فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه #ایده بازی جالب که میتونید با کودکانتون داخل خونه انجام بدید😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
🌸💕چرا نباید وسط حرف کسی بپریم؟💕🌸
وقتی کسی با ما حرف می زند ما نباید وسط حرف او بپریم. باید بگذاریم که حرفش تمام شود.
آن وقت ما هم می توانیم حرف بزنیم.
بی احترامی فقط داد زدن بر سر دیگزان یا فحش دادن به آن ها نیست. پریدن وسط حرف دیگران هم یک جور بی احترامی است.
تو وقتی وسط حرف کسی می پری انگار دست روی دهان او می گذاری و جلوی حرف زدن او را می گیری.
تو وقتی وسط حرف کسی می پری باعث ناراحتی او می شوی.
حضرت محمد (ص) وسط کسی نمی پرید. تا حرف طرف مقابل تمام نمی شود چیزی نمی گفت.
پیامبر از یارانش هم می خواست که وسط حرف دیگران نپرند.
او می فرمود: کسی که وسط حرف برادر مسلمانش بپرد. انگار که به صورت او خراش انداخته است.
🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزش نقاشی فلامینگو
🎨https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
نذر مادر_صدای اصلی_217602.mp3
11.56M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 نذر مادر
🖤شهادت امام علی علیه السلام
🌸🍂🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
#قصه_های_پیامبران
🍃حضرت صالح علیه السلام
#قسمت_اول
مردم شهرثمود، خدای بزرگ و مهربان را نمی پرستیدند، برای همین خدا حضرت صالح را که مرد خوب و خداپرستی بود انتخاب کرده بود، تا آنها را راهنمایی کند. حضرت صالح سالهای سال از مردم میخواست که بت پرست نباشند، اما تعداد کمی به حرفهای او گوش میکردند.
یک روز وقتی مردم داشتند بتهایی را که از سنگ درست کرده بودند را عبادت میکردند.
حضرت صالح آمد و گفت:
-مردم، به حرفهای من گوش کنین.
همه ساکت شدند و به حضرت صالح نگاه کردند.
حضرت صالح گفت:
-مردم باز هم اومدم تا حرفهام رو دوباره بگم، پدر بزرگهاتون یادشونه که مردم شهر عاد که پیامبرشون حضرت هود بود به چه عذاب بدی مردن.
اگر شما هم خدا را نپرستین و هنوز به کارهای بد خودتون ادامه بدین، عذاب بدی میبینین و مثل پدرهاتون میشین.
مردم هم دست روی شکمهای بزرگ خودشان گذاشتند و خندیدند.
مردی که از هم پولدارتر بود گفت:
-صالح تو همیشه مییای و همین حرفها را میگی. میخواهم بدونم که خسته نشدی از بس حرف زدی.
حضرت صالح گفت:
-من هیچ وقت خسته نمی شم.
آن مرد گفت:
-دیگه دست بردار صالح. ما از دستت خسته شدیم و دلمون نمی خواد این جا باشی.
حضرت صالح که خیلی صبور بود گفت:
-من تا هر وقت خدا ازم بخواد به این کار ادامه میدم و خسته هم نمی شم.
مرد دیگری گفت:
- اما ما دیگه خسته شدیم.
حضرت صالح گفت: ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
🔹️کارتون پلنگ صورتی
👶🏻 https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
#داستان
🔹️جیکی گنجشکه روزه گرفته🐦
جیکی گنجشک کوچکی است که روزه گرفته و خیلی گرسنه شده اما بالاخره افطار میشه و اون از اینکه یک روز کامل روزه گرفته خیلی خوشحاله.
داستانی درباره روزه گرفتن
خانه ی خانواده ی آقای باباجیکی آرام بود. ماماجیکی توی آشپزخانه ایستاده بود و هفت قلم پلو و خورشت خوشمزه برای افطاری درست میکرد. باباجیکی جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم ترسناک می دید. تلویزیون یکدسته گنجشک را نشان میداد که لای پلو تو دوری بودند! جیکی جلوی ساعت ایستاده بود و نگاه می کرد. بعد به شکم سفید گنده اش نگاه می کرد، بعد دوباره به ساعت نگاه می کرد.
