eitaa logo
دختران فیروزه نشان
484 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سیاه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهى کج وکوله و بی ریخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعید میگوید: - قربون پات، یه چایی بده. نه اینکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذیت می شه۰ خودکارم رومی کوبم زمین و میگویم: - لازم نیست این قدر انرژی بذاری سخنرانی کنی، بعدش مثل من خود خوری می کنه. آن قدر غرق مشکلات خودش میشه که خرفت می شه، نمی تونه درست ببینه، درست تصمیم بگیره، و این عین خریته . راحت باشی آقا مسعود. :با پررویی میگوید: - دور از جون ! دور از جون. رومی کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و میگویم: - داداش محترم نظر شما هم قطعاً همینه دیگه : دور از جون دور از جون. علی با انگشتش روی قالی چیزهایی می نویسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پیش بینی اینکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گلهای قالی نمی کند. مسعود رومی کند سمت من و میگوید: -لیلا... نفسش با صدا بیرون می دهد، حس می کنم در محاصرهٔ برادرهایم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشرمی گویم: -مسعود جان! بد هم نیست امروز تکلیف این غم و غصه مشخص بشه. این قدرهم شماها اذیت نباشید که با من خودخواه و خودشیفتهٔ خودخور خرفت خر، با طعنه حرف بزنید. امروز تکلیف این غم و غصه مشخصی بشه. خر با طعنه حرف بزنید. سعید ناراحت به مسعود میگوید: - دیگه حرف نزن. مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رومی کنم به علی: - چه کارکنم فکرو ذکرت از من خالی میشه و راحت می شی، فقط یه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم. علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعید با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعید نمی گذارد که آنها حرفی بزنند و خودش میگوید: - لیلی! این که حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه. حرف امروز مایه چیز دیگه ایه. ما قبول داریم که سال ها دور کردن تو از محیط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده . ولی تو چرا خوبی هایی روکه داشته نمیبینی؟ نکات مثبتی که فقط نصیب تو شده و نه کس دیگه ای. یک سختی بوده، قبول. اما بقیه ش که خیر بوده چی ؟ والا همهٔ انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشید، یا این غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنید. خود این مسعود هم گیرشه. وقتی این قدر خودخواهه که میگه من میخوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پیشرفت و امکانات وکوفت و زهرمار دارند که ایران نداره عین خود خواهیه. چون اگه خود خواه نیست که آسایش خودش مهم باشه، باید بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اینکه استعدادشو خرج دیگران کنه که چی؟ که تحویل میگیرند و آسایشم فراهمه. این خودشیفتگی که خودمحوری و خرفتی و عین خريته . گندم کشورت رو بخوری و سرمایه بشی برای دشمنات ! مسعود براق میشود به صورت سعید و میگوید: - حرفت رو زدی دیگه . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
سعید محکم میگوید: - نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این قدر مرد باش که اول روی خودت پیاده کنی و بعدا مردم رو با تیغت راه راه کنی. مسعود چشم و ابرویش را درهم میکشد و سری تکان می دهد و سعید هم ناراحتتر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد. علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوریم. هردوسکوت میکنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوایشان شده سراین مسئله بوده. مسعود با قیافهٔ حق به جانبی میگوید: - حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشومی کنم. با صدایی که از ته چاه هم در نمیآید میپرسم: - کارای چی؟ - هیچی بابا! پذیرش دانشگاه رو دیگه! علی یقهٔ مسعود را میگیرد و چنان به دیوار میکوبدش که صدای نالهٔ مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعید ومن گرفته است. یقهٔ مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم میلرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگیرم سیلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته . است. یقهٔ مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بیرون می زند. مسعود تا به حال سیلی نخورده بود. سعید تا به حال سیلی خوردن مسعود را ندیده بود و من علی را باور نداشتم. بلند می شوم. مسعود هنوز به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ایستم و دستان لرزانم را در دو طرف صورتش می گذارم. ای دستان علی بالای ریش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم نوازشم می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پیشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پی سعید. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعید را می گیردو بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان، به دیوار تکیه می زنم و همان جا می نشینم. کسی در ذهنم مدام زمزمه میکند که ((خانه پدرمی خواهد)). علی کجا رفت ؟ در سالن که بازمی شود سربلند می کنم به امید دیدن علی، اما وقتی مادر در آستانهٔ در ظاهر می شود، چشم میبندم تا اشکهایم را نبیند. زبانم به زحمت میچرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضایش ان قدر غیر عادی هست که جویای پسرها بشوند. پدر که میپرسد با بغضم چند کلمه ای میگویم. ابروهای درهم کشیدهٔ پدر میلرزاندم. پدر میرود سمت اتاق. عجیب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعید از اتاق بیرون می آید. شمارهٔ علی را میگیرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با لیوان آب می رود پیش پدر و مسعود. سعید لیوان آب و یک شیرینی میدهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. مینشیند مقابلم. - استادی داریم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اینجا موندن فایده نداره. عمرتون روتلف نکنید. اونجا از همین حالا که برید امکانات می دهند و بعد هم شغل ودرآمد تون تضمینه . خیلی بچه هاروهوایی کرده. شیرینی توی دهانم مزهٔ بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است. میگویم: - این استادتون نمیگه خودش این جا چه کار می کنه ؟ چرامونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. یا مأموره که بشینه بدی هاروجار بزنه، خوبی هاروانکار کنه؟ سعید پوزخندی میزند و میگوید: - یه بار رفتم دفترش، بهش گفتم: اون کشورها که این قدر دنبال بچه های با استعداد ما میگردن با حقوق و مزایا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ریزن؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ 🌈 نمیتونی به مبدا برگردی و گذشته رو تغییر بدی ☘ ولی میتونی از جایی که هستی شروع کنی و آینده رو تغییر بدی🌱 🦄 🍭 @Firoozeneshan 💎
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اذان گفتن رهبر معظم انقلاب در گوش فرزند چهارم شهید مدافع حرم «محمد بلباسی» @Firoozeneshan 💎
هیچ قیاسی در کار نیست ‌و ان شاءالله هیچ وقت برای شما این چیزی که میخوام بگم اتفاق نیفته به حق دل حضرت رقیه... ولی یه لحظه چشاتو ببند. قراره بازی کنیم چند دقیقه .جر نزنیا .بستی! همینطور که چشاتون بستی برو دوران بچگیت.چیزایی میاد جلو چشت نه ؟مثل کلی خاطره بچگیت! اما من میگم یه کوچولو برو عقب تر.اینقدر عقب که تو شکم مادرت باشی... چیزی از اون دوران یادت نمیاد نه؟ فقط شنیده هاییی از ذوق پدر و مادرت برای به دنیا اومدنت میاد تو خاطرت.. خب اینجا دست نگه دار.✋ فکرشو کن باهرنوع سبک زندگی و عقیده ای که داری،دارن برای به دنیا اومدن تو لحظه شماری میکنن پدرو مادرت،که یهو پدرت برای امنیت این مملکت به سرش میزنه بره تو یه کشور غریب برای امنیت تویی که دخترشی و امثال تو،با وحشی ترین آدما که داعش میگن بهشون بجنگه. خب تا اینجا داره حرفام اذیتت میکنن نه؟ استرس داری؟! بازیمون همینجا تموم نمیشه! بازفکرشوکن داری آماده میشی که پاتو به این دنیابزاری ولی بابات توی خان طومان ،یکی از شهرای سوریه مفقود الاثر میشه. یعنی داعشیا برای اینکه امثال پدرت نزاشتن دستشون به ناموس ایرونی بخوره به جنازشم رحم نکردن:) خیلی حس بدیه نه؟ بغض کردی!؟ هنوز کارم تموم نشده باهات...💔 به دنیا میای ولی تو این دنیا به خاطر امنیت دخترای مملکتت طعم داشتن پدرو نکشیدی.. حالا ۴_۳ساله ای و داری تو کوچه ها بازی میکنی که میگن بابات پیدا شده و داره برمیگرده تو کشوری که به خاطر امنیتش پرپر شد....🥺🖤 خب.چشاتو بازکن.نفست داره قطع میشه؟ حتی فکر کردن بهشم عذاب آوره برات نه؟ ولی باور کن یه چند ثانیه اونم تو خیالت رفتی تو واقعیت یه دختر۳_۴ساله به اسم زینب که اهل مازندرانه و نمیدونه اصلا بابا یعنی چی.یعنی تو زندگیش از وقتی که به دنیا اومده بابا نداشته وحالا بابا محمدش و چنتا از دوستاش جنازشون تو سوریه پیدا شده و دارن برمیگرده ایران. به نظرت زینب قصمون چه شکلی برای اولین بار باباشو بغل کنه؟!😭💔 ✍🏻فاطمه قیاسوند @firoozeneshan 😭