eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
در‌گوشہ‌اۍز‌صحن‌ تو‌قلبم‌نشستہ‌است دل،طوقِ‌الفتۍبہ‌ ضریح‌تو‌بستہ‌است🌱💛
هدایت شده از یادگاری .‌.. !
ب‌ِدیدگانش
دل‌اگر‌خداشناسۍ‌همـہ‌دررخ‌علـے‌بین بہ‌علـے‌شناختم‌بہ‌خــدا‌قسم‌خــدا‌را💛'! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از درون آشفته‌ُ،ظاهر چو کوهی استوار..🖤! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از درون آشفته‌ُ،ظاهر چو کوهی استوار..🖤! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برای رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بارون شدیدی که یک‌بارِ شروع به باریدن کرد ، خواب رو از سرَم پروند ! برای اینکه تنها حوصله‌م سَر نره به پیشنهادِ ، قلبم گوش دادم و جلوی پنجره ایستادم . زیبا بود . بارون زیبا بود و من غافل از این زیبایی!.. آوایِ باران با آهنگِ صدای حامد ، آمیخته شد. تلاوتِ دعایی که فهمیدم ، زیارت عاشوراست . حامد چه سِری تویِ این صوت داری ؟ که نماز و قرآن رو برام جذاب تر کردی . ‌ جذاب تر از باران ! چشم از قطراتِ تند ، برداشتم و دوختم به کسی که حالا صدایش ، شده بود آرامش . . ذکری که میگفت ، شده بود طنینِ زیبایِ هستی من . از کنارِ دیوار نگاهش میکردم تا متوجهم نشه . چرا ؟ نمیدانم ، شاید برای اینکه دستِ دلم رو نشه. انگار سنگینی نگاهم ، خیلی به او فشار آورد ؛ چشم هایش گره خورد به چشم‌هایم .. سریع اما پشت دیوار ، پنهان شدم ! از پشت دیوار دستش دراز شد که چادری سفید رنگ را به همراه داشت؛ گفت : _ اگه دوست داشتید ، البته .. همانطور پنهانی ، چادر را گرفتم . خجالت میکشم از خدا ... بعد از ۲۳ سال !! الان .. ؟ الان میخوای صدای خدارا بشنوی . چادر را سر کردم ؛ از پشت دیوار ، بیرون آمدم و جلوی چشمهایِ منتظرِ حامد ؛ که حالا برق شادی ، به علاوه ی چشم‌هایش ، بر تک تک اجزای صورتش آمیخته شد ‌. به نشانه ی احترام کنار رفت و تعارف کرد بنشینم ، کنارش ! باران قطع شد و فقط بویِ باران بود که در اتاق پراکنده شد ‌. . حالا تلاوتِ قرآن . حالا ، باران ... اما ایندفعه از چشمانِ من . دستمالی به من داد تا اشکانم را پاک کنم ! نمیتوانستم ، نمیتوانستم که آن اشک‌های پاک را ، خشک کنم . اما حامد پیش‌قدم شد و خودش دستمال را به صورتم ، کشید تا پاک شوند مانعِ دیدگانم ... گفت: _ اگه خواستید ، میتونید با خدایِ خودتون درد و دل کنید ! _ میخوام ولی نمیشه . _ چرا نشه ؟ _ بعد از چند سال خودم خجالت میکشم ، یه سلام بگم ! لبخندی زد و گفت : _ نه ..‌. خدا بیشتر از خودت، منتظرته ! بی حرف اضافه‌ای بلند شد و رفت . صدای بسته شدن در ، شدت گریه هامو بیشتر کرد. حرف نمیزدم . نمیتوانستم ‌که بی مقدمه شروع کنم . پس اول کمی با کلمات بازی کردم و . . دل را به دریا زدم : _ به خودت قسم ، خسته ام .. خسته شدم از این زندگی که مجردیش یه جور بود و متاهلیش یه جور ! خسته ام از پدرم ، از مادرم ، که یک کلمه در مورد تو و محبانت، چیزی نگفتن به من ! بلد نیستم باهات حرف بزنم ببخش ... منُ یه جا ببر بتونم نفس بکشم ! بتونم معنی زندگی رو بفهمم .. جایی ببر که اینجا نباشه . هرجا باشه ولی اینجا نباشه ! دیگه حرف نزدم . هق هق میکرد و به دنبالِ حرف‌هایش ، قرآن را ورق میزدم ‌. زیارت عاشورا را که فقط ، چندبار تلاوتش را شنیده بودم ، حال از نزدیک میدیدمش . حتی آیاتش را ؛ شب شده بود و من ، این دفعه نترسیدم ! صدایِ اذان رو که گفتند ، صدای کلید اومد . در باز شد و قامت حامد از چارچوب در دیده شد که با حسِ خاصی در چشمانش ، نگاهم میکرد : _ راضیه خانم ! سوالی نگاهش کردم : _ بله ؟ _ و علیکم السلام . حاضر شو بریم خانم . از تعجب چشمهام گرد تر نمیشد ، آخه من رو اینجوری ، انقدر قشنگ صدا نمیزد ! چشم و ابروهاش رو بالا انداخت . و من گرفتم که غیر از خودش هست . به حالت با مزه ای دستش رو به ته ریش‌هاش کشید و بی صدا ، لب زد : _ جون من ! خندم گرفته بود اما چاره ای جز اطاعت نبود : _ حامد جان ... کجا به سلامتی ! _ حاضر شو بریم ، ان شاءالله خوشت میاد . _ چشم . هردو به وضع پیش اومده خندیدیم و معلوم بود کسی که پشتِ درِ ، بسیار سمج تشریف داره ‌. حامد هنوز همون‌طوری صحبت میکنه : _ راضیه جان ، سریعتر عزیزم . چادرم رو روی سرم انداختم و با صدای بلند گفتم: _ اومدم ، اومدم آقا !. با چهره ای که از پشت در ظاهر شد ، از تعجب نمیدانستم گریه کنم یا بخندم ! °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی. خیر.
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
ب‌ِ‌اسم‌او