eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
آمارِ‌50 به بالا ، برای تبادل بیاید پیوی : @Arbabghalam
ما در مواجهه با مرگ ، رسیدن به شهادت و بزرگی را انتخاب کرده‌ایم ؛ . -شهید‌جهاد‌مغنیه‌ ؛ [ @film_nevis ] | شهدا ؛ #
مَنظَرِچِشمِ‌مَن‌بُوَدنَقشِہ‌ےِڪَربَلاےِتو سیر‌نِمے‌شَوَم‌اَز‌آن،هَرچِہ‌نِگاه‌میکُنَم [ @film_nevis ] | مجنون‌اَرباب‌ ؛ #
بِالجواد ِ‌بِالجوادِ‌ بِالجواد ؛ [ @film_nevis ] | یا‌جواد‌الائمه ؛ #
4860_1564912600.mp3
13.89M
0:32 [ @film_nevis ] | یا‌جواد‌الائمه ؛ #
4856_1564912603.mp3
15.59M
[ @film_nevis ] | یا‌جواد‌الائمه ؛ #
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 کم کم مبهوت شد و گفت : _ منظورت . . _ منظورم ، معینِ ؛ معین زنده‌س همه‌تون رو گول زده ! از من با قدم‌های کوتاهش فاصله میگرفت : _ از کجا فهمیدی ؟ _ دیدمش . به‌سرعت به طرفم برگشت : _ باهاش حرف‌هم زدی ؟ با سرتایید کردم . عصبی گفت : _ چرا بهم نگفتی ؟ به صورتش که حالا سرخ شده بود نگاه کردم. آروم لب زدم : _ ببخشید دستم رو گرفت و با خودش کشوند به سمتِ ماشین . هردو نشستیم ؛ کلافه و عصبی گفت : _ بگو همه چیز رو بگو . از اولی که توی دانشگاه دیدمش تا اونجایی که از من خواست پرونده هارو براش ببرم و تهدیدم کرد گفتم . هرلحظه سرخ‌تر میشد . ماشین رو روشن کرد و خواست راه بی‌افته که صدایِ گوشیش بلند شد ، تماس رو وصل کرد سعی داشت خودش رو کنترل کنه اما انگار ناموفق بود : _ سلام مادرجان من بعدا باهاتون تماس میگیرم . انقدر که توی ماشین سکوت بود تونستم صدایِ‌مادرحامد رو شنیدم : _ همین الان هرجا هستی بیا خونه‌ _ چیزی شده ؟ صدای بوقِ قطع تلفنش رو شنیدم . کلافه نگاهش رو به تلفنش داد و راه افتاد. به خونه رسیدیم ، زنگ رو که فشار داد وحیده در رو باز کرد ، به من نگاه کرد و گفت : _ چرا تو اومدی ؟ بدون اینکه سوالش رو جواب بدیم وارد حیاط شدیم ؛ حامد پرسید : _ مگه نباید میومد ؟ وحیده با تعجب گفت : _ نگفتی بهش ؟ تا اومدم خودم رو جمع کنم مادر حامد خودش رو رسوند به ما : _ علیک السلام عروس و دوماد قلابی ! نگاهم رو نگران بهش دوختم و ملتمس با نگاهم به حامد پناه بردم ؛ اما حامد بعد از نگاهی که به من انداخت ، نگاهش به چشم‌های مادر عصبیش دوخته شد . مادرحامد با عصبانیت داد زد : _ میدونی چه گناهی مرتکب شدی ؟ دختره رو عقد صوری کردی ! میدونی اگه اتفاقی بین شما افتاده باشه گناهه ؟ با خجالت سرم رو پایین انداختم . حامد با آرامش گفت : _ مادرجان ، من قصدم خیر بودِ . _ تو خیلی بی‌جا کردی ! به فکر من نیستی به فکر آبرومون باش ! پدرت با شهادتش آبرو خرید برای همه‌مون ، تو میخوای سر سفره‌ی پدرِ‌شهیدت نمک بخوری و نمک‌دون بشکنی ؟ نمیگن پسر شهید حاج حبیب به کی رفته ؟ حامد به سمت مادرش رفت و گفت : _ مامان جان آروم باش مادرش اون رو کنار زد و به سمت من هجوم آورد: _ ببین دختر ، یا از حامد طلاق میگیری یا باهاش به زور ازدواج میکنی ، هرچند اگه علاقه‌ای هم بینتون نباشه . سرم رو پایین انداختم و گفتم : _ مادرجون من حامدُ دوست دارم ! مادر نگاهش بین من و حامد جابه‌جا شد . رو به حامد گفت : _ توهم دوسش داری ؟ سرِ‌حامد از این پایین تر نمیرفت . با کمترین صدای ممکن لب زد : _ بله . اشک‌م بی صدا روی گونه‌م ریخت . قرارِ با اتفاقات تلخ‌تری مواجه بشم ! °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی . نه
هدایت شده از [❤︎𝐒𝐀𝐁-سـابِق❤︎]
امشب‌علی ، محوِ رخِ حوراء شده ؛🥺🌸