه تامون بدشده بود!
رسول همه رو تشویق به نشستن کرد تا حالمون بهتر بشه! اما این صحنه ای که من دیدم...
••رسول••
با لیوانهای آب به سمت هرسه تاشون رفتم.
هیچکدوم حرفی نمیزدن و فقط نگاهشون به شیشه بود !
مجبورشون کردم از آب بخورن بلکه حالشون بهتر بشه.
سعید گفت:
_چیشده رسول؟ چرا اینجوری...چرا اینجا؟
سعی کردم بغضم نشکنه:
_تص..تصادف کرده
_عطیه خانم میدونه؟
_آره...اینجاست ... نشسته.
انقدر حواسشون به محمد بوده که عطیه رو ندیدن!
داوود گفت:
_نکنه عطیه ..هم تصادف کرده؟
_نه...محمد .. خودش رو انداخت جلو ماشین..عطیه رو نجات داده!
فرشید با دیدن وضعیتش با بغض بدی گفت.
_نکنه ...قطع نخاع... بشه رسووول...!
_ نمیدونم..جواب سی تی اسکن بیاد همه چیز معلوم میشه..
هیچکدومشون نمیدونن فلج شده....منم...منم اصلا نمیتونم براشون توضیح بدم!
دکتر مارو صدا کرد تا بریم اتاقش...فکر کنم از وضعیت محمد خبر جدیدی اومده!
دکتر جواب سی تی اسکن هارو یکی یکی میزاشت روی میز
همه نگران بودیم...انقدر استرس داشتیم به عطیه اجازه ندادم بیاد داخل!
دکتر زیاد لفتش نداد و سریع رفت پی اصل مطلب:
_خب خوشبختانه ضربه ی چندانی به سرشون وارد نشده...یعنی ضربه سنگین نبوده
اما متاسفانه ضربه ی سنگینی به گردن و کمرشون وارد شده
سی تی اسکن گردن رو گذاشت روی بورد و ادامه داد:
_ اینجارو ببینید..مهره ی چهارم گردنشون بین بقیه مهره ها فاصله ای ایجاد کرده و به نخاع اصابت کرده و باعث فشار شده که به هم اندام تحتانی ضربه زدن هم به اندام های فوقانی...یعنی هم دست هم پا فلج شده عوارضشم عدم حس در صورت و مشکلات تنفسی.
سعید پرسید
_آقای دکتر .یعنی قطع نخاع شده؟
_متاسفانه بله...
حال همشون بشدت بد شد...حال همشون درک میکردم.
دکتر ادامه داد:
_ببینید فکر میکردیم میتونیم با جراحی مهره های کمر رو تا حدی جا به جا کنیم که حداقل حس اندام دستشون برگرده اما وقتی که جواب سی تی اسکن اومد متاسفانه فهمیدیم که گردنشون هم اسیب دیده..و هرچی نقطه اسیب نخاعی بالا تر بره اندام بیشتری جراحت برمیداره و فلج میشه...و این مورد در ایشون یعنی کلا بدنشون...پس در نتیجه این عمل بی فایده است...و حتی ریسکشم خیلی بالا بود...میتونم فقط بگم دعا کنید براشون...سعی کنید روحیه بدید.. اینجور اتفاق ها نیاز به روحیه داره تا کنترل بشه...
روحیه...اون بود که به ما روحیه میداد..از خودش میزد تا..ما خوشحال باشیم ولی حالا...
که سعید ادامه داد: یعنی..ف..فلج..کامل؟(بغض)
_بله...
_ببخشید میتونه روی ویلچر بشینه؟
_متاسفانه اصلا...بدنشون کاملا اختیارشون رو از دست دادن..
از دکتر خداحافظی کردیم و به بیرون اتاق رفتیم.
حال همه بد بود...رنگ همه پریده بود!سعید که کلا از بخش خارج شد رفت سمت حیاط...
خدایا... !
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
|نویسنده:ارباب قلم| @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ13
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_13
#جلد_4
••فرشید••
با صدای زنگ گوشیم صدای گریه هام قطع شد.
مادر بود! آخ!! یادم رفته بود بهش بگم امشب نمیام!
تماس رو وصل کردم:
_سلام مادر!
_سلام پسرم...کجایی؟ چرا صدات گرفته؟
_مامان من الان نمیتونم حرف بزنم خب فقط اون قضیه آزمایش...
_آره آره راستی فردا قراره بریم با عموت آزمایش بدیم.
_همینو میخواستم بگم...آزمایش رو بندازین برای یه وقت دیگه!
_چرا چیشده مادر؟
_فعلا درگیرم...بهتون کامل توضیح میدم!
_باشه هرجور صلاح میدونی...امشب میای خونه؟
_فکر نکنم بتونم بیام.
_باشه خدا پشت و پناهت،خداحافظ
_عه...مامان...یه لحظه
_بله؟
_مهشید چطوره؟
_خوبه انقدر خسته اس بچهام گرفته خوابیده.
