منم یک دهه هشتادۍ
که حاج قاسمو دیده . . :)
-بی تو یه ایران یتیم شد حاج قاسم ؛
صدامونو داری ؟
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ67
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_67
#جلد_4
••عطیه••
حواسم پیش زینب بود. محمد کلافه بود که چرا انقدر نگرانم!
_خب چیکار کنم ابجی..
محمد نگاه متعجبش رو به من دوخت:
_عطیه از کی تاحالا من شدم آبجیت؟
_من کی گفتم آبجی؟
_لا اله الا الله . یه روز بدون سوتی نمیتونی زندگی کنی؟
نوچی زیرلب کردم و بلند شدم سمت در اتاق زینب رفتم.
از پشت در یگانه رو صدا زدم.
یگانه که غرق در خنده بود جواب داد:
_بله مامان؟
_بابات میگه به یگانه بگو بیا باهم بازی کنیم.
محمد بشکنی رو به من زد. صورتم رو به طرفش برگردوندم:
_چیه؟
_من کی گفتم میخوام...
صدای جیغ یگانه اومد:
_آخ جونم!
با چشم و ابرو به در اشاره کردم. محمد قیافش رو کج کرد و به سمت حیاط رفت.
یگانه در رو باز کرد. رو بهش گفتم:
_بدو برو تو حیاط با بابات بازی کن.
دیگه منتظر حرفی ازش نشدم و وارد اتاق شدم.
زینب به جای خالیِ یگانه نگاه میکرد. انقدر غرق در فکر بود که متوجه من نشد.
_زینب مامان؟..
زینب نگاهش رو به چشمهام داد و بلند شد:
_جانم مامان کاری داشتی؟
_نه بشین میخوام باهات حرف بزنم!
هردو نشستیم،انگار از من خجالت میکشید.
لبخند زدم و با محبت نگاهش کردم:
_از اولی که تورو باردار بودم همش باهات حرف میزدم...خیلی دوست داشتم که زودتر به دنیا بیای و من باهات رفیق بشم.
الان که دارم میبینم برات خواستگار اومده زیاد غم دوریت رو ندارم چون میدونم دوری رفیقا زیاد طول نمیکشه.
_مامان اصلا اینطوری نیست که من شمارو ول کنم و برم...
_اصلا واسه این حرفها نیومدم اینجا...میخوام راجع به اونی که دلشو بردی صحبت کنیم
نگاهش سر به زیر شد.
از خجالتش یاد خودم افتادم و خندم گرفت!
_یه روزیم من اینجوری بودم...
از لبخندم لبخند به روی لبهاش اومد.
ادامه دادم:
_اما من اون روز هم خوشحال بودم و هم خجالتی...من محمد رو دوست داشتم،از اینکه اومده بود خواستگاریم از خوشحالیم بالا پایین میپریدم..اون روز عید فطر بود که بابات ازمن خواستگاری کرد...بهت گفتم چی گفت؟
سرش رو تکون داد. گفت:
_بابا خیلی رمانتیکِ
_بله،پدرت رمانتیک ولی در عین حال جدی هم هست...یادمه تو اون بخشی که کار میکردم هیچکس جرعت نداشت توی محل کار باهاش شوخی کنه...رفته رفته خودش شوخی هم میکرد ولی بازم توی خیلی مسائل جدی بود!
هردومون خندیدم. به چشمهاش نگاه کردم،خندش رو جمع کرد و منتظر حرفم بود:
_حالا فکر کن واست خواستگار نیومده...فکر کن ببین چه پسری مد نظرته؟
سکوت کرد. از جا بلند شدم و به طرف در رفتم...اما زینب هنوز تو فکر بود!
رو بهش گفتم:
_زینب...همه چیز کار و شغل و تحصیلات و رفتار و قیافه نیست.
علاقه هم مهمه،اصلا ببین به هم دیگه میاین؟
سری به علامت تایید تکون داد.
از اتاقش بیرون اومدم و وارد حال شدم. ارسلان با قیافه ی درهم به در اتاق نگاه میکرد.
اخم کردم و گفتم:
_چیه باز؟
_مامان نگاه کن آخه،این خواستگاری چقدر همه رو بهم ریخته؟
_حالا کاریه که شده...آبجیت از قبل نمیدونست اگه میدونست الان وضعش این نبود
_بله درد منم همینه این پسره با چه رویی بلند شده و میگه با اجازه ی آقا محمد من دخترتونو میخوام! اگه شما بهش میگفتین که الان اینجوری نبود مثل دخترای دیگه میشست فکر میکرد.
_الان واقعا درد تو فکرای زینبه؟
_آره...
_از دست تو ارسلان.
لبخند زدم و ادامه دادم:
_ان شاءالله وقتی خودت توی دام یکی افتادی میفهمی چقدر دوست داری زودتر به دستش بیاری!
لبخندش پهن شد و خبری از اخمهاش نبود. به شوخی گفتم:
_ای خدا..پسراهم پسرای قدیم! تا حرفی از خواستگاری میزدیم سرخ و سفید میشدن!
_عه مامان!
خندیدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
فقط به این فکر میکردم که زینب حالش چجوریه و اصلا به فکر غذا نبودم...فکر کنم امشب باید یه چیز حاضری درست کنم !
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee