#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_چهارم
اوف. چه دردناك با خبر شده است. كاش نامه ها را داده بودتا بخواند، اما اين را نگفته بود.
-من نمي دونستم كه وقتي اون جا هستم ، اين جا همه شما را رها مي كنن. فكر مي كردم وقتي آب و نون برام مي شه فرع، حتمابراي مسئولين مملكتي سرنوشت شما جوون ها مي شه اصل.
آب دهانش را به سختي قورت داد. پدر كي دستش را گرفته بود؟
-يك وقتي فقط خودت مهم هستي، يك وقتي اصلا خودي نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الان غصه ي من، تو نيستي؛ همه ي دشمن هاي كه به طرف تو جوان شيعه سنگ مي اندازن، همه ي بروبچه هايي كه از ضربه ي سنگ دشمن زخمي مي شن،به كدوم عقل پناه مي برند؟ الان كي فرهنگ زندگي عاقلانه رو براي شما فرياد مي زنه. اين جا خيلي ها كه آب و دون دارن ضد فرهنگ ايران و اسلام خرج مي كنن. اين جوونايي كه تو كوچه پس كوچه دارند زخم فرهنگ غرب و امريكايي رو مي خورند چي مي شن؟ كي كمكشون مي كنه؟
راست مي گويد. وا مي رود از حقيقتي كه فراتر از ذهن او درون وجود پدرش مي جوشد و در رگ هاي قلبش رسوب مي كند. خيلي نمانده تا پدر دق كند. با صداي آرامي ميگويد:
-وقتي حركت مي كني ديگه خيلي نميشه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فكر كردي و عزمت رو جزم كردي،همه كار كرده اي، اما بعد از حركت درگير حاشيه ها مي شي. به سختي مي افتي تا بخواي يك ساختمان را خراب كني و از نو بسازي.
مي فهمد چه مي گويد.
-آره بابت، منظورم همون فرصت هاي خوب زندگيته كه داره مي سوزه.
سرش را پايين مي اندازد. راست مي گويد پدر، اشتباهاتش دارد مي سوزاندش آرام مي گويد:
- درستش مي كنم. شما غصه نخور.
آه پدر، آتشي است كه به دل جنگل مي افتد:
-پدر نشدي علي جان. پدر مهرباني ش در ذهن احد الناس نمي گنجه، دل سوزيش هم خودش رو بيش تر مي سوزونه، چون فرزندش باورش نمي كنه، برادري و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول مي كنه.
-من همه زندگي شما هستم كه اين جا جلوتون نشسته، سرافكنده تون نمي كنم.
سرش را پايين مي اندازد و ادامه مي دهد:
-شايد گاهي به خاطر جواني يه حركت اشتباه هم بكنم، اما مي شه به محبت و برادري شما تكيه كرد، يعني من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد.
سكوت مثل مسكني در وجودشان مي نشيند. گنجشكي از پنجره ي باز مسجد داخل مي شود و كنارشان مي نشيند و نوك به قالي مي زند.
-علي جان! جواني من و تو چه فرقي داره؟
صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا مي آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه ي چشمان قهوه ايش چروك بيفتدو ابروانش در هم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيش تر مي خواهد.
-غير از چروك هاب صورتم و سفيدي موهام، تو همون، همه ي من هستي؛جواني من، عقل من. بلكه بايد بيشتر از من باشي. پس فرق كجاست علي؟
عالم خلقت كار خودش را يكسان انجام مي دهد. مخلوقات هستند كه زير همه چيز مي زنند، هم زمام آمدن منجي را به تأخيى مي اندازند؛هم زمينه را آلوده مي كنند.
آدميزاد از جان خودش چه مي خواهد كه اين قدر بي رحمانه عقل را پس مي زند و با شهوتش مي خواهد تك عمر دنيايي اش را اداره كند.
-فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه ي اين هايي كه اين طور توي خيابوناي
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🌈
مثل خرمالو های رسیده حیاط مادربزرگ.. 🍅
مثل عطر دارچین های عصرانه..☕️
مثل باران پاییز..🌨
مثل عود..💥
مثل انار دانه دانه گلپر..🌷
مثل موسیقی خش خش برگ ها..🍁🍂
مثل نوشتن آخرین خط مشق های دوران کودکی..✏️📖
مثل عید..🌈
مثل آب بازی..🌊
چیز های خوب ساده اند..🙃
و تنها شنیدن اسمشان کافیست
تا خوب شود حال دلت..❣
#رنگی_رنگی🦄
#انرژی_مثبت🍬
@Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بافت_مو💇🏻♀
مخصوص خوش سلیقه های فیروزه نشان🤩
@Firoozeneshan 💎
{•💎🔗•}
✍️#خواهرانه
رِفیق اونیه ڪه↶
هَمهجورهِ مواظِبته
مواظِبه↫راهُ اِشتباه نَرۍ
مواظِبه↫سقوط نَڪُنۍ
مواظِبه↫نَلرزِۍ
رِفیق اونیه ڪه↶
هَمهجوره میخواد
تو از خُدا⇇دور نَشۍ|°•💞✨
#رفیق_فیروزه_نشان_من 💎
@FiroozeneShan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_پنجم
نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره كرد.چه سؤال سختي بود اين كه زنان همه طلب چرا مردان يكه طلب مي خواهند؟
استاد تماس گرفته بود كه برود دانشگاه. فكر كرد حتما براي شروع پروژه جديد است.در اتاق استاد را كه باز كرد كه كفيلي آن جا باشد.
باور نمي كرد به استاد رو انداخته باشد.
