eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 😃 اومدم بگم کههه الوعده وفا☺️✋ چالش جدید رو که خودم اختراع کردمممم😌(ایش آره😏😂) رو آوردممم🙂 بریم ببینیم کیا درست جواب میدن😁
دیالوگ رسول توی این سکانس چی بود؟😁 جواباتون: @Arbabghalam (مثلا پز😂😐)
[😂#]
~😍~ MAHSOOL
○{🖤😎}○
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ28 #ᴊᴇʟᴅ4 ••فرشید•• بشدت خسته بودم ولی نگرانیم برای آقا محمد نمیزاشت بخوابم... از اونموقعی که میخواستن ترور کنن خیلی حساس شدیم ! بطوری که هرکس از کنار اتاق محمد رد میشه بهش شک میکنیم. ایندفعه نوبت من بود شب کنار محمد باشم. روی صندلی کنار تخت نشستم و به آقا محمد نگاه میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. از طرف مادر بود: _سلام. جواب سلامش رو با یه قلب تایپ کردم: _سلام مادر خوبم. حالت چطوره عزیزم؟ جواب پیامک در عرض ۲۰ ثانیه اومد: _ببخشید آقا فرشید،من مهشیدم... یه لحظه نگران از اینکه اتفاقی برای مادر افتاده باشه بی اختیار بلند شدم. بعد از چند دقیقه جواب پیامشو دادم: _سلام مهشید خانم. چیزی شده؟ از اینکه پسوند خانم و آقا روی اسمهامون میزاریم تعحبی نداره...چون من توی روز فقط چندساعت مهشید رو میبینم،از طرفی هم هنوز آزمایش ندادیم! توی همین فکر و خیالات بودم که صدای آقا محمد اومد: _فرش..ید، چی..زی شده؟ سر بلند کردم و به چهره ی گرم آقا محمد نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم: _نه آقا چیزی نشده! خندید و گفت: _آها...پس..نامزد..ت پیا..م.. داده که.. اینو..ر او..نور میری.. نه؟ متعجب با صدای آرومی گفتم: _نامزد؟ _رسول...گفت! ای رسول بگم خدا چیکارت نکنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _نه آقا رسولم واسه خودش یه چیزی میگه! با صدای پیامک گوشیم به صفحه نگاهی انداختم: _آقا فرشید،با اجازتون من و مادرتون فردا قراره بریم آزمایشگاه! گفتم بهتون زنگ بزنم ولی خب گفتید نمیتونید جواب بدید! الان بهتون پیام دادم تا در جریان باشید. درجوابش گفتم: _با عمو که نمیتونید تنها برید! _آخه...دادگاه و خانواده ای که ادعا دارن من فرزندشون هستم یکم شلوغ کاری کردن مجبور شدیم بهشون بگیم فردا بیان! _مهشید خانم من بهتون میگم...فردا ناشتا باشید خودم میام دنبالتون. بعد از چند دقیقه زنگ پیامک بلند شد: _باشه ممنون شب بخیر ! _شب شماهم بخیر... آقا محمد گفت: _فرشید... ! کجایی؟ چند...دقیقه... اس دار..م صدات... میکنم. _جانم آقا ببخشید متوجه نشدم. نگاه معناداری بهم کرد و ادامه داد: _من...تصمیم..گرفت..م بر..م مشهد! متعجب گفتم : _مشهد؟ برای درمان؟ لبخند تلخی کنج لبهاش مهمان شد! _آ..ره ! ولی..از ...نوع...ضمانت..ی شفا...! تازه فهمیدم منظورش چیه! منم مثل خودش لبخند تلخی زدم! بعد از چند دقیقه سکوت گفتم: _آقا با کی میخواید برید؟ _عطیه... _با عطیه خانم تنها؟ کمی فکر کرد و گفت: _وا..لا عط..یه گفت...یه..سفر چن..د رو..زه! فک..ر نک..نم اشک..الی داش..ته باش..ه ولی...فک..کن..م بیش..تر..از چن..روز..بشه.. _به نظرم به رسول بگید! خدای نکرده اگه طی این چند روز اتفاقی براتون بی افته ... صدای در اتاق بلند شد و حرفهامون قطع شد. چشمم به پنجره خورد! انقدر درگیر حرف زدن شدیم صبح شده بود!! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ○{نویسنده:ارباب قلم}○ @roomanzibaee
شیعه سرش فدای سر حیدر است و ... بس !🙂
سلاام ظهرتون بخیر ☺️❤️
@roomanzibaee ~♡~
|😌🌸••• @roomanzibaee ~♡~
|😌🌸••• اقآ‌محمد😁🌿 @roomanzibaee ~♡~
|😌🤍••• @roomanzibaee ~♡~