هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
48183198627304.mp3
3.59M
آخریهروزشیعهبراتحرممیسازه؛
حرممبرایِتویِشَهکرممیسازه
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_هجدهم
صدایِ اذان صبح ، بلند شد و من همچنان با کلافگی به وحیده نگاه میکردم .
وحیده دست از خواندن برداشت و
از جا بلند شد ،
یکی از چادر های سفیدی که حامد ، گوشه
ای مرتب و تا کرده گذاشته بود برداشت و
بیرون از اتاق رفت .
فهمیدم وضو گرفته و به نماز ایستاده !
منم برای اینکه فکر بدی نکنه ، خودم رو به خواب زدم و وانمود کردم صدای اذان رو نشنیدم .
اگر هم بخوام بلند بشم برای نماز بلد نیستم !
در اینجور مواقع باید از حامد کمک خواست ؛
صدای زنگ گوشی بلند شد .
وحیده که نمازش رو تموم کرده بود ؛ بلند شد و به سمت گوشی رفت . .
گوشی رو گرفت و به سمتم اومد :
_ راضیه جان عزیزم ، بلند شو داداش به گوشیت زنگ زده !
من که گوشی نداشتم !
بهت زده به تلفن دستش نگاه کردم که گفت :
_ سریع بگیر الان قطع میشه !
کاری که گفت رو انجام دادم و تماس رو وصل کردم .
_ الو .
صدای خسته ی حامد از پشت تلفن اومد :
_ الو سلام ، صبح بخیر
خسته بود ولی با گرمی صحبت میکرد .
_ صبح توهم بخیر .
وحیده از کنارم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت ؛ از اینکه فکر میکنه مزاحمِ ولی نیست
خجالت میکشم !
_ خواستم برای نمازِ صبح بیدارت کنم .
_ من بلد نیستم آقاحامد !
_ وضو رو که بلدی دیگه ؟
_ بله . .
روزهایی که وضو میگرفت ، میدیدمش .
بهم گفته بود خانمها دستشون رو از یه طرفِ
دیگه برای وضو ، شست و شو میدن.
_ خب ؛ بعد نیت میکنی .
یعنی دستهاتُ کنارِ گوشت میزاری و میگی
دو رکعت نماز صبح به جا می آورم ، قربالیالله
و...
توضیحاتش رو با دقت گوش دادم ؛ چون دیده بودم چجوری رکوع و سجود میرفت نیازی به توضیح اضافه نبود ، خداروشکر که دورکعتِ !
صدای کسی از پشت تلفن اومد ؛ خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کردم .
گوشی رو باز کردم و با عکسی که دیدم از خجالت و تعجب نمیدونستم چیکار کنم .
عکسی که اون دختر از ما گرفته بود رو
روی تصویر زمینه ی گوشی گذاشته بود !
وحیده که فهمیده بود مکالمه ی من و حامد
تموم شده به اتاق اومد و گفت :
_ چی میگه این داداش من ، سر صبح !؟
_ برای نماز زنگ زده بود بیدارم کنه .
وحیده چهرش رو مشمئز کرد و گفت :
_ واه واه ، اصلا هم رمانتیک نبودا ..
از لحنش خندم گرفت؛ کنارم نشست و به صفحه ی روشن گوشی نگاه گذرایی انداخت ، که این نگاه با تعجب روی گوشیم ثابت موند !
با همون لحنش گفت :
_ نگو که این شمایین !
با خجالت گفتم :
_ آره خودمونیم ، ولی اتفاقی شد .
تمام ماجرایِ اون شب رو تعریف کردم که با لبخند گفت :
_ آخی ، داداشِ خوش خیالِ ماهم که
نو عروسش رو همون شبِ اول میبره
امامزاده نذر کنه !
دوباره خندم گرفت ، ایندفعه خودش بلند شد و دستم رو کشید و گفت :
_ بلند شو نمازت قضا میشه
به طرفِ سرویس رفتم و وضو گرفتم،
طراوتی که از وضو نسیبم شد سرِحالم آورد .
حالا وقتِ نماز بود ،
چادرم رو روی سرم انداختم و
الله اکبرِ نمازم رو گفتم .
بند بند وجودم برای کسی بود که شاید
کمی باهاش آشنا شدم ؛
وقتِ سجده بود .
سر به مهری که فهمیده بودم تربتِ
کربلاست ، موندم . .
و همینطور موندم . .
به سختی بلند شدم و دوباره به سجده رفتم .
امان از این هوس که ، اگه به جونِ آدم بیافته
دیگه نمیشه کاری کرد.
من هوسِ سجده کرده بودم و مست از این
سجده ؛
به هرسختی بود تمام نمازم رو خوندم و
سجده های آخر هم به جا آوردم .
نمازم رو با همون الله اکبر تمام کردم ،
حالا من ماندم و مُهر تربت و سجده و گریه ...
بخواطر حضور وحیده نمیتونستم بلند گریه کنم ؛
اما راضی بودم به همین سکوتِ گریهام .
نورِ صبحگاهی از پنجره به چشمانم خورد ،
من کنار سجاده خوابم برده بود و پتویِ
نازکی روی پهلوهایم رو پوشانده بود ؛
به اطراف نگاه کردم و حامد رو کنارم
دیدم ؛ قرآن بدست بود و چشم از
صفحاتش برنمیداشت ؛
حواسش به من نبود اما نزدیکم نشسته بود ،
چشمهام رو مالیدم و به حامد نگاه کردم .
حامد متوجه شد که از خواب بیدار شدم ، با همون لبخند گرم ، گفت :
_ سلام ، صبح بخیر
جوابش رو همونطور گرم دادم ، به اتاق نگاه کردم .
_ وحیده هست ؟
_ آره نذاشتم بدون صبحانه بره .
_ خوب کاری کردی ...
به قرآنش نگاه کردم ، لای صفحاتش چندتا گلبرگ بود که بویِ خوبی هم حوالیِ قرآن کرده بود !
حامد رد نگاهم رو زد و فهمید به گلبرگها چشم دوختم ، یکی از اونها رو برداشت و سمتم گرفت .
گلبرگ رو از دستش گرفتم و نزدیک بینیام
کردم تا بویی که راه انداخته بود رو بیشتر استشمام کنم .
وحیده سرفه ای کرد و گفت :
_ سلام صبح بخیر ، اگه حواستون به من هست و گل دادناتون تموم شد ، یه فکری به حال شکم گشنه ی منم بکنید .
طبق معمول حامد با تهدید گفت :
_ وحیده . .
هرسه خندیدیم و بی معطلی به سمت سفره ی صبحانه رفتیم .
°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی . . مجاز نیست