eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
برای رمان ؛🌿
هدایت شده از یادگاری .‌.. !
بِ‌یادش
مگرمےشود توراداشت‌وبَدبود؟ توخوش‌ترین‌حالِ‌‌منۍ🌚💕
در این شلوغی ها ... هنوز خدایی هست که برای او تیپ میزنم🙂💙:)
:)))🩺🕶
[﷽♥️] Ꮺــیدانہ🥀📿 • • . میگفت.. اگه‌‌ یه‌ روز خواستی‌ تعریفی‌ برای شهید پیدا کنی… بگو شهید یعنی‌ باران! حُسنِ‌ باران‌ این‌ است‌ که زمینی‌ است‌ ولی‌ آسمانی‌ شده‌ است و به‌ امدادِ زمین‌ می‌ آید..🤍
[﷽♥️] 📄🔗 • • . بعد از ظهور، ثواب‌ها به‌شدت پایین میاد بعد از ظهور، نمازی کہ می‌خونید، تقوایی که پیشه می‌کنید، اینقدر ثواب نداره کھ قبل‌ از ظهور دارھ . - می‌دونی چرا ؟! چون بعد از ظھور دین نگه‌داشتن خیلی آسونه؛ الان هنره !
این دُنیا ، بویِ رفاقت نمیده . تو برام رفیق باش ،، رفیق :))
رفیقی داشته باشید کِ باهاش پرواز کنید 🌿😍
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 دوباره حال و هوای بیمارستان ، حالم از این حال و هوا که دوماه پیش من رو خراب کرد به هم میخوره ! به اطراف نگاه کردم ، خدایا چیشد ! پرستار با لبخندی کنارم ظاهر شد و گفت : _ خداروشکر به هوش اومدید ! سریع بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم . پرستار با نوازش بر روی کمرم آرومم کرد و گفت : _ خانم چیزی شده ؟ _ همسرم ! همسرم نیست ..‌ پرستار کمک کرد دوباره بخوابم؛ با همون آرامش گفت : _ آقای دکتر رو میگید دیگه ... الان تو بخشِ حالش خوبه نگران نباشید ‌. _ میخوام ببینمش . _ حالش خوبه ولی نیاز به استراحت ... _ خانم تروخدا ، موضوع حیاتیِ _ شماهم باید استراحت کنید آخه .. انقدر اصرار کردم که با کمک پرستار ، از روی تخت بلند شدم و به طرف بخشی که حامد بستری بود رفتم . حامد نشسته بود و به یه زوج با لبخند نگاه و صحبت میکرد . ناخواسته بغض به سراغم اومد ، شاید بخواطر اتفاقی بود که افتاد ! دست پرستار رو رها کردم و به طرف تختش رفتم و با صدای آرومی گفتم : _ آقا حامد !! نگاه حامد رنگ تعجب گرفت اما با دیدن وضعیتیم ، با آرامشی که توی صداش جاری بود به کنارش اشاره کرد تا بشینم . کمی معذب بودم اما نمیتونستم بایستم . مردی که کنار همسرش ایستاده بود گفت : _ بله دیگه سید ماهم وقتی مزدوج بشه ، رمانتیک میشه ! حامد که از شوخی دوستش زیاد خوشش نیومده بود گفت : _ آقا مِهدی انگار خودتُ یادت رفته ! یه جوری با خانم ها صحبت میکردی انگار حق باباتُ خوردن ؛ بعد از اینکه با لیلا خانم ازدواج کردی ، هرشب براش لیلایِ منی میخو ... آقا مهدی نوچی کرد و گفت : _ عه حامد جان .. دختری که فهمیده بودم اسمش لیلاست از خجالت سرخ شد و هیچی نگفت . بعد از اینکه کمی از حال و احوال من پرسیدن ، بحثشون رو کشیدن به کار توی اداره .. مهدی گفت: _ آقا حامد ، حالا درست برای جنتلمن بازی جلوی زنت اداره رو پیچوندی نیومدی .. ولی تروخدا توی این وضع ، توی بیمارستان شیفت نمون ! _ چیکار کنم ؟ چند روزه که نیومدم بیمارستان شیفت وایستم . _ تقصیرِ خودته ، خیلی سرتُ شلوغ کردی ! _ خودت که میدونی بخواطر چی بود دیگه . _ حالا اینو بیخیال، سید چیشد قضیه ی این اولین بیمارستان مشترک چیه ؟ _ یه از خدا بی خبری با یه لیوان که از دور هم میشد فهمید اسیده ، میخواست بریزه رو راضیه که‌... _ که جنابِ شما مانع شد . کجای بدنت رو سوزونده حالا ؟ _ پهلوم ، البته زیادم قوی نبوده اسیدش . نگران به پهلوش نگاه کردم که با لبخند بهم فهموند که چیزی نیست و نگران نباشم . اما نمیشد که نگران نبود ! اون به خواطر من که در واقع هیچ نسبتی باهاش ندارم اینطوری شده . بعد از یه بحث طولانی ، مهدی و لیلا خداحافظی کردن و رفتن، من و حامد توی بخش تنها موندیم‌. بی مقدمه گفتم: _ آقا حامد اینطوری دلم طاقت نمیاره ... بزارید پهلوتونو ببینم . _ چیزی نیست ؛ یه ردی مونده که ان شاءالله اونم رفع میشه . الان شاید برای این وضعِ پهلوم حالتون بد بشه . دست از اصرار برداشتم و ناراحت به تخت تکیه دادم‌. حامد برای اینکه جو رو عوض کنه گفت: _ شب اول حرم ، شب دوم بیمارستان .. خدا عاقبت شب سوم رو بخیر کنه . ما که خونه نداریم بخوابیم که ! میون اونهمه دغدغه ذهنیم ، لبخند به لب هام نشست . °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده : ارباب‌قلم @film_nevis کپی نه ها ...
هدایت شده از یادگاری .‌.. !
این پارتم خدمت شما !♡♡ اگِ عکسی دیدین که شمارو یادِ این رمان میندازه ، برام بفرستین توی کانال بزارم 🍁 @Arbabghalam
「وبھ‌‌شوقِ‌تو؛خداوندِاُمید !🌱°」 سلام‌بر‌‌بقیھ‌‌الله‌اعظم- سلام‌بر‌منجی- العجل...! -💛 [ ذکر روز-یـٰا‌ارحم‌اَلراحِمین!اۍرحم‌کنندھ‌ترینِ‌رحم‌ ڪنندگان ] ♢¹⁸شوال
برای رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 خیلی خوب بلده بحث رو عوض کنه ، و این ویژگیِ مامور هاست ! شاید هم دکترها ..‌. حامد پیشنهاد داد که تویِ یک اتاق باشیم ، تا رفت و آمد متعددی توی بیمارستان نباشه ! روی یکی از پنج تختِ خالیِ اتاق دراز کشیدم . اتفاقاتِ امروز مثل یک خاطره ی یک ساله بود و حاصلِ تجربه ی من ؛ خسته بودم . . از اتفاقاتِ امروز و از شبِ پرستاره که یادآورِ خواب بود . چشمهام کم‌کم گرم شد و به خواب شیرین فرو رفتم . صدای تکبیرِ حامد ، زنگِ بیداریِ من در آن سپیده ی خنک شد . متوجه ی پنجره ی باز ، که پرده های سفید در آهنگ باد صبح میرقصیدند شدم . حامد اما ... در آن سرمای صبح ، گرمایی با هر تکبیرش ، به فضای داخل اتاق ترزیق میکرد . نمازش دو رکعت بود اما ، عشقِ او به خدا در هزار رکعت هم نمیتوان توصیف کرد ؛ گویی نمازش طول میکشید برای دلبری . . سلام نمازش را با همان خلوص ، گفت . اما بعد از نماز از سجاده دل نکند و تا طلوع ، با فروتنی در برابر خدا افتاده بود . مانند کسی که نادم باشد از کاری . و من هم تا طلوع تماشا کردم ؛ چه بسا دلم بیشتر میخواست ..