[﷽♥️]
#شـــᏪــیدانہ🥀📿
•
•
.
میگفت..
اگه یه روز خواستی تعریفی برای
شهید پیدا کنی…
بگو شهید یعنی باران!
حُسنِ باران این است که زمینی است
ولی آسمانی شده است و به امدادِ زمین
می آید..🤍
[﷽♥️]
#تـــــلنـگـــر 📄🔗
•
•
.
بعد از ظهور، ثوابها بهشدت پایین میاد
بعد از ظهور، نمازی کہ میخونید، تقوایی
که پیشه میکنید، اینقدر ثواب نداره کھ
قبل از ظهور دارھ .
- میدونی چرا ؟!
چون بعد از ظھور دین نگهداشتن
خیلی آسونه؛ الان هنره !
یادگاری ... !
این دُنیا ، بویِ رفاقت نمیده . تو برام رفیق باش ،، رفیق :)) #پسرانه
این دُنیا ، بویِ رفاقت نمیده .
تو برام رفیق باش ،، رفیق :))
#دخترانه
یادگاری ... !
رفیقی داشته باشید کِ باهاش پرواز کنید 🌿😍 #دخترانه
رفیقی داشته باشید کِ
باهاش پرواز کنید 🌿😍
#پسرانه
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_دوازدهم
دوباره حال و هوای بیمارستان ، حالم از این حال و هوا که دوماه پیش من رو خراب کرد به هم میخوره !
به اطراف نگاه کردم ، خدایا چیشد !
پرستار با لبخندی کنارم ظاهر شد و گفت :
_ خداروشکر به هوش اومدید !
سریع بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم .
پرستار با نوازش بر روی کمرم آرومم کرد و گفت :
_ خانم چیزی شده ؟
_ همسرم ! همسرم نیست ..
پرستار کمک کرد دوباره بخوابم؛ با همون آرامش گفت :
_ آقای دکتر رو میگید دیگه ... الان تو بخشِ حالش خوبه نگران نباشید .
_ میخوام ببینمش .
_ حالش خوبه ولی نیاز به استراحت ...
_ خانم تروخدا ، موضوع حیاتیِ
_ شماهم باید استراحت کنید آخه ..
انقدر اصرار کردم که با کمک پرستار ، از روی تخت بلند شدم و به طرف بخشی که حامد بستری بود رفتم .
حامد نشسته بود و به یه زوج با لبخند نگاه و صحبت میکرد .
ناخواسته بغض به سراغم اومد ، شاید بخواطر اتفاقی بود که افتاد !
دست پرستار رو رها کردم و به طرف تختش رفتم و با صدای آرومی گفتم :
_ آقا حامد !!
نگاه حامد رنگ تعجب گرفت اما با دیدن وضعیتیم ، با آرامشی که توی صداش جاری بود به کنارش اشاره کرد تا بشینم .
کمی معذب بودم اما نمیتونستم بایستم .
مردی که کنار همسرش ایستاده بود گفت :
_ بله دیگه سید ماهم وقتی مزدوج بشه ، رمانتیک میشه !
حامد که از شوخی دوستش زیاد خوشش نیومده بود گفت :
_ آقا مِهدی انگار خودتُ یادت رفته !
یه جوری با خانم ها صحبت میکردی انگار حق باباتُ خوردن ؛ بعد از اینکه با لیلا خانم ازدواج کردی ، هرشب براش لیلایِ منی میخو ...
آقا مهدی نوچی کرد و گفت :
_ عه حامد جان ..
دختری که فهمیده بودم اسمش لیلاست از خجالت سرخ شد و هیچی نگفت .
بعد از اینکه کمی از حال و احوال من پرسیدن ، بحثشون رو کشیدن به کار توی اداره .. مهدی گفت:
_ آقا حامد ، حالا درست برای جنتلمن بازی جلوی زنت اداره رو پیچوندی نیومدی .. ولی تروخدا توی این وضع ، توی بیمارستان شیفت نمون !
_ چیکار کنم ؟ چند روزه که نیومدم بیمارستان شیفت وایستم .
_ تقصیرِ خودته ، خیلی سرتُ شلوغ کردی !
_ خودت که میدونی بخواطر چی بود دیگه .
_ حالا اینو بیخیال، سید چیشد قضیه ی این اولین بیمارستان مشترک چیه ؟
_ یه از خدا بی خبری با یه لیوان که از دور هم میشد فهمید اسیده ، میخواست بریزه رو راضیه که...
_ که جنابِ شما مانع شد . کجای بدنت رو سوزونده حالا ؟
_ پهلوم ، البته زیادم قوی نبوده اسیدش .
نگران به پهلوش نگاه کردم که با لبخند بهم فهموند که چیزی نیست و نگران نباشم . اما نمیشد که نگران نبود ! اون به خواطر من که در واقع هیچ نسبتی باهاش ندارم اینطوری شده .
بعد از یه بحث طولانی ، مهدی و لیلا خداحافظی کردن و رفتن، من و حامد توی بخش تنها موندیم.
بی مقدمه گفتم:
_ آقا حامد اینطوری دلم طاقت نمیاره ... بزارید پهلوتونو ببینم .
_ چیزی نیست ؛ یه ردی مونده که ان شاءالله اونم رفع میشه . الان شاید برای این وضعِ پهلوم حالتون بد بشه .
دست از اصرار برداشتم و ناراحت به تخت تکیه دادم.
حامد برای اینکه جو رو عوض کنه گفت:
_ شب اول حرم ، شب دوم بیمارستان .. خدا عاقبت شب سوم رو بخیر کنه . ما که خونه نداریم بخوابیم که !
میون اونهمه دغدغه ذهنیم ، لبخند به لب هام نشست .
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده : اربابقلم
@film_nevis
کپی نه ها ...
هدایت شده از یادگاری ... !
این پارتم خدمت شما !♡♡
اگِ عکسی دیدین که شمارو یادِ این رمان میندازه ، برام بفرستین توی کانال بزارم 🍁
@Arbabghalam
「وبھشوقِتو؛خداوندِاُمید !🌱°」
سلامبربقیھاللهاعظم-
سلامبرمنجی-
العجل...!
-💛
[ ذکر روز-یـٰاارحماَلراحِمین!اۍرحمکنندھترینِرحم
ڪنندگان ]
♢¹⁸شوال
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سیزدهم
خیلی خوب بلده بحث رو عوض کنه ، و این ویژگیِ مامور هاست !
شاید هم دکترها ...
حامد پیشنهاد داد که تویِ یک اتاق باشیم ، تا رفت و آمد متعددی توی بیمارستان نباشه !
روی یکی از پنج تختِ خالیِ اتاق دراز کشیدم .
اتفاقاتِ امروز مثل یک خاطره ی یک ساله بود و
حاصلِ تجربه ی من ؛
خسته بودم . . از اتفاقاتِ امروز و از شبِ پرستاره که یادآورِ خواب بود .
چشمهام کمکم گرم شد و به خواب شیرین فرو رفتم .
صدای تکبیرِ حامد ، زنگِ بیداریِ من در آن سپیده ی خنک شد .
متوجه ی پنجره ی باز ، که پرده های سفید
در آهنگ باد صبح میرقصیدند شدم .
حامد اما ... در آن سرمای صبح ، گرمایی با هر تکبیرش ، به فضای داخل اتاق ترزیق میکرد .
نمازش دو رکعت بود اما ، عشقِ او به خدا
در هزار رکعت هم نمیتوان توصیف کرد ؛ گویی
نمازش طول میکشید برای دلبری . .
سلام نمازش را با همان خلوص ، گفت .
اما بعد از نماز از سجاده دل نکند و تا طلوع ،
با فروتنی در برابر خدا افتاده بود .
مانند کسی که نادم باشد از کاری .
و من هم تا طلوع تماشا کردم ؛ چه بسا دلم
بیشتر میخواست ... چه بهتر میشد که تا غروب باشد .
حامد نگاهی به من انداخت و کمی جا خورد از اینکه نگاهش میکنم .
اما به روی خودش نیاورد و با لبخند دلنشینی
سلام کرد ، اما من با همان سردیِ روز آشنایی جواب میدادم !
به ساعت مچی اش نگاه گذرایی انداخت و گفت:
_ راضیه خانم بخوابید تازه ساعت ، هفتِ صبح !
_ خوابم نمیاد .
_ چیزی اذیتتون کرده ؟
کمی فکر کرد و با نگرانی گفت :
_ نکنه نماز ...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم :
_ نه نه اصلا . من خواب بودم تا چند دقیقه ی پیش ، شاید فقط ده دقیقه هست که بیدار شدم .
آره سه ساعت و ده دقیقه ..
چه راحت دروغ گفتم ، شاید برای اینکه دستِ دلم
راحت رو نشه !
من عاشقِ ذکر نمازش شده بودم ؛
چیزی که فکرش را هم نمیکردم .
من ، دختری که در قید چیزی نبود .
حجاب را یک طنابِ زندانی به دور خودش و
نماز را بیهوده میدانست . حالا با نماز خواندن
فردی عاشق ذکر نماز شده بودم !
میتوانم بگویم که ای وای بر من !؟
حامد که انگار چیزی از نگاه عمیق من به خودش نمیفهمید ، به پرستار سپرد که صبحانه ای به اتاق ما بیاره ..
پرستار تازه کار ، که منتظر زمان مناسب بود تا خودش رو در پیش استادش عزیز کنه ، بهترین
را شاید آماده کرده بود و جلو رویمان گذاشت .
حامد بی مقدمه رو به پرستار گفت :
_ دوست دارم در رابطه با همه ی مریضها
اینجوری باشه ، نه فقط نمره ی قبولی .
پرستار نیشش تا بناگوش باز شده بود و
به تایید حرف حامد گفت :
_ بله بله ... خیالتون راحت باشه استاد
_ امیدوارم .
پرستار رفت و باری ، تنها شدن من و حامد رو در پی داشت . حامد گفت :
_ دیشب ، راحت خوابیدی ؟ اینجا راحت بودی
_ من .. آره !
_ منظورت چیه ؟
_ شاید مریضای دیگه راحت نباشن
از اینکه حرف خودش رو تکرار کردم به وجد اومد اما در گفتارش مشخص نکرد :
_ آها ، بله از اون لحاظ . میسپرم پیگیری کنن
_ امیدوارم .
جلوی خندش رو گرفت ، اما من جدی گفته بودم !
°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده: اربابقلم @film_nevis
کپی خیر .
هدایت شده از یادگاری ... !
این پارتم خدمت شما !♡♡
اگِ عکسی دیدین که شمارو یادِ این رمان میندازه ، برام بفرستین توی کانال بزارم 🍁
@Arbabghalam
[﷽♥️]
#آیــہ_گـرافـے |📜|••
•
•
.
[وَلا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلا مَا کَشَفْتَ]
و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر آنکه
تو آن را از دل برانی..💚
-صحیفهسجادیه-
————|💛 ⃟🌻|———--
| @Film_nevis
در ناامیدی ، بسی امید است . .
پایان شبِ سیه، سپید است . .
#پروفایل_دخترانه