eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
[ - حاج‌قاسم‌سلیمانۍ🖤🕊] - نمازت‌سرد‌نشه‌مومن
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
48183198627304.mp3
3.59M
آخر‌یه‌روز‌شیعه‌برات‌حرم‌میسازه؛ حرمم‌برایِ‌تویِ‌شَه‌کرم‌میسازه
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 صدایِ اذان صبح ، بلند شد و من همچنان با کلافگی به وحیده نگاه میکردم . وحیده دست از خواندن برداشت و از جا بلند شد ، یکی از چادر های سفیدی که حامد ، گوشه ای مرتب و تا کرده گذاشته بود برداشت و بیرون از اتاق رفت . فهمیدم وضو گرفته و به نماز ایستاده ! منم برای اینکه فکر بدی نکنه ، خودم رو به خواب زدم و وانمود کردم صدای اذان رو نشنیدم . اگر هم بخوام بلند بشم برای نماز بلد نیستم ! در اینجور مواقع باید از حامد کمک خواست ؛ صدای زنگ گوشی بلند شد . وحیده که نمازش رو تموم کرده بود ؛ بلند شد و به سمت گوشی رفت . . گوشی رو گرفت و به سمتم اومد : _ راضیه جان عزیزم ، بلند شو داداش به گوشیت زنگ زده ! من که گوشی نداشتم ! بهت زده به تلفن دستش نگاه کردم که گفت : _ سریع بگیر الان قطع میشه ! کاری که گفت رو انجام دادم و تماس رو وصل کردم . _ الو ‌ . صدای خسته ی حامد از پشت تلفن اومد : _ الو سلام ، صبح بخیر خسته بود ولی با گرمی صحبت میکرد . _ صبح توهم بخیر . وحیده از کنارم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت ؛ از اینکه فکر میکنه مزاحمِ ولی نیست خجالت میکشم ! _ خواستم برای نمازِ صبح بیدارت کنم . _ من بلد نیستم آقاحامد ! _ وضو رو که بلدی دیگه ؟ _ بله . . روزهایی که وضو میگرفت ، میدیدمش . بهم گفته بود خانمها دستشون رو از یه طرفِ دیگه برای وضو ، شست و شو میدن. _ خب ؛ بعد نیت میکنی . یعنی دستهاتُ کنارِ گوشت میزاری و میگی دو رکعت نماز صبح به جا می آورم ، قرب‌الی‌الله و... توضیحاتش رو با دقت گوش دادم ؛ چون دیده بودم چجوری رکوع و سجود میرفت نیازی به توضیح اضافه نبود ، خداروشکر که دورکعتِ ! صدای کسی از پشت تلفن اومد ؛ خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کردم . گوشی رو باز کردم و با عکسی که دیدم از خجالت و تعجب نمیدونستم چیکار کنم . عکسی که اون دختر از ما گرفته بود رو روی تصویر زمینه ی گوشی گذاشته بود ! وحیده که فهمیده بود مکالمه ی من و حامد تموم شده به اتاق اومد و گفت : _ چی میگه این داداش من ، سر صبح !؟ _ برای نماز زنگ زده بود بیدارم کنه . وحیده چهرش رو مشمئز کرد و گفت : _ واه واه ، اصلا هم رمانتیک نبودا .‌. از لحنش خندم گرفت؛ کنارم نشست و به صفحه ی روشن گوشی نگاه گذرایی انداخت ، که این نگاه با تعجب روی گوشیم ثابت موند ! با همون لحنش گفت : _ نگو که این شمایین ! با خجالت گفتم : _ آره خودمونیم ، ولی اتفاقی شد ‌. تمام ماجرایِ اون شب رو تعریف کردم که با لبخند گفت : _ آخی ، داداشِ خوش خیالِ ماهم که نو عروسش رو همون شبِ اول میبره امام‌زاده نذر کنه ! دوباره خندم گرفت ، ایندفعه خودش بلند شد و دستم رو کشید و گفت : _ بلند شو نمازت قضا میشه به طرفِ سرویس رفتم و وضو گرفتم، طراوتی که از وضو نسیبم شد سر‌ِحالم آورد . حالا وقتِ نماز بود ، چادرم رو روی سرم انداختم و الله اکبر‌ِ نمازم رو گفتم . بند بند وجودم برای کسی بود که شاید کمی باهاش آشنا شدم ؛ وقتِ سجده بود . سر به مهری که فهمیده بودم تربتِ کربلاست ، موندم ‌. . و همینطور موندم . . به سختی بلند شدم و دوباره به سجده رفتم . امان از این هوس که ، اگه به جونِ آدم بی‌افته دیگه نمیشه کاری کرد. من هوس‌ِ سجده کرده بودم و مست از این سجده ؛ به هرسختی بود تمام نمازم رو خوندم و سجده های آخر هم به جا آوردم . نمازم رو با همون الله اکبر تمام کردم ، حالا من ماندم و مُهر تربت و سجده و گریه ... بخواطر حضور وحیده نمیتونستم بلند گریه کنم ؛ اما راضی بودم به همین سکوتِ گریه‌ام . نورِ صبحگاهی از پنجره به چشمانم خورد ، من کنار سجاده خوابم برده بود و پتویِ نازکی روی پهلوهایم رو پوشانده بود ؛ به اطراف نگاه کردم و حامد رو کنارم دیدم ؛ قرآن بدست بود و چشم از صفحاتش برنمی‌داشت ؛ حواسش به من نبود اما نزدیکم نشسته بود ، چشمهام رو مالیدم و به حامد نگاه کردم . حامد متوجه شد که از خواب بیدار شدم ، با همون لبخند گرم ، گفت : _ سلام ، صبح بخیر جوابش رو همونطور گرم دادم ، به اتاق نگاه کردم . _ وحیده هست ؟ _ آره نذاشتم بدون صبحانه بره . _ خوب کاری کردی ... به قرآنش نگاه کردم ، لای صفحاتش چندتا گلبرگ بود که بویِ خوبی هم حوالیِ قرآن کرده بود ! حامد رد نگاهم رو زد و فهمید به گلبرگها چشم دوختم ، یکی از اونها رو برداشت و سمتم گرفت . گلبرگ رو از دستش گرفتم و نزدیک بینی‌ام کردم تا بویی که راه انداخته بود رو بیشتر استشمام کنم . وحیده سرفه ای کرد و گفت : _ سلام صبح بخیر ، اگه حواستون به من هست و گل دادناتون تموم شد ، یه فکری به حال شکم گشنه ی منم بکنید . طبق معمول حامد با تهدید گفت : _ وحیده . . هرسه خندیدیم و بی معطلی به سمت سفره ی صبحانه رفتیم . °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی . . مجاز نیست
سلام به همگی معذرت بابت تاخیر امروز با سه تا پارت جبران میکنم 🌿🥲
برایِ‌رمان ؛🌿
برایِ‌رمان ؛🌿
برایِ‌رمان ؛🌿