سلام 😃
اومدم بگم کههه الوعده وفا☺️✋
چالش جدید رو که خودم اختراع کردمممم😌(ایش آره😏😂) رو آوردممم🙂
بریم ببینیم کیا درست جواب میدن😁
#نویسنده
دیالوگ رسول توی این سکانس چی بود؟😁
جواباتون: @Arbabghalam
#چالشخودمونساز (مثلا پز😂😐)
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ28
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_28
#جلد_4
••فرشید••
بشدت خسته بودم ولی نگرانیم برای آقا محمد نمیزاشت بخوابم...
از اونموقعی که میخواستن ترور کنن خیلی حساس شدیم ! بطوری که هرکس از کنار اتاق محمد رد میشه بهش شک میکنیم.
ایندفعه نوبت من بود شب کنار محمد باشم.
روی صندلی کنار تخت نشستم و به آقا محمد نگاه میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
از طرف مادر بود:
_سلام.
جواب سلامش رو با یه قلب تایپ کردم:
_سلام مادر خوبم. حالت چطوره عزیزم؟
جواب پیامک در عرض ۲۰ ثانیه اومد:
_ببخشید آقا فرشید،من مهشیدم...
یه لحظه نگران از اینکه اتفاقی برای مادر افتاده باشه بی اختیار بلند شدم.
بعد از چند دقیقه جواب پیامشو دادم:
_سلام مهشید خانم. چیزی شده؟
از اینکه پسوند خانم و آقا روی اسمهامون میزاریم تعحبی نداره...چون من توی روز فقط چندساعت مهشید رو میبینم،از طرفی هم هنوز آزمایش ندادیم!
توی همین فکر و خیالات بودم که صدای آقا محمد اومد:
_فرش..ید، چی..زی شده؟
سر بلند کردم و به چهره ی گرم آقا محمد نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
_نه آقا چیزی نشده!
خندید و گفت:
_آها...پس..نامزد..ت پیا..م.. داده که.. اینو..ر او..نور میری.. نه؟
متعجب با صدای آرومی گفتم:
_نامزد؟
_رسول...گفت!
ای رسول بگم خدا چیکارت نکنه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_نه آقا رسولم واسه خودش یه چیزی میگه!
با صدای پیامک گوشیم به صفحه نگاهی انداختم:
_آقا فرشید،با اجازتون من و مادرتون فردا قراره بریم آزمایشگاه! گفتم بهتون زنگ بزنم ولی خب گفتید نمیتونید جواب بدید!
الان بهتون پیام دادم تا در جریان باشید.
درجوابش گفتم:
_با عمو که نمیتونید تنها برید!
_آخه...دادگاه و خانواده ای که ادعا دارن من فرزندشون هستم یکم شلوغ کاری کردن
مجبور شدیم بهشون بگیم فردا بیان!
_مهشید خانم من بهتون میگم...فردا ناشتا باشید خودم میام دنبالتون.
بعد از چند دقیقه زنگ پیامک بلند شد:
_باشه ممنون شب بخیر !
_شب شماهم بخیر...
آقا محمد گفت:
_فرشید... ! کجایی؟ چند...دقیقه... اس دار..م صدات... میکنم.
_جانم آقا ببخشید متوجه نشدم.
نگاه معناداری بهم کرد و ادامه داد:
_من...تصمیم..گرفت..م بر..م مشهد!
متعجب گفتم :
_مشهد؟ برای درمان؟
لبخند تلخی کنج لبهاش مهمان شد!
_آ..ره ! ولی..از ...نوع...ضمانت..ی شفا...!
تازه فهمیدم منظورش چیه!
منم مثل خودش لبخند تلخی زدم!
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
_آقا با کی میخواید برید؟
_عطیه...
_با عطیه خانم تنها؟
کمی فکر کرد و گفت:
_وا..لا عط..یه گفت...یه..سفر چن..د رو..زه!
فک..ر نک..نم اشک..الی داش..ته باش..ه
ولی...فک..کن..م بیش..تر..از چن..روز..بشه..
_به نظرم به رسول بگید! خدای نکرده اگه طی این چند روز اتفاقی براتون بی افته ...
صدای در اتاق بلند شد و حرفهامون قطع شد.
چشمم به پنجره خورد! انقدر درگیر حرف زدن شدیم صبح شده بود!!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
○{نویسنده:ارباب قلم}○ @roomanzibaee