eitaa logo
دختران فیروزه نشان
540 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍خب شما غیرتی نشدین ؟ _برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟ +مشخصه!چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون... _شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من می فهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم،به هر دلیلی غیر از ازدواج به خواهر من،ببخشید اما نظر داره گردنشم می شکستم.ولی وقتی با خانواده ش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل جاهلای زمان قدیم برخورد کنم!؟ متفکرانه شانه ای بالا می اندازم ومی گویم: +پس در نوع خودتون روشن فکرین _من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده.اسلام سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا شفافه.توصیه می کنم شما هم براش وقت بذار .مثل امشب ! +امشب؟! _بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه می گوید و پیاده می شود.نشسته ام و به عمق حرف هایش فکر می کنم!بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد.پس خیلی هم نگاه سر شبی اش بی معنا نبود!چپ و راست کردن های سرش هم احتمالا بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده! صدای تق و تقی حواسم را پرت می کند.شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم می دهد و می گوید: +شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟ خجالت می کشم از این گیج بازی.کیفم را برمی دارم و پیاده می شوم. _ببخشید حواسم نبود +خداببخشه.بفرمایید و انقدر صبر می کند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو می آید . قبل از بالا رفتن از پله ها دوباره می پرسم: _اینم غیرته ؟ باز هم غافلگیر می شود و می پرسد: +با من بودید؟ _بله +چی غیرته؟ _همین که صبر می کنید تا اول من بیام تو نفس عمیقی می کشد و مثل معلم هایی که برای شاگردشان دیکته می کنند با آرامش و سری خم شده می گوید:وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست.بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمن های غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبی های با غیرت!یا علی می رود و لبخند می زنم.از حرف هایش بیشتر خوشم می آید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمی دانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو می نشینم و به همه ی اتفاق های امروز فکر می کنم ... از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمن بازی شهاب ! دستم را به چانه ام می زنم و زیر لب می گویم .روز خوبی بودا! حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف می زند.خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته. پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که با ناراحتی از خانه اش بیرون آمدم زنگ می زد. تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمی دهم همان بهانه ی آمدنم هست...فقط درس نمی خوانم و درست و حسابی سرکلاس ها حاضر نمی شوم. آدم عاقل که بند بهانه ها نمی شود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق... پارسا خواسته که امروز خوب باشم... خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم می خواهد. ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم می گذارم. با پارسا بودن که این چیزها را نمی طلبد! دور می شوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی می شوم.بساط لاک و آرایش و شال های رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن می کنم. باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️مژده 📣. ⚠️ مژده📣 🔶🔹 جذاب 🔹🔶 ✅ باحضور با مدیحه سرایی سرکار خانوم: 🎤 با اجرای مبینا به همراه کلاس برای والدین🙎‍♂🙍‍♀ با تدریس استاد ✨⚡️کارگاه های شناختی مهارتی 📚 ⁉️💬 👇👇👇👇👇👇 🌹~•پنج شنبه ۶/۶•~🌹 ⏰ ساعت : 18 ‼️ماسک یادتون نره😷😷‼️ 🏢 آدرس: میدان پانزده خرداد ابتدای خیابان طالقانی دانشگاه فرهنگیان 💎 @hamianekhanevade 💎 🌹🍃منتظر حضور سبزتان هستیم🍃🌹
💠💎💠💎💠💎💠 💎💠💎💠💎💠 💠💎💠💎💠 💎💠💎💠 💠💎💠 💎💠 💠 دوستان گلم سلام🌷 🌹| امیـــدوارم حال دلتون خوب خوب خوب باشه!😉 •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• برنامه این هفته [💎فیــــروزه ای ما💎] با هفته های دیگه فرق داره😜😜😜 +🍀منظورم اینه جذااااب تررر شده🌙 _یعنی چی جذاب تر شده؟!😟🤨🤨 +یعنی خودت رو ببین در چه زمینه ای هست ... _استعداد ؟! من؟! 😂😂😂 من هیچ استعدادی ندارم .... +چرااا تک تک شما دختران از تک تک انگشتامون هنر میباره😌😁 + اما این جلسه «استعداد یابی در زمینه [🎤] داریم .... کیااا بلدن اشکمون رو در بیارن؟!😉😊 _من من من 🙃🙃🙃🙃 +آفرین ، باریکلا ،به به ،ب به به 😆 +پس امروز بیاوبرامون مداحی کن😁😪 منتظرتم خوشگلم[🌹🍃] [💎💠] [🎁🎊] @hamianekhanevade
دختران فیروزه نشان
#ایده_فیروزه‌ای 💎 #بولت_ژورنال🍭 چندتا طرح برای حاشیه صفحه های بولت ژورنالتون🎨 💠 @firoozeneshan 💎
🛍🎁🤩 🎨 خب خب از اتاق فرمان عکس جایزمونم رسید😎 حسابی سلیقه به خرج بدین که به قشنگ ترین جایزه می دیم🎉🤩 💠 @firoozeneshan💎
