دختران فیروزه نشان
#زنگ_مدرسه🔔 #عکس_فانتزی😍🎀 پژوهشگران باور دارند که ذهن🧠 در هنگام نوشتن یک مطالب✍🏻، آن را در محلی بسی
#زنگ_مدرسه🔔
#عکس_فانتزی😍🎀
بهترین فضا برای درس خواندن فضایی است که کمترین عامل حواسپرتی را داشته باشد.🚗📱 نور ناکافی حواس در اتاق مطالعه حواس بینایی شما را پرت میکند🤓دمای ناکافی در اتاق مطالعه حواس چندگانۀ شما را پرت میکند🤒 صدای زیاد در اتاق مطالعه حواس شنوایی شما را پرت میکند🤯
رفتوآمد در اتاق مطالعه تمرکز شما را بر هم میزند. همۀ عوامل بالا باعث میشود شما در زمان کمتری مطالب را یاد بگیرید و بازدهی کار شما کم شود.📚
#ایده_فیروزهای💎
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
@firoozeneshan
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
یشه بدم میآد از بیصرفه تموم شدن!
_ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دورهی اوله.
_ دست گرمی دیگه؟
با خنده میگویم:
_ پیشنیازه مسعود.
_ اَه... یه اسم قشنگتر بذار خواهر من. پیشنیاز هم شد اسم؟
مسعود سه واحد پیشنیاز خورده بود و همهاش ناله میکرد.
_ هر چی تو بگی. دستگرمی... اما این دستگرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه میشی که دیگه پایانی نداره.
نمیدانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشیهایت نقص پیدا میکند یا شاید به تهِ تهِ شادی که میرسی تازه میفهمی غمگینی. از اینکه به انتها رسیدهای لذت نمیبری. دلت یک بینهایت میخواهد که تمام کمیها و زیادیها، سختیها و رنجها، راحتیها و خوشیها در کنارش کوچک باشد... میگویم:
_ ما باید به خدا برسیم مسعود!
_ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماریام. دارم برای فرار از سختی و یک نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه میریزم.
هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم.
اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم.
- آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم.
- منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار .
می خندم:
- بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه.
مسعود کلمه اضافه می کنه :
-سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟
- با امید به فرداهایی بهتر...
- از این شعارهای تبلیغاتی !
- خب چی بگم تقصیر تلویزیونه .
می خندیم...
- ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم .
و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم :
- دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود .
حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ firoozeneshan 💎
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_نهم
- خودتی وحید؟
چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم:
- نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه.
کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم.
- چته تو. چرا این ریختی شدی؟
نفس عمیق می کشم. جواد را که می بینم، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم، هوا هم هست. پس فعلا می شود زندگی کرد.
- کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه.
تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم:
- معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟
اول فقط نگاهم می کند. بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد. زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند. بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد. حرف خاصی که نداریم بزنیم اما:
- اول جواب سؤالای مهمت رو بدم. گور کتابخونه م. دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم. سرم هم توی آخور کتابای کنکوره. اینا رو که می شناسی. یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه. میدن می خوریم، پول پارو می کنن. تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا...
دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد. دارد
تنگ است. انگشتانم را بیشتر پرس می کند. هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم.
در کافه را که هل می دهد، من را هم هل می دهد توی کافه.
- بریم ببینم چه مرگته.
- با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم.
مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد. بعد می پرسد:
- چند روزه؟
- چهار!
صندلی را عقب می کشد و می نشیند. دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد. فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند. کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند. چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی. در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد. من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه. پس چرا الان که حالم خوب نیست، حال نمی کنم. حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم. از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند. لبخندشان یعنی راست است؟ این دختره دارد برای... به من چه. اصلا همه چیز به من چه. اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم. ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم.
چشمانش سفت و محکم و خیره است:
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی!
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم:
- خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین.
مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند:
- همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان
حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی! خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_نهم
میخندد و میگوید:
_ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود. فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو.
امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمیشوم.
_ کاش بهمون درست میگفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ میخواد باهامون چیکار کنه؟ کجا ببردمون؟
_ هم
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ام
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند :
- واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا .
- فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟
مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم.
یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟
نه،من قبول ندارم !
مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد:
- لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم:
- شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید:
- با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم.
- نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟
- توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم.
خنده ام می گیرد:
- قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی
- باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه.
با توپ پر می گویم:
- خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی.
- ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد.
می خندم :
- نمیری مسعود!
خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
ݕسݦ ٵݪݪہ ٵݪࢪحݦن ٵݪࢪحێݦ
★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★
سݪٵݦ ☺️
صݕحٺۅن ݕڂێــــــــــــــــــــࢪツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_روسری🧕🏻
#ایده_فیروزهای💎
یه مدل شیک با روسری قواره کوتاه🤩مخصوص دختران شیک پوش فیروزه نشان😌
@firoozeneshan 💎
#توپک_سیب_زمینی_پنیری 🥔 😋
▫️سیب زمینی سه عدد متوسط
▫️پنیر پیتزا
▫️نمک،فلفل،زردچوبه، آویشن،پودرسیر
▫️آرد گندم، تخم مرغ و پودر سوخاری برای سوخاری کردن
🔸اول سیب زمینی ها رو بزارین اب پز شه بعد از اب پز شدن بزارید خنک بشن بعد پوستش رو جدا کنید و رنده کنید
سپس نمک،فلفل سیاه، کمی زردچوبه، آویشن یه کوچولو هم پودر سیر اضافه کنید و حسابی مخلوط کنید
حالا کمی از سیب زمینی رو تو دستتون باز کنید و بینش پنیر بزارین و عین گردو بپیچید سپس اول تو آرد سفید سپس تخم مرغ زده شده و در اخر داخل پودر سوخاری بغلطونید و داخل قابلمه ی کوچکی با روغن زیاد و کاملا داغ سرخ کنید بعد از سرخ شدن روی دستمال حوله ای بزارین تا روغن اضافیش بره (اگه پودر سیر دوست نداشتین میتونید حذف کنید)
دوست داشتین میتونید کمی جعفری به مواد سیب زمینی اضافه کنید
یا داخلش فلفل دلمه هم بریزین من همیشه میریزم این سری نداشتم
بچه ها من پنیر فله ای باز ریختم داخلش
┏━━━💎💎💎━━━┓
@firoozeneshan
┗━━━🦋🦋🦋━━━┛
دختران فیروزه نشان
#توپک_سیب_زمینی_پنیری 🥔 😋 ▫️سیب زمینی سه عدد متوسط ▫️پنیر پیتزا ▫️نمک،فلفل،زردچوبه، آویشن،پودرسی
مخصوص کدبانو های فیروزه نشان👩🏻🍳👩🏻🍳
{•💎🔗•}
استادشهیدمطهرے:)🌱
حجابماننداولینخاڪریزجبهہاسٺ
ڪہدشمنبراۍتصرفسرزمینۍ
حتماًبایداول آنرابگیرد.🔖🎈
پن:⇩
رفقاخیلۍمعنیدارھها :)
بھشفڪرکنین!
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_یکم
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
*
نوشتهی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد.
چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشتهی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژهی مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجهی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
_ مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
_ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون
ما زنهاست.
حس که نه...
واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبهی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
_ متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچوقت نمیپسندند.
نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
*
بعد از امتحانات پایانترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا اینقدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
_ شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود؛
_به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه میداری!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🌈
به خودت ایمان داشته باش✌️🏻
به ندای درونت گوشبده🌱
به فطرتت معتقد باش و شکر گزار توانایی هایت باش🤲🏻✨
تخیل کن و شجاعانه برایش بجنگ☄👊🏻
#رنگی_رنگی🍭
@firoozeneshan 💎
خب خب خب 😍
پویش #سوم به پایان رسید و حالا
بریم به سوی #پویش_چهارم🙌🙌🙌
در پویش قبلی میبینم بعضیاااا خیلی ستاره جمع کردن 🤩🤩🤩🤩🤩
خب خب هنوزم دیر نشده میشه جبرانش کرد 😍😍😍😍😍🍫🍫🍫🍫