eitaa logo
فیلم و انیمیشن کودکانه
13.8هزار دنبال‌کننده
122 عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یاقائم آل محمد عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف💚 #اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان بچه هنرمند 👇 @bachehonarmand طب اسلامی @tebeslami69 پیام الهی @sahebazamanjanamsalam https://eitaa.com/joinchat/2681275144C773134be2f
مشاهده در ایتا
دانلود
50.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه های مهدیار 💥بخشی از قصه ...صدای بلندی می‌شنون، نرگس میگه ببین، هلی کوپتر و شروع می‌کنه به دست تکون دادن و بلند میگه آقای خلبان آقای خلبان از منم عکس بگیر... https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066 ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستای گلم وقت همگی بخیر اگر امکان داره براتون و محتوای کانال رو دوست دارید برای دیگران هم فوروارد کنید که بتونن استفاده کنند و یا اینکه به کانال دعوتشون کنید تا افراد بیشتری بتونند استفاده کنند. ان شاءالله قدمهاتون در مسیر یاری امام زمان قرار بگیره الهی آمین 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066 این 👆👆👆👆لینک کانال هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙💐📿💐🤲🏻💐✨💐🌙 "یک اسم زیبا" امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشسته بود و گل‌های دامن مادربزرگ را می شمرد:« یک....دو....سه....» مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت. امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده» مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش» تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می‌کرد. امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟» مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ » امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچه‌ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت» مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.» دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده» امیرعلی دست‌هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو » مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« می‌شه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید. امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.» (س) 🌙💐📿💐🤲🏻💐✨💐🌙 https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066