🍁یه چادر و مقنعه و مانتو (اونم اگه مشکی باشه برا عزاداری) گرمای ماسک رو هم اضافه کنید... حالا یکی واسه من "جهاد کردن" رو معنی کنه...😉 💠 @firoozeneshan💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ اینم به مدل شیک بستن روسری اگه میخواهید جلوش صاف بمونه وگره معلوم نباشه باید اون تیکه بلند رو از زیر بیارید.به همین راحتی😊 ♡مخصوص دخترای شیک پوش فیروزه نشان😌♡ @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم: _خب نگفتی؟کجا میریم؟ +مهمونی ابروهایم بالا می رود _نگفته بودی +دعوتم کرده یکی از بچه ها _من فکر کردم قراره دوتایی بریم بیرون +الانم دوتایی داریم میریم بیرون _آره ولی خب... +خب؟ _ببینم دوستای کیانم هستن؟ +منظورت خود کیان و آذره؟! _کلا.. +نه.اینا آدم حسابین،فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن _کدوم لوس بازی؟ صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه کاره می گذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم های جدید!چرا حس خوبی ندارم؟ نگاهی به سر و وضعم می کنم.شلوار جین و شومیز نسبتا ساده ای که رویش مانتوی جلوباز سفید پوشیده ام. موهای بلندم را یک طرفه بافته ام و روی شانه انداخته ام.ناخن های قرمزم را با شالم ست کرده ام. خوب شده ام اما نه در حد یک دورهمی! +پناه _بله +اگر می خوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش.اوکی؟ پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است.خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند می زنم و می گویم: _اوکی +خوبه عینک دودی اش را می زند و بیشتر گاز می دهد.صدای خواننده فضای ماشین را پر می کند. همه چیز همانطور که می خواهم پیش می رود،اما... اما چیزی توی دلم بی قراری می کند.اصوات نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای دعای توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ می خورند. به روی خودم نمی آورم که استرس دارم.من باید آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.وارد ویلای بزرگی می شویم.برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ ریزه ها زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل آشوبه می گیرم. از کنار درخت های نه چندان بزرگ صف کشیده،استخر وسط حیاط،تاب سفید فلزی گوشه ی باغ و آلاچیق نقلی می گذریم و بالاخره می رسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا... پیاده که می شوم پارسا دستش را دراز می کند و به چشم های پر از تردیدم خیره می شود. عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم...اما این بار زبانم نمی چرخد،بی اراده دستم را کمی بالا می آورم،تمام سلول های تنم کش و قوس می خورند و پارسا خیلی عادی دستم را می گیرد و راه می افتد. بسم الله نگفته ام و دنبالش روانه می شوم.دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف می کردند را ندارم؟! _خوبی؟چرا یخ کردی؟ +نه...نمی دونم _بازم ... +صبح کنسرو لوبیا خوردم انگار مونده بود.یجوریم _هیچ جوری نیستی،بریم تو؟ سرم را تکان می دهم و راه می افتیم.واقعا احساس مسمومیت می کنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست. فکر می کردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده ی سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند. پارسا به چند نفری معرفی ام می کندو من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی می کنم. +نمی خوای شال و مانتوت رو دربیاری؟ به سر و وضعم نگاهی می کنم.کسی صدایش می زند _پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟ بلند می شود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط می شوم. نفسم را فوت می کنم بیرون و فکر می کنم چرا انقدر محتاط شده ام؟! هنوز سرگیجه دارم. +چرا اومدی بیرون؟ برمی گردم و به پارسای سیگار به دست نگاه می کنم.جلوی بینی ام را می گیرم. با تمسخر و چشمکی می گوید: _نگو که به بوی سیگارم حساسی! +گفتم که حالت تهوع دارم دو قدم فاصله ی بینمان را پر می کند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم می کشد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم _دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟ با آرامش می خندد و می گوید: +خواب از سرت پرید؟ _بده به من شالمو +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی! از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم. _چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو +یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی می گوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند. +چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟ شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند. _واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه... +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ... با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد: _تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه... بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند. _پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس می زنم و می گویم: +داری حالمو بهم می زنی پارسا _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟ روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام. +پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن... چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد. انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین(ع) صورت بر چهره خونینِ علی اڪبر(ع) نهاد و تکرار میکرد: "علی الدنیا بعدڪ العفا" بعد از تو خاک بر سر این دنیا.... | حیاہ‌الامام‌حسین، ج۳، ص۲۴۸۰ | ●○•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•○● @firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 یه مدل ساخت کوسن جذاب با نمد😍👌🏻 ♡مخصوص هنرمندای فیروزه نشان♡ 💠 @firoozeneshan💎
📱 🖤 ▪️➖➖➖➖▪️➖➖➖➖▪️ چـــادر بـہ مـحـرم بـرسـد،😔 مـاهــــے و دریـا! اصـلـا هــــمـہ ے شــهــــر شــود ، چـــادر زهــــرا !😔 🖤 @firoozeneshan 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تمام مسیر برگشت به خانه را توی ماشین اشک می ریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک می کنم. شاید می توانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم می خندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم می خواست و او، لذت می بردم. اما هرچه با خودم کلنجار می روم بیشتر فرو می ریزم.با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه بدحجاب هستم و آرایش می کنم و آزادی می خواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب توی آن پارتی نیستم! تابحال فکر می کردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز عذاب وجدان چیزی برایم ندارد. ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،چه روز نحسی شده امروز! چشمم که به خانه ی حاج رضا می افتد انگار دنیا را به من می دهند.کرایه ی ماشین را می دهم و پیاده می شوم. با دست های لرزانم کلید می اندازم و در را باز می کنم... دلم می خواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرف های مادرانه اش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست! می روم بالا و اولین کاری که می کنم کندم شالم هست.پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر می کند! قرص مسکن می خورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خورده ام؟! اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست می کرد،اما هیچ کدام را ندارم.بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن... راه می افتم و وسط پله ها تهوعم شدت می گیرد.با شدت در را می کوبم؛فقط چند ثانیه طول می کشد تا در باز شود.نه فرشته است و نه مادرش شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت می کنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد! و بعد چشم های گرد شده از تعجبش را می بینم و در اوج استیصال از کنارش می گذرم و خودم را به دستشویی می رسانم. انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم.معدم پیچ می خورد و دلم همزمان مالش می رود... احساس سبکی می کنم،اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.سر بلند می کنم و به صورت خیس از آبم نگاه می کنم و مثل برق گرفته ها می شوم و تازه می فهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم! لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟ اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!حالم از چیزی که بود هم بدتر می شود. بدشانسی روی بدشانسی...با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم می ترسم! دوباره آبی به صورتم می زنم و قفل در را باز می کنم.چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟! اما همین که در را باز می کنم دلم منقلب می شود از صحنه ای که می بینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند. عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره. شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم. چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای. چشم که باز می کنم منم و اتاقی که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم. _نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست. بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه... هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم می گذارم و می خندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟ _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی! _یه دور از جونی چیزی... +تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه _آره خب +ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید: _من برم بیرون بر می گردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد. _جانم بگو نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