منقهرمانزندگیموتوآینهمیبینم🤍🦋️ ؛
𝙞 𝙎𝙚𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙃𝙚𝙧𝙤 𝙊𝙛 𝙈𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙈𝙞𝙧𝙤𝙧 .
[ @film_nevis ] | دخترونهجان ؛ #
بهقولمولانا:«هرچیزیدرخیالبگنجدواقعاست» پستصورشکن:)✨ ️؛
[ @film_nevis ] | حالِخوب ؛ #
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_پنجاه_چهارم
به خونه رسیدیم ، وحیده با اصرار من تنهام گذاشت و رفت .
بعد از نیمساعت حامد در زد و وارد شد.
برای اولین بار برای ورود به خانه ی خودش
یا الله گفت !
یا تعجب گفتم :
_ بیا تو حامد چرا وایستادی؟
سر به زیر وارد شد .
کت و شلوار شیکی به تن کرده بود ،
به معنای واقعی خوشتیپ شده بود !
کمی به چهرهی خستهام خیره شد.
لبخند ریزی گوشه ی لب داشت همونطور گفت :
_ حاضر شو بریم یه جایی
مشکوک نگاهش کردم :
_ کجا ؟
از موقعی که باهم بودیم هر روزش بیرون بودیم مگر اینکه حامد تا دیر وقت سر کار بود.
اما این دفعه فرق داشت ، یه برقی توی نگاهش بود و شاید فهمیده بودم و میخواستم از واقعیت فرار کنم . اگه حامد بهم علاقمند شده باشه ،
کارم برای جدا شدن ازش سخت میشه .
آروم گفت :
_ یه جای خوب .
به گفتهاش عمل کردم و ناخواسته بهترین لباسی که اونجا بود و هیچموقع از اونها استفاده نکرده بودم رو انتخاب کردم.
استرس عجیبی سرتاپای وجودم رو فرا گرفت .
از اتاق بیرون اومدم و به حامدِ منتظر که روی مبل نشسته بود نگاه کردم.
نگاهش آروم از پایین به بالا اومد و ایستاد.
چادر مشکیام رو که حالا باهاش اخت گرفته بودم ، روی سرم انداخت و گفت :
_ بریم ؟
آبدهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم :
_ آره بریم .
. . .
حدود بیست دقیقه بعد به یک باغِ بزرگ رسیدیم که کلی صندلی چوبی داشت و پر بود از آرامشی .
یک جایِ دنجی به انتخاب حامد پیدا کردیم و نشستیم .
حامد نگاهش خاص شده بود و هر بار که نگاهم میکرد معذب میشدم ، اما به همون اندازه سر به زیر شده بود .
بعد از سفارش غذا ، که فهمیدیم نیمساعت
طول میکشه ؛ به پیشنهاد حامد دور و اطرافِ
رستوران که پر بود از گل و گیاه و سرسبزی قدم زدیم .
حامد ساکت بود و من از اون ساکت تر .
این سکوت رو دوست نداشتم ، انگار خدا صدای من رو شنید و حامد سکوت رو شکست :
_ توی این مدت که باهم بودیم ، بدی که از من ندیدی ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :
_ داری حلالیت میطلبی ؟ میخوای بریم بقیه ی محرمیت رو ببخشیم ؟
به سرعت برگشت :
_ نه نه اصلا ... یعنی
_ بقیه ی حرفت رو بزن .
دستم رو گرفت و نگاهشون کرد .
من هم رد نگاهش رو گرفتم و نگاهم روی انگشتر ازدواجِسوریمون ثابت موند .
حامد گفت :
_ میخواست..میخواستم بگم که ...
سرش رو بالا آورد و گفت :
_ اگه بدی از من ندیدی و آدمی مثل من رو میپسندی ازت ... ازت خواستگاری کنم !
از چیزی که به میترسیدم به سرم اومد .
سکوتم رو که دید ادامه داد :
_ من تورو دوست دارم ، راضیه !
با بغض گفتم:
_ حامد تو قول دادی ...
_ آره من قول دادم وقتی آبها از
آسیاب افتاد برم صیغه رو ببخشم .
ولی حالا دوسِت دارم، نمیخوای یه جوابی
به من بدی؟
_ چی بگم بهت؟
_ دوستم داری یا نه!
سکوت کردم که خودش جواب داد:
_ دوستمنداری ..
دستم رو ول کرد؛ گفت:
_ باشه حالا که تو اینطوری میخوای بریم بقیه محرمیتمون رو ببخشم.
انگار انرژیم رو از دست دادم ،
داد زدم:
_ منم دوست دارم ولی با این شرایط
نمیتونیم کنارهم دووم بیاریم .
چشمهاش برق شادی گرفت .
ولی دوباره به حالت اول برگشت ، پرسید:
_ چه شرایطی؟
_ اون زندهس !
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی خیر .
یادگاری ... !
شهادتِجانسوزِتکفرزندِو یکییدونه ی امام رضا ، تسلیت .
#شهادت_امام_جواد
「وبھشوقِتو؛خداوندِاُمید !🌱°」
سلامبربقیھاللهاعظم-
سلامبرمنجی-
العجل...!
-💛؛
[ذکر روز -یـٰاقاضیالحـٰاجات!ایبرآورندهی حاجتها!
بپذیردعـٰایخستھدِلانرا . . .
برسـٰانمهدی-عج-را🌿 ]
.🌱
تو به ادبِ خود، ارزش مییابی
پس آن را با بردباری زینب بَخش..
- امامعلیعلیهالسلام-
میزانالحکمه؛جلد۱،صفحه۹۸
روزمآن ، بیحسین ؛ روز نمیشود . .
#یا_حسین . . 🌿
ما در مواجهه با مرگ ،
رسیدن به شهادت و بزرگی را
انتخاب کردهایم ؛ .
-شهیدجهادمغنیه ؛
[ @film_nevis ] | شهدا ؛ #
مَنظَرِچِشمِمَنبُوَدنَقشِہےِڪَربَلاےِتو
سیرنِمےشَوَماَزآن،هَرچِہنِگاهمیکُنَم
[ @film_nevis ] | مجنوناَرباب ؛ #