eitaa logo
دختران فیروزه نشان
539 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده ام، فرشته برای دهمین بار می پرسد: _راستکی قشنگه؟ +خیلی،مبارکت باشه _خدا خیرت بده که خیالمو راحت می کنی!ایشالا قسمت خودت بشه +مرسی زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است می پرسد: _چه خبر پناه جان؟ فرشته دست دور شانه ام می اندازد و جای من جواب می دهد: +خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم. زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز می کنم و با صدای لرزان می گویم: _بلیط گرفتم سکوت می شود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه می دهم: +میرم مشهد.فردا صبح... و دست هایم را گره می کنم.فرشته تقریبا جیغ می کشد: _ا یعنی چی؟حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم می خوای بری کجا؟!شوخی می کنی دیگه؟ جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند: +خوب کاری می کنی عزیزم،بهترین تصمیمه و لبخندی که می زند ضمیمه ی کلامش می شود و دل مرددم را قرص می کند. تمام وسایلم همان چندانی می شود که موقع آمدن همراهم بود.و تنها چیزهای با ارزشی که توی کوله ام می گذارم چادر نماز و سجاده ای که نصیبم شده بود و کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم! دلم می خواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود اما شهابی نبود که جوابی بگیرم! تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمی شود.چرا حالا که باید باشد نیست؟ تا صبح کنار پنجره می نشینم و اشک می ریزم و بالاخره وقتی آفتاب پهن می شود کف حیاط،می فهمم که وقت رفتن رسیده... دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر می گذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم! پله ها را از همیشه آرام تر پایین می آیم و در می زنم.فرشته همین که در را باز می کند در آغوشم می کشد. کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمی چرخد و در سکوت خداحافظی می کنیم!زهرا خانوم کنار گوشم می گوید"سلام ما رو به آقا برسون و دعا کن بطلبه،برو بسلامت دختر قشنگم،خدا به همراهت" بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را می بوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی می کنم!توی ماشین که می نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند،هری می ریزد و چشمه ی اشکم راه باز می کند. 👈نویسنده:الهام تیموری ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم می خواست باشم اما... _دیگه چه امایی؟پاشو بیا خودم برات بلیط می گیرم دستش را می گیرم و با عجز می گویم: +دو به شک م نکن فرشته،همه چیز رو نمی تونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می اندازد و می بوسدم _رفیق نیمه راه،ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود...هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا می کنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما می خندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست!حتما... +چشم،به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ... و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل می کنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور می کنم!و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می کندم به رفتن... به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمی توانم دیگر به این راحتی ها راهی مشهد بشوم،نگفتم یادم که نمی روید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود... فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه می کردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم با اراده ی خودم بر می گردم اما با دنیایی از حس های متفاوت توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم. صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد. _تنها سفر می کنید؟ بر می گردم و پسر جوانی را می بینم که با فاصله ی کمی تکیه به در بسته ی کوپه داده.می گوید: +چهرتون برام آشناست،چند دقیقه ای میشه که نگاتون می کنم و دیدم که حواستون نیست چیزی درونم نهیب می زند،باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی ام راهشان داده بودم!با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک می کنم و ناخودآگاه دستم را بالا می برم و روسری ام را جلوتر می کشم.لبخند می زند و اخم می کنم.من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم!انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا دغدغه های جدیدی دارم که تابحال نبوده. نفس عمیقی می کشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش می گیرم و صدای غر زدنش را می شنوم که می گوید"ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!" لاله تماس می گیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را می پرسد.می داند هنوز هم مثل بی کس و کارها هستم و مثل همیشه می خواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس می کشم تازه می فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم هایش شده ام. وارد سالن که می شوم دستی روی شانه ام می نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر می کند: _خوش اومدی خانوم گریز پا! همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید: +خودتی پناه؟! _پس کیه؟ +وای دختر!چقدررر عوض شدی تو و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد. +له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب _بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری _قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها +بهتر ا صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک... _چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم +شب دراز است و قلندر بیدار بریم؟ _خونه ی شما؟ +نه میریم خونه دایی صابر _ولی... +حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما _پس بریم توی ماشین می نشینیم و می گویم: +دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟ _بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی +خدا بخیر کنه _این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍭 🦄 مهم نیست که زندگیمان خوب است!!! باید هرروز را باقلبی شکر گذار بیدار شویم... و از اینکه هنوز نفس میکشیم... خدارا سپاس گوییم...🙏 ○━━⊰♡💎♡⊱━━○ @firoozeneshan ○━━⊰♡💎♡⊱━━○
📱 🔔 💎 افزایش تمرکز موقع درس خوندن 🍒📚•.• - تندخوانی باعث توجه و تمرکز بیشتر و فهمیدن مطالب و باعث یادگیری بهتر می‌شود.فکر و ذهن ما قادر است هزاران کلمه را در دقیقه از خود عبور دهد ولی اگر سرعت مطالعه ما پایین باشد،ذهن وقت اضافی می‌آورد🍊🌸 - یادداشت برداری نوعی تکرار درست است که هم سبب افزایش تمرکز حواس و هم موجب بیشتر به خاطر سپردن مطلب می‌شود💕 - بهترین خواب،خواب شب است چون خواب خوب شبانه تأثیر چشمگیری بر افزایش تمرکز هنگام درس خواندن دارد و مهارت‌ یادگیری تان را افزایش میدهد🔖 ○━━⊰♡💎♡⊱━━○ @firoozeneshan ○━━⊰♡💎♡⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش... نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم +بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت می کنم و ادامه می دهد: +انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون،من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده... +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده +والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما... به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم... پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره... تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت... از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده... از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود. "الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.قربان صدقه ام می رود و مدام آه می کشد.باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام آزار و اذیتی که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزارجا می رود،تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته،چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش می شوم. وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند. دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم... دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم! _کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. +صدای چیه؟ _گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم +باورم نمیشه _چرا؟همچین بی سابقه هم نیست +خواب دیدم _خیره +نمی دونم _تعریف کن ببینیم +عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم _ا خب کو؟ +مسخره _شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم... زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم... انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم: مرسی +خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که... حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟خوش گذشت؟ تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش! 👈نویسنده:الهام تیموری 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ سلام بر مولایی که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست. سلام بر او که گنجینه علم الهی است...   به امید دیدن روز ظهور روزی که دین و ایمان جانی تازه میگیرد… اللهــم عجــل لولیـک الفــرج ○━━⊰♡💎♡⊱━━○ @firoozeneshan ○━━⊰♡💎♡⊱━━○
😍 📚 دانش آموزان موفق🤓 همیشه از شب قبل می‌دانند فردا چه کاری را باید انجام دهند؛🧐 بنابراین بهتر است کار‌های خودشان را از شب قبل یادداشت کنند📝 و بر اساس اهمیت اولویت‌بندی شود. با انجام همین کار ساده می‌توانند تحولاتی در استفاده از روزهایشان ایجاد کنند✨ چرا که مغز🧠 بهتر متوجه می‌شود چه زمانی باید روی چه کاری متمرکز شود.👀 💎 ○━━⊰♡💎♡⊱━━○ @firoozeneshan ○━━⊰♡💎♡⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی خواد بشی.. حالا که هستی... برا معشوق بودنت چیکار کردی؟؟؟؟ ○━━⊰♡💎♡⊱━━○ @firoozeneshan ○━━⊰♡💎♡⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕🏻 روسری باید قواره بزرگ باشه‼️ مخصوص دختران شیک پوش فیروزه نشان😌 @firoozeneshan 💎