باور نمي كرد كه به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمني به صحرا داده و رهايش كرده است.
استاد پيامش را رساند و حرف هايي زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد.
صحرا مانده بود و او و هوايي كه تنفسش دشوار بود.
-ببخش كه مجبور شدي...دلم مجبورم كرد. هيچ راه ارتباطي برام نذاشتي.آن قدر نگرانت مي شوم كه سر به خيابون مي ذارم.
دستش را اگر جلوي دهانش نمي گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها مي كرد.به جاي خالي استاد نگاه كرد.
-هر جور كه تو بخواي، من همون مي شم.
خودت هم ديدي كه توي اين مدت قيد خيلي چيزها رو زدم.
نبايد بگذارد وقت را او اداره كند.
-خانم كفيلي من اصلا برايم مهم نيسن كه شما اون روز با افشين بوديد يا اين كه الان هم با جوادي و سهرابي و ملكي مي ريد تئاتر و كلاس شعر خواني تان با گروه فلان است.
شما آزاديد و به خاطر من آزادي تون رو پنهان نكنيد.
فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص مي شم: چرا مني رو كه مثل شما نيستم طالبيد؟
خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سكوت به قهقهه خنديد.
سعي كرد كه نشنود تا ديوانه نشود.
-جاسوسي منو مي كني؟
-نه. توي سلف همه تعريف ها رو مي شنوم.
همون طور كه سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست مي شه، سمت پسرها خيلي چيزاي ديگه گفته مي شه. نياز به پرس و جو نيست.
جوابم رو هم اگر نمي خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت كنم. هر چه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو مي ريد.
اين راه باتلاق است.
ياد كتاب ها و رمان هايي افتاد كه بين بچه ها دست به دست مي چرخيد.
بعد از خواندنش فقط مي شد اين را فهميد كه دختران امروز ما كه مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گداي محبت مي مانند. حسرتي كه ثمره ي سبك زندگيشان است. راه هايي را مي روند كه پر از دالان هاي توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختي ها و فضاي تاريك آنان تا چند روز دلخور بود.
به صحرا گفت به جاي اين همه دست و پا زدن براي به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبي صبر كنيد حتما به يك نتيجه خوب مي رسيد.
صحرا به التماس گفت:
-اما من فقط تو رو مي خوام. باور كن شب و روزمو به عشق تو مي گذرونم.
اين ديگه چه بي انصافيه.
توي نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت مي آد كه جواب ندي.
توي سرش داغ شد. تا حالا نمي دانست كه نامه ها چه محتوايي دارد!
از فكر اين كه مادر چه خوانده توي اين ده پانزده نامه اي كه او دو روز يك بار دستش داده است، سرش داشت سوت مي كشيد.
بلند شد و از در بيرون زد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_ششم
به خودش که آمد مقابل مدرسه ی مادر ایستاده بود. دستش رفت سمت جیبش تا همراهش را در بیاورد و به مادرش بگوید که همین الان به او نیاز دارد؛ اما گوشی توی جیبش نبود! جلو رفت. در مدرسه بسته بود. زنگ سرایدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشید و آن طرف خیابان. کنار پیاده رو تکیه به دیوار منتظر ماند.
مادر سراسیمه از در بیرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برایش! نمی دانست که دیدن یک زن این قدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال این طور مادر برایش ترجمه نشده بود. مقابلش که ایستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
سلام
فدات بشم، چرا این طوری؟
چرا این طوری، معنی این چه حال و روزی ست را نمی داد. معنی چرا دیدارمان این جا و چه بی سابقه را می داد.زبانش برای گفتن هیچ چیز نمی چرخید.
بریم علی جان. مرخصی گرفتم.بریم.
مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحیه وارد بدنش شد. تازه می فهمید که چقدر بی رمق بوده است.
پشت میز آب میوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: هر چی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پیدا نمی کنم.
خنده اش را با لبخندی نگه داشت.
قطعا همینه بانوی زیبایی ها!
آبمیوه را که آوردند مادر با ناز و عشوه گفت:
خدایی یه عکس بگیر. بعدا نشون پدرت بدم یه دعوایی هم راه بیاندازم که
اون موقع ها هیچ وقت من رو نیاورده اینجاها.
با خودش فکر می کند که زندگی های با قوام و بادوام و با صفای قدیمی ها کجا، گسل های ویران کننده ی زندگی های الان کجا؟
خودخواهي آدم ها رنگ زندگي را تيره مي كنه.
اين را علي با اخم و گرفتگي گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره.حالا علي از اين فرصت استفاده كرده و افتاده به جان من. من حس مي كنم آنقدر حرارت بدنم بالا مي رود كه سرم مثل يك كوره مي شود و توليد گرما مي كند.حالم را مي بيند و با قساوتي كه براي او نيست نگاهم مي كند:
گذشته اي رو كه گذشته نگه داشته اي كه چي بشه؟چرا اينقدر سخت برخورد مي كني؟ چرا يك بار نمي نشيني با خودت دو دو تا چهار تا كني و نتيجه ي ديگه اي بگيري؟
سعيد به داد محكمه ي ناعادلانه ي علي مي رسد.
-علي مظلوم گير آوردي؟
-نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم ميكنه. منم ديگه نمي ذارم.
بغضم را به سختي قورت مي دهم.صدايم مي لرزد:
- اين كه بيست سال من از شماها جدا بوده ام ظلم نيست اين كه نتونستم به چيزهايي كه مي خواهم برسم..
سر بر ميگرداند طرف من و مي گويد:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