ماماجیکی گفت: «جیکی تو هنوز کوچیکی، بیا یه لقمه نون و سبزی بخور!»
جیکی شکم گرد و قلمبه ی سفیدش را تو داد و گفت: «نه خیر، خیلی هم بزرگم! هیچی نمی خورم!»
و همینطور که شکمش را تو داده بود، تندی ساعت را از روی دیوار برداشت و دوید توی اتاقش و شمرد، یک، دو، سه، چهار! چهار ساعت! شکمش گفت قُررررر!
جیکی به شکم گرد و قلمبه اش نگاه کرد و گفت: «چهار ساعت مونده!!!!!!»
بعد با خط کش دو تا زد به شکم قلمبه اش و گفت: «هیسسس! الکی قارررر و قورررر نکن! من هیچی نمی خورم!»
و در را باز کرد و همینطور که شکم گنده اش را تو داده بود، رفت بیرون و تندی ساعت را گذاشت سر جایش. باباجیکی سیخ و صاف روی مبل نشسته بود و با چشم های گرد، خیره به تلویزیون نگاه می کرد. بوی غذا خانه را برداشته بود. جیکی چشم هایش را بست، بو کشید و فکر کرد، بوی پلوی خیس خورده، بوی خورش، بوی ماست و نعنا می آمد!
یاد اسمارتیزهای رنگی افتاد، چشم هایش را بست و به مزه ها فکر کرد، اسمارتیز لیمویی، اسمارتیز انگوری، آب دهانش را قورت داد و ملچمولوچ کرد! شکمش قُرررررر صدا داد! چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن دوروبر بود؟ نبود؟ دید؟ ندید؟ که دید ماماجیکی و باباجیکی با چشم های گرد نگاهش می کنند. مهره های پردهِی ریسه مثل اسمارتیز توی دهانش بود و ملچمولوچ می کرد.
ماماجیکی گفت: «یه لقمه نون و پنیر بیارم برات؟»
جیکی خودش را زد به آن راه و شکم قلمبه ی صورتی اش را خاراند و رفت روی مبل نشست و گفت: «برای چی؟ من که گرسنهام نیست!»
بوی ماست و نعنا توی خانه پیچیده بود. روکش مبل شبیه لواشک بود؛ یک لواشک سرخ و ترش. جیکی چشم هایش را بست که نبیند؛ ولی بوی لواشک توی منقارش، توی سرش، توی شکمش پیچیده بود. زبانش را دراز کرد و لیس زد، شکمش بلند قُررررررر صدا داد. تندی چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن طرف ها بود؟ نبود؟ شنید؟ نشنید؟ که دید زبانش را چسبانده به مبل و ماماجیکی و باباجیکی با چشم های گرد خیرهخیره نگاهش می کنند.
ماماجیکی گفت: «یک کم غذا بریزم بخوری؟»
جیکی زبانش را جمع کرد و گفت: «نه خیر، من روزه ام!»
ماماجیکی گفت: «می تونی حواست رو بدی به یک چیز دیگه ای تا گرسنگی یادت بره! پاشو برو بیرون سرت رو با یک چیزی گرم کن.»
جیکی ماماجیکی را نگاه کرد. باباجیکی بلند شد و گفت: «من که میرم یه دور بزنم!»
جیکی گفت: «من هم میرم!»
و قبل از اینکه حرفش تمام شود، تندی رفت بیرون. جلوی در یک فیل بود، جیکی رفت جلو و گفت: «چرا غمگینی؟»
فیل گفت: «بس که دماغم درازه هیچ کی با من دوست نمیشه! اگر یک دماغ کوچولوی گنجشکی داشتم، کلی دوست پیدا می کردم!»