✳فرق امام خمینی و امام خامنه ای این است که امام خمینی... ✅بهشتی داشت ✅رجایی داشت ✅مطهری داشت ✅مفتح داشت ✅با هنر داشت ✅چمران داشت و.... و امّا: امام خامنه ای 👇 هاشمی،خاتمی،روحانی،موسوی و...داشت و هنوز هم دارد! 💠یعنی خودش باید ✅به جای رجایی از‌ مستضعفین دفاع کند. ✅به جای مطهری مبانی را بیان کند. ✅به جای مفتح با دانشگاهیان وحوزه هم کلام شود. ✅به جای بهشتی از گفتمان انقلاب اسلامی دفاع کند. ✅به جای باهنر و چمران در تنگناها وارد میدان مبارزه شود. این است دلیل "أین عمار؟" او در فتنه 88‼️ و چه زیبا گفت شهید مرتضی آوینی که "خون دادن برای امام خمینی زیباست اما خون دل خوردن برای امام خامنه ای ازآن هم زیباتر است." و چه زیبا تر گفت شهید سردار حاج قاسم سلیمانی که خامنه ای عزیز مظلوم است او را تنها نگذارید❗️ 🔺شاید اینکه کسی مقام معظم رهبری را قبول ندارد، بخشی از آن مربوط به ما باشد، ما در شناساندن این جایگاه و شخصی که در این جایگاه قرار دارد، کم کاری کردیم... لطفا تا به انتها و با دقت خوانده شود☺ آقا سیدعلی حسینی خامنه ای کیست... که تو نیویورک و کالیفرنیا چهارصدهزار نفر مقلد دارد؟ 👈کدام مرجع تقلیدی، دومین تندخوان کشورش بوده است؟ 👈کدام رهبری در دنیا هشت سال سردار جبهه‌های جنگ بوده است؟ 👈کدام فرمانده جنگی هشت سال رئیس جمهوری بوده است؟ 👈کدام رهبری دشمنش مهاجرانی می‌گوید تو زندگینا‌مه‌اش نه یک برگ سیاه بلکه یک برگ خاکستری هم وجود ندارد؟ 👈کدام سیاستمداری در دنیا کدام مرد سیاسی بچه‌هایش این قدر سالم و پاک هستند؟ چه طور تربیتشان کرده است؟ 👈همان که هفته‌ای دو بار خارج فقه و اصول می‌گوید؟ 👈همان که آیت‌الله جوادی گفته است: "وقتی میهمانش بودم، اجازه نداد پسرش با ما ناهار بخورد که از بیت المال است." 👈همان که استاد ما می‌گفت خانه‌اش موکت است فقط یک فرش دارد از جهیزیه خانمش 👈کدام مدیری با این حجم کاری، اخبار 20:30 پخش کرد مثل همیشه سر وقت به قرارش آمد رٵس ساعت 8 صبح نه دقیقه‌ای دیر و نه دقیقه‌ای زود 👈همان که به خاطر نگهداری پدر، درس و قم را رها کرد 👈همان که دستش هنوز هم به خاطر آسیب درد دارد و در چهره‌اش درد مشخص است 👈کدام مرجع شیعه می‌توانست این همه عالم سنی را مدیریت کند؟ 👈این مرد 81 ساله کیست؟ که امیر کویت گفته است: "از نصایحتان، منطقه بهره می‌برند و ما …" 👈پسر امیر امارات گفته است: "بابایم می گوید عالم اسلام، یک مرد دارد آن‌هم سیدعلی." 👈کوفی عنان رئیس سابق سازمان ملل گفته است: "دیدم در اوج معنویت، در اوج سیاست بود باید رئیس سازمان ملل، او بود." 👈پوتین: "آنچه دیدم، منطبق بود بر داستانهایی که از مسیح در انجیل خوانده ام." 🤔حالا این سیّاس کیست؟ 👈کسی است که وقتی آیت الله بهجت کامل‌ترین نفس عالم در بیمارستان بستری بود و به همان درد مرحوم شد پسرش گفته است: "دیدم در ساعات آخر عمرش پدرم ختم صلوات گرفته گفتم چرا؟ گفت آقای خامنه‌ای کردستان هستند!" آخرین عمل بهجت صلوات برای سلامتی اوست 👈او کیست که پسر آقای پهلوانی گفته است: "وقتی ایشان قم آمدند، آقا سیدعبدالله جعفری به من زنگ زدند پیرمرد نود و اندی ساله‌ای که قبلهء عرفا بعد آقای بهجت بود و کسالت داشت، که مرا برای دیدار آقای خامنه‌ای ببر" و پسر آقای پهلوانی می‌گفت: "آن ابرمرد توحید خم شد دست سید علی را بوسید." 💐«یـــا صـــاحـــب الـــزمـــان»💐 👈اگر نایبت این‌چنین مدیریت می‌کند ده کشور منطقه را و دلها‌ را، تو چه می‌کنی❓ 👈بیا باور کن دشمنانمان هم مانده‌اند و از دشمنی این مرد پشیمان شده‌اند! 👈او بی‌نظیر است @firoozeneshan 💎
خب خب خیلی وقته نظر ندادین راجب‌ کانالمون ها🤨 دوست دارم نظرتون درباره بخش های جدید مثل ایده های فیروزه ای یا زنگ مدرسه و....... بدونم😘 https://harfeto.timefriend.net/439815463🔐 راستی اگه دوست دارین که بخش جدیدی به کانال اضافه بشه حتما بگین❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍یاد قول و قرارهایی می افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.چیزی نمی گویم اما او حرف می زند: _جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی. چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت می کردم!لباس هایم را از چمدان بیرون می ریزم بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتماکلافه نشده ام،برعکس... خوشحالم که برای کسی مهم هستم.می دانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می آید و همانطور که باحوصله لباس های مچاله شده ام را جمع می کند می گوید:ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریااز صبح ده بار می خواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم،گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی اش را به زانو می زند و با یاعلی گفتن بلند می شود.چهره اش را درهم می کشد.می پرسم:پات بهتر نشده؟ لبخند می زند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم! _خوب میشه +دکتر نرفتی؟ _میگه عمل +خب عمل کن _نمیشه که +چرا؟می ترسی ؟ _نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟ از حرف های جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده می کنم: +خدای اونام بزرگه می فهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من می کند و می پرسد: _راستی،می خوای برگردی باز؟ چه سوال سختی!و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام... +نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم.وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم.خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم ... سری تکان می دهد.