‌. چه بهتر میشد که تا غروب باشد . حامد نگاهی به من انداخت و کمی جا خورد از اینکه نگاهش میکنم . اما به روی خودش نیاورد و با لبخند دلنشینی سلام کرد ، اما من با همان سردیِ روز آشنایی جواب میدادم ! به ساعت مچی اش نگاه گذرایی انداخت و گفت: _ راضیه خانم بخوابید تازه ساعت ، هفتِ صبح ! _ خوابم نمیاد . _ چیزی اذیتتون کرده ؟ کمی فکر کرد و با نگرانی گفت : _ نکنه نماز ... نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم : _ نه نه اصلا ‌‌. من خواب بودم تا چند دقیقه ی پیش ، شاید فقط ده دقیقه هست که بیدار شدم . آره سه ساعت و ده دقیقه .. چه راحت دروغ گفتم ، شاید برای اینکه دستِ دلم راحت رو نشه ! من عاشقِ ذکر نمازش شده بودم ؛ چیزی که فکرش را هم نمیکردم . من ، دختری که در قید چیزی نبود . حجاب را یک طنابِ زندانی به دور خودش و نماز را بیهوده میدانست . حالا با نماز خواندن فردی عاشق ذکر نماز شده بودم ! میتوانم بگویم که ای وای بر من !؟ حامد که انگار چیزی از نگاه عمیق من به خودش نمیفهمید ، به پرستار سپرد که صبحانه ای به اتاق ما بیاره ‌.. پرستار تازه کار ، که منتظر زمان مناسب بود تا خودش رو در پیش استادش عزیز کنه ، بهترین را شاید آماده کرده بود و جلو رویمان گذاشت . حامد بی مقدمه رو به پرستار گفت : _ دوست دارم در رابطه با همه ی مریض‌ها اینجوری باشه ‌، نه فقط نمره ی قبولی . پرستار نیشش تا بناگوش باز شده بود و به تایید حرف حامد گفت : _ بله بله ... خیالتون راحت باشه استاد _ امیدوارم . پرستار رفت و باری ، تنها شدن من و حامد رو در پی داشت . حامد گفت : _ دیشب ، راحت خوابیدی ؟ اینجا راحت بودی _ من .. آره ! _ منظورت چیه ؟ _ شاید مریضای دیگه راحت نباشن از اینکه حرف خودش رو تکرار کردم به وجد اومد اما در گفتارش مشخص نکرد :‌ _ آها ، بله از اون لحاظ . میسپرم پیگیری کنن ‌ _ امیدوارم . جلوی خندش رو گرفت ، اما من جدی گفته بودم ! °•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده: ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر .
هدایت شده از یادگاری .‌.. !
این پارتم خدمت شما !♡♡ اگِ عکسی دیدین که شمارو یادِ این رمان میندازه ، برام بفرستین توی کانال بزارم 🍁 @Arbabghalam
[﷽♥️] |📜|•• • • . [وَلا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلا مَا کَشَفْتَ] و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر آنکه تو آن را از دل برانی..💚 -صحیفه‌سجادیه- ————|💛 ⃟🌻|———-- | @Film_nevis
در ناامیدی ، بسی امید است . . پایان شبِ سیه، سپید است . .
- به آدم ها به اندازه ظرفیتشون محبت کنید.
در‌گوشہ‌اۍز‌صحن‌ تو‌قلبم‌نشستہ‌است دل،طوقِ‌الفتۍبہ‌ ضریح‌تو‌بستہ‌است🌱💛
هدایت شده از یادگاری .‌.. !
ب‌ِدیدگانش
دل‌اگر‌خداشناسۍ‌همـہ‌دررخ‌علـے‌بین بہ‌علـے‌شناختم‌بہ‌خــدا‌قسم‌خــدا‌را💛'! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از درون آشفته‌ُ،ظاهر چو کوهی استوار..🖤! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