جیکی گفت: «من دماغت می شم؛ ولی فقط دو ساعت ها؛ چون بعدش میخوام برم افطاری بخورم!»
و رفت و نشست روی صورت فیل. فیل کلی دوست پیدا کرد. بعد عطسه کرد و جیکی پرت شد وسط آسمان و روی دماغ یک تمساح پایین آمد. جیکی توی چشم های تمساح نگاه کرد و گفت: «تمساح! چرا ناراحتی؟»
تمساح گفت: «هر چی عکس از خودم می ندازم ترسناک می شه! اگر یه گنجشکی بود مینشست رو دمم عکس هام مهربون میشد!»
جیکی گفت: «من می شینم رو دمت! ولی فقط دو ساعت ها چون بعدش می خوام برم افطاری بخورم!»
و رفت روی دم تمساح نشست. تمساح کلی عکس های شاد و مهربان انداخت. بعد از خوشحالی دمش را چرخاند و جیکی شوت شد وسط آسمان.
باباجیکی نشسته بود و داشت فیلم ترسناک برای رفقایش تعریف می کرد. داستان به جاهای حساس رسیده بود که جیکی توی بغلش فرود آمد و آخر فیلم را لو داد. باباجیکی حرصش درآمد، دم جیکی را گرفت پیچاند و برد خانه به خدمتش برسد، در را که باز کرد، ماماجیکی سفره را پهن کرد و گفت: «بدویید بیایید که به موقع رسیدید، الان افطار میشه!»
جیکی ساعت را نگاه کرد، پرید بغل ماماجیکی و گفت: "هوراااا! دیدی بزرگ شدم تا آخرش تونستم روزه بگیرم."
👶🏻https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
#قرآنی
من بهشت خدا رو خیلی دوست دارم.
🔹️دلم میخواد روز قیامت دست بابا و مامانم رو بگیرم و باهم بریم بهشت !
🔹️معلّممون گفته راه میانبر بهشت، اینه که اهل خوبی باشیم و به پدر و مادرمون احترام بگذاریم
🔹️منم به خاطر همین، هر روز دست بابا و مامانم رو میبوسم و بهشون احترام میذارم، تازه کمکشونم میکنم. کمترینش که، اسباب بازیهامو خودم جمع میکنم و غذامو خوب میخورم، تا خوشحالشون کنم.
👶🏻 https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🔹️ای زنبور طلائی🐝
نیش میزنی بلایی🐝
پاشو پاشو بهاره🪴
گل وا شده دوباره🌺
👶🏻 👧🏻
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
#تربیتی
🔺️دعوای پدر و مادر #قدکودک را کوتاه میکند!
💟 شاید باور نکنید اما دانشمندان کشف کردند اختلالات عاطفی و عدم برخورداری از محبت کافی خصوصا از جانب مادر، دعوای والدین و طلاق میتواند در رشد قدی کودک تاثیر گذار باشد و باعث کوتاهی قد کودک شود.
💟 دانشمندان معتقدند فرزندان کوچکتر به طور معمول قد کوتاهتری نسبت به فرزندان بزرگتر از خود دارند!
💟 اما اخیر دانشمندان با محاسبات متعدد کشف کردند قد دخترتان در 18ماهگی و قد پسرتان در 2سالگی را ثبت کنید و این اعداد را ضرب در 2کنید. عدد به دست آمده (به علاوه 2.5 سانتی متر) قد فرزندتان در آینده خواهد بود!
👶🏻 👧🏻
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066
#شعر
خورشید خانوم🌞
خورشید خانم مهربونه
بازم توی آسمونه
تنور داره نون میپزه
نونای داغ و خوشمزه
نوناش رو خورده گل ما
غنچه داده دوتا دوتا
شب که می شه
خسته میشه
پتویی پیدا میکنه
یه گوشه لالا میکنه
👶🏻 👧🏻
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066