بلند می شوم و لباس ها را از دستش می گیرم. _باید فکر کنم،الان نمی دونم +خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟ _خودم می ریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو می خندد و بغلم می کند.زهرا خانم می گفت"مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده" شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم،بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم می شد حتما.. سر سفره لاله از مراسم دیشب می پرسد.افسانه خیلی محتاط می گوید: +والا فعلا هیچی معلوم نیست _چرا؟ +بهزاد بهونه میاره لاله با آرنج به پهلویم ضربه می زند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ می کند. و بعد می گوید: _خب شاید از دختره خوشش نمیاد زندایی!پوریا اون زیتون رو بده +آخه جلسه اول گفته بود خوبه _اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه +هرچی خدا بخواد و من به این فکر می کنم که چقدر بهزاد مهم شده! دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج رضاست.امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد. کاش می دانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود!همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام. از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم سوگند ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده "سلام چطوری بی معرفت؟رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا" بهتر از توی خانه نشستن است! 👈نویسنده:الهام تیموری ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍قرار می گذاریم و آماده می شوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.روی نیمکت چوبی نشسته و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش می دهد و آدامس می جود. شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی...چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت می گیرم. _خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟پناهی مثلا می خندم و دست هایم را بر می دارم.بلند می شود و جیغ می کشد...اما همین که چشمش به صورتم می افتد دهانش باز می ماند و یک قدم عقب می رود.تیپم را با کنجکاوی نگاه می کند و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش می پرسد: +خودتی پناه؟؟؟چرا این شکلی شدی دختر؟ _بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند و خودم بغلش می کنم...بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد: +جان من دوربین مخفیه؟ شانه بالا می اندازم و می گویم: _یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟ +مسخره بازیه؟ _چی؟ +بابا تو این مدلی نبودی که دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم: _فقط چون اینو کشیدم جلو؟ خودش را پرت می کند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش بر می دارد. +بیا بشین ببینم،چرا چرت میگی؟شوک شدم جان تو _لوسی دیگه،جای احوالپرسیه +باورم نمیشه،رفتی تهران امل شدی برگشتی؟ چشمم را گرد می کنم و می پرسم: _چی میگی؟امل کجا بود؟ +تو کی روسری قواره دار می نداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!!وای باورم نمیشه...انقدر ساده آخه؟ تسبیح دور مچم را که می بیند از خنده ریسه می رود. _خر مهره م که انداختی نکنه تهران مد بود؟ چشمکی می زند و آهسته می پرسد: +ببینم نماز جمعه های دانشگاه تهرانم می رفتی؟ سوگند،دوست دوران دبیرستانم تا کنون هست و هیچ وقت از شوخی های هم رنجیده نشدیم.اما حالا طوری از حرف های پر طعنه اش ناراحت شده ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت می کند +داره بهم بر می خوره سوگند! _چته پناه؟لال که نشدی خب یه چیزی بگو،جواب بده تا بفهمم چه خبره روی دیوار سیمانی کوتاه می نشینم و می گویم: +من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ می کنی همه چی رو _مزخرف میگیا!مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران ،اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی!بعد میگی فرقی نکردی؟سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری ! نفس عمیقی می کشم تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد می کند.لب هایم به لرزه افتاده شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام!آستین مانتوام را پایین می کشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود. +خوب شد حالا با یلدا و بچه ها جمع نبودیم!وگرنه به مخت رسما شک می کردن.پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که می دونی لوازم آرایشم همیشه هست،یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده.بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده بلند می شود و عینکش را با وسواس می زند.خوب نگاهش می کنم شبیه چند ماه پیش خودم!شاید حتی مهم ترین الگوی من... یاد فرشته می افتم،حرف های زهرا خانوم،اخم شهاب...کتاب هایی که خوانده بودم،تعریف های لاله از تیپ جدیدم.ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون می زدم. _میگم یه دردیت هست نگو چرا!مجسمه شدی منو نگاه می کنی که چی؟ دسته ی کیفم را فشار می دهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟بلند می شوم ... 👈نویسنده:الهام تیموری ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