ما در مواجهه با مرگ ،
رسیدن به شهادت و بزرگی را
انتخاب کردهایم ؛ .
-شهیدجهادمغنیه ؛
[ @film_nevis ] | شهدا ؛ #
مَنظَرِچِشمِمَنبُوَدنَقشِہےِڪَربَلاےِتو
سیرنِمےشَوَماَزآن،هَرچِہنِگاهمیکُنَم
[ @film_nevis ] | مجنوناَرباب ؛ #
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_پنجاه_پنجم
کم کم مبهوت شد و گفت :
_ منظورت . .
_ منظورم ، معینِ ؛ معین زندهس همهتون رو گول زده !
از من با قدمهای کوتاهش فاصله میگرفت :
_ از کجا فهمیدی ؟
_ دیدمش .
بهسرعت به طرفم برگشت :
_ باهاش حرفهم زدی ؟
با سرتایید کردم . عصبی گفت :
_ چرا بهم نگفتی ؟
به صورتش که حالا سرخ شده بود نگاه کردم.
آروم لب زدم :
_ ببخشید
دستم رو گرفت و با خودش کشوند به سمتِ ماشین . هردو نشستیم ؛ کلافه و عصبی گفت :
_ بگو همه چیز رو بگو .
از اولی که توی دانشگاه دیدمش تا اونجایی که
از من خواست پرونده هارو براش ببرم و
تهدیدم کرد گفتم .
هرلحظه سرختر میشد .
ماشین رو روشن کرد و خواست راه بیافته که صدایِ گوشیش بلند شد ، تماس رو وصل کرد سعی داشت خودش رو کنترل کنه اما انگار ناموفق بود :
_ سلام مادرجان من بعدا باهاتون تماس میگیرم .
انقدر که توی ماشین سکوت بود تونستم صدایِمادرحامد رو شنیدم :
_ همین الان هرجا هستی بیا خونه
_ چیزی شده ؟
صدای بوقِ قطع تلفنش رو شنیدم .
کلافه نگاهش رو به تلفنش داد و راه افتاد.
به خونه رسیدیم ، زنگ رو که فشار داد وحیده در رو باز کرد ، به من نگاه کرد و گفت :
_ چرا تو اومدی ؟
بدون اینکه سوالش رو جواب بدیم وارد حیاط شدیم ؛ حامد پرسید :
_ مگه نباید میومد ؟
وحیده با تعجب گفت :
_ نگفتی بهش ؟
تا اومدم خودم رو جمع کنم مادر حامد خودش رو رسوند به ما :
_ علیک السلام عروس و دوماد قلابی !
نگاهم رو نگران بهش دوختم و ملتمس با نگاهم به حامد پناه بردم ؛ اما حامد بعد از نگاهی که به من انداخت ، نگاهش به چشمهای مادر عصبیش دوخته شد . مادرحامد با عصبانیت داد زد :
_ میدونی چه گناهی مرتکب شدی ؟
دختره رو عقد صوری کردی ! میدونی اگه اتفاقی بین شما افتاده باشه گناهه ؟
با خجالت سرم رو پایین انداختم .
حامد با آرامش گفت :
_ مادرجان ، من قصدم خیر بودِ .
_ تو خیلی بیجا کردی ! به فکر من نیستی به فکر آبرومون باش ! پدرت با شهادتش آبرو خرید برای همهمون ، تو میخوای سر سفرهی پدرِشهیدت
نمک بخوری و نمکدون بشکنی ؟
نمیگن پسر شهید حاج حبیب به کی رفته ؟
حامد به سمت مادرش رفت و گفت :
_ مامان جان آروم باش
مادرش اون رو کنار زد و به سمت من هجوم آورد:
_ ببین دختر ، یا از حامد طلاق میگیری یا باهاش به زور ازدواج میکنی ، هرچند اگه علاقهای هم بینتون نباشه .
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
_ مادرجون من حامدُ دوست دارم !
مادر نگاهش بین من و حامد جابهجا شد .
رو به حامد گفت :
_ توهم دوسش داری ؟
سرِحامد از این پایین تر نمیرفت .
با کمترین صدای ممکن لب زد :
_ بله .
اشکم بی صدا روی گونهم ریخت .
قرارِ با اتفاقات تلختری مواجه بشم !
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی . نه