_باشه کاری نداری؟
_نه خداحافظ مراقب خودت باش.
از مادر خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
رسول گفت:
_فرشید اگه کار داری عیب نداره برو من و سعید و داوود هستیم.
همینکه میخواستم جواب بدم داوود گفت:
_نه رسول من نیستم باید برم اداره.
_اداره چه خبره؟
_میخوام برم ته و توی این ماشینی که زده به محمد و فرار کرده رو در بیارم.
_نه داوود احتیاجی نیست...من به پلیس گزارش دادم،همون شب اول
_رسول تو که میدونی...
صداش رو پایین تر آورد و ادامه داد:
_تو که میدونی قضیه ی امنیتی ها فرق میکنه!
از جا بلند شدم و رو به هرسه تاشون گفتم:
_ای بابا بس کنین دیگه...حال آقا محمد مهمتره یا اون بیشرفی که زده و فرار کرده؟
هردوتاشون ساکت شدن. با اعصابی بهم ریخته نشستم روی صندلی! ادامه دادم:
_بچه ها...توروخدا درک کنین...الان بجای اینکه بخوایم به محمد روحیه بدیم داریم دعوا میکنیم...از اون طرف پرونده ی جدید رو هواست!
الان...الان واقعا نمیدونیم میخوایم چیکار کنیم!
••رسول••
_نه فرشید پرونده رو هوا نیست...به بچه ها سپردم توی تور ما هستن
همشون متعجب به سمت من برگشتن.
به نگاه های متعجبشون پاسخی ندادم و ادامه دادم:_ما چجوری به محمد روحیه بدیم وقتی خودمون روحیه نداریم؟
سعید گفت:_کار که نشد نداره...
نمیدونم...نمیدونم چیکار کنم...نفسی از روی حرص کشیدم و از روی صندلی بلند شدم.
به طرف دکتر رفتم:
_دکتر میشه برم ببینمش؟
_بله فقط رعایت کنید...میدونید دیگه؟
_بله میدونم...ممنون
لباسهارو پوشیدم و وارد شدم.
روی صندلی نشستم...یه ربع فقط به صورت مظلومش نگاه میکردم...الان هیچی جز قرآن آرومم نمیکرد!
قرآن کوچکی که توی جیبم بود رو درآوردم و ورق به ورق خوندم...فقط میخواندم و اشک میریختم!
بالاخره سوره تمام شد...قرآن رو بستم گذاشتم رو سینش...
آروم دستش رو بوسیدم دست محمد رو محکم گرفتم...
با صدای آرومی گفتم:
_میدونی بدترین حس دنیا چیه؟ اینکه دست داداشتو محکم بگیری و اون حسش نکنه !!
آروم اشک میریختم...بعد از نیم ساعت اشک ریختن بلاخره چشمهاشو باز کرد.
اشک هامو پاک کردم،با این اشکا که روحیه نمیگیره...دلش میگیره
اول حضور من رو حس نکرد... نفهمید من اونجا بودم... بعد که چشمهاش رو سمتم چرخوند بلاخره من رو دید...
لبخندی کنج لبش نشست....
منم متقابل لبخندی زدم و گفتم:
_سلام بابا فرمانده...
_س..لا..م..اس..ت.اد.
چیزی نمیتونستم بگم...حتی نمیتونستم اشک بریزم..
_چرا خودت رو انداختی جلو ماشین...
_ب..خاطر..ای.ن..که..نمی..خوا..س..تم..ع..ط..یه جای ..من رو..تخت..بیما..رستان بود...!
همه حرفاش با نفس نفس زدن بود...
_من قربون اون دل پاکت برم...اروم سرش رو نوازش کردم...
_ر..س..ول!
_جااان رسول.
_ح..وا..ست به عطیه.. با..شه...ها..من..سر..قول..م نموندم...تو..بمو..ن.
با بغض گفتم:_خودت بلند میشی هم مواظب خودشی هم مواظب کوچولو دایی....
دقیقه ها گرم گفته وگو شدیم زمان از دستم در رفت...سعی کردم بخندونمش..تاحدودی..موفق بودم..دلم واسه اون خنده هاش تنگ شده بود...
چشمم سمت شیشه رفت که هر سه تاشون نگاه میکردن...
_ک..جا..رو..نگ..اه می..کنی..
_مهمون داریم..
_کی..کجاست..
_بچه هان پشت شیشه...
یکم سرش رو جابجا کرد که نیم رخ بتونه بچه ها رو نگاه کنه...دوباره لبخند زد...
_ر..سول..
_بله..
_بگو..بی...ان داخل...
_نمیشه...چون فقط یه نفر میتونه بیاد داخل که من اومدم...
_اخ..اخ..رسول..تو باز وقت..کائنا..تو...گرفتی...
خندیدم!خندم با اشک قاطی شده بود...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆نویسنده:ارباب قلم☆ @roomanzibaee