🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهاردهم
بارون شدیدی که یکبارِ شروع به باریدن کرد ، خواب رو از سرَم پروند !
برای اینکه تنها حوصلهم سَر نره به پیشنهادِ ، قلبم گوش دادم و جلوی پنجره ایستادم .
زیبا بود .
بارون زیبا بود و من غافل از این زیبایی!..
آوایِ باران با آهنگِ صدای حامد ، آمیخته شد.
تلاوتِ دعایی که فهمیدم ، زیارت عاشوراست .
حامد چه سِری تویِ این صوت داری ؟
که نماز و قرآن رو برام جذاب تر کردی .
جذاب تر از باران !
چشم از قطراتِ تند ، برداشتم و دوختم به
کسی که حالا صدایش ، شده بود آرامش . .
ذکری که میگفت ، شده بود طنینِ زیبایِ هستی من .
از کنارِ دیوار نگاهش میکردم تا متوجهم نشه .
چرا ؟ نمیدانم ، شاید برای اینکه دستِ دلم رو نشه.
انگار سنگینی نگاهم ، خیلی به او فشار آورد ؛ چشم هایش گره خورد به چشمهایم ..
سریع اما پشت دیوار ، پنهان شدم !
از پشت دیوار دستش دراز شد که چادری سفید رنگ را به همراه داشت؛ گفت :
_ اگه دوست داشتید ، البته ..
همانطور پنهانی ، چادر را گرفتم .
خجالت میکشم از خدا ...
بعد از ۲۳ سال !!
الان .. ؟ الان میخوای صدای خدارا بشنوی .
چادر را سر کردم ؛
از پشت دیوار ، بیرون آمدم و جلوی چشمهایِ
منتظرِ حامد ؛ که حالا برق شادی ، به علاوه ی چشمهایش ، بر تک تک اجزای صورتش آمیخته شد .
به نشانه ی احترام کنار رفت و تعارف کرد
بنشینم ، کنارش !
باران قطع شد و فقط بویِ باران بود که در
اتاق پراکنده شد . .
حالا تلاوتِ قرآن .
حالا ، باران ...
اما ایندفعه از چشمانِ من .
دستمالی به من داد تا اشکانم را پاک کنم !
نمیتوانستم ، نمیتوانستم که آن اشکهای
پاک را ، خشک کنم .
اما حامد پیشقدم شد و خودش دستمال را به صورتم ، کشید تا پاک شوند مانعِ دیدگانم ...
گفت:
_ اگه خواستید ، میتونید با خدایِ خودتون درد و دل کنید !
_ میخوام ولی نمیشه .
_ چرا نشه ؟
_ بعد از چند سال خودم خجالت میکشم ، یه سلام بگم !
لبخندی زد و گفت :
_ نه ... خدا بیشتر از خودت، منتظرته !
بی حرف اضافهای بلند شد و رفت .
صدای بسته شدن در ، شدت گریه هامو بیشتر کرد.
حرف نمیزدم .
نمیتوانستم که بی مقدمه شروع کنم .
پس اول کمی با کلمات بازی کردم و . .
دل را به دریا زدم :
_ به خودت قسم ، خسته ام ..
خسته شدم از این زندگی که مجردیش یه جور بود و متاهلیش یه جور !
خسته ام از پدرم ، از مادرم ، که یک
کلمه در مورد تو و محبانت، چیزی نگفتن به من !
بلد نیستم باهات حرف بزنم ببخش ...
منُ یه جا ببر بتونم نفس بکشم !
بتونم معنی زندگی رو بفهمم ..
جایی ببر که اینجا نباشه .
هرجا باشه ولی اینجا نباشه !
دیگه حرف نزدم . هق هق میکرد و به دنبالِ
حرفهایش ، قرآن را ورق میزدم .
زیارت عاشورا را که فقط ، چندبار تلاوتش را شنیده بودم ، حال از نزدیک میدیدمش . حتی آیاتش را ؛
شب شده بود و من ، این دفعه نترسیدم !
صدایِ اذان رو که گفتند ، صدای کلید اومد .
در باز شد و قامت حامد از چارچوب در دیده شد که با حسِ خاصی در چشمانش ، نگاهم میکرد :
_ راضیه خانم !
سوالی نگاهش کردم :
_ بله ؟
_ و علیکم السلام . حاضر شو بریم خانم .
از تعجب چشمهام گرد تر نمیشد ، آخه من رو
اینجوری ، انقدر قشنگ صدا نمیزد !
چشم و ابروهاش رو بالا انداخت .
و من گرفتم که غیر از خودش هست .
به حالت با مزه ای دستش رو به ته ریشهاش کشید و بی صدا ، لب زد : _ جون من !
خندم گرفته بود اما چاره ای جز اطاعت نبود :
_ حامد جان ... کجا به سلامتی !
_ حاضر شو بریم ، ان شاءالله خوشت میاد .
_ چشم .
هردو به وضع پیش اومده خندیدیم و معلوم بود کسی که پشتِ درِ ، بسیار سمج تشریف داره .
حامد هنوز همونطوری صحبت میکنه :
_ راضیه جان ، سریعتر عزیزم .
چادرم رو روی سرم انداختم و با صدای بلند گفتم:
_ اومدم ، اومدم آقا !.
با چهره ای که از پشت در ظاهر شد ، از تعجب نمیدانستم گریه کنم یا بخندم !
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی. خیر.