#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_هشتم
جیغ می زنم و فرار می کنم.
- مصطفی خیلی بدجنسی!
سرخوشانه می خندد.
- الآن سرما می خورم.
بازهم می خندد. جلو می روم به گمان این که دیگر آب نمی پاشد. می گیردم و به زور می نشاندم سرچشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم. نفسم بند می آید از خنکی و زیادی آب. فایده ندارد. باید رویش را کم کنم. بی خیال خیس شدن می شوم. شروع می کنم به خیس کردنش.
می ایستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم
می گیرد. چوب جمع می کند و آتش روشن می کند. رجزهم می خواند.
- فکر می کردم سفت تر از این حرف ها باشی پری طالقانی. به همین راحتی خیس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بیا خانوم کوچولو. بیا گرم شو فرشته ی کوهی.
آخ آخ آخ. خیس می شی خوشگل تر می شی.
از توی جیبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را می خورم و تعارف هم نمی کنم. به خوردنم هم می خندد و با بدجنسی شکلات دیگری در می آورد. از دستش می قایم و دوباره می خورم. کمی عقب می کشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره ی خشمگین من
می خندد. شکلات را نصف می کند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم.
- الآن روستایی ها می گن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده توسرما اومده اینجا آتیش روشن کرده . دلشون واسه ی من هم می سوزه که گیر یه همچین دختر مجنونی افتادم. پاش بیفته یه کارنامه ی اعمال مفصلم از شیطنت هات بهم
می دن که دیگه عمرا اگر قبول کنم.
با تندی نگاهش می کنم ببینم می خواهد چه بگوید. می خندد و لابه لای خنده هایش می گوید:
- عمر اگه قبول کنم دیگه روی ماه تو رو ببینند. دهن هر کی بدی تو رو بگه خودم یه دور سرویس می کنم.
بعد لبخند موذیانه ای می زند.
- هرچند که من جواب دلمو گرفتم.
نباید با مردها در افتاد. مغلوبه می شوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم.
مصطفی از کنار آتش بلند می شود و کنار چشمه مقابل من می نشیند. دستش را زیر آب می برد و می گوید:
- می دونی فرق چشمه و مرداب چیه؟
نگاهم را از آب نمی گیرم اما می گویم:
- هیچ وقت از جوشش نمی افته. متعفن نمی شه. آب پاک هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه. چون اصالت داره . دوباره می جوشه، آلودگی رو
می شوره می فرسته بره. اما من چشمه نیستم.
این را نگاهش می کنم و می گویم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند:
- هرقدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمی شه. شاید بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنیدی کسی تونسته باشه چشمه رو بخشکونه؟
- می خوای بگی شیرین سنگیه که افتاده توی زندگیمون. .
- می خوام بگم بی خیال سنگها، چشمه باقی بمون.
با شیرین امشب قرار داریم. دادگاه و شاهد و مجرم همه یک جا جمع می شن. هرچه تو قضاوت کنی؛ دلم نمی خواد ان قدر زجر بکشی، حاضرم یک عمر تنها زندگی کنم، اما یک روزش مثل دیروز سرگردان نباشی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_نهم
از دیروز پدر با شیرین قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی در خانه ی خادم مسجد است. شیرین همراه با ما می رسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را می گذارد وسط؛ اما در جایی که اگر حرفی هم زده شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز می کند، خودش می رود . شیرین که برخورد مصطفی را با ما می بیند، حالش عوض می شود. خیلی خودداری می کند مقابل پدر، اما باز هم آن چه را نباید، می گوید. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض می کند. آرام جواب حرف های شیرین را
می دهد. نقاطی که او پررنگ می کند پاک می کند. هربار هم به شیرین می گوید:
- من آن قدر ارزش ندارم که به خاطرم این حرف ها را سرهم می کنی.
پدر ناظر بیرونی است. حرف ها را دارد
می شنود. پیری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار می دهد و آرام زیرلب ذکر می گوید که حرف ها نمی گذارد بشنوم. کار به جایی
می رسد که مصطفی کبود شده از عکس هایی که شیرین رو می کند، دو دستش را بین موهایش
می کشد و صورتش را می پوشاند.
- بسه شیرین، تو را به خدا بسه.
دارد می میرد مصطفی، مردن کار سختی نیست. جدایی روح از تن است مصطفی دارد خودش روحش را جدا می کند.
مادر طاقت نمی آورد و بلند می شود. رو به شیرین می گوید:
- به خودت رحم نمی کنی، لااقل به مصطفی رحم کن! دخترجان، به دست آوردن جواهری مثل مصطفی، نیاز به این همه دروغ و حیله نداشت. خودت را اگر عوض می کردی، الآن برای تو بود. واقعا عاشق مصطفایی که حاضری ببینی این قدر داره زجر می کشه!
دنیا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هرطور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شیرین با دادن عقل و آبرویش، برای جان گرفتن از هوس بشری. این مسخره ترین دوری است که دنیا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد.
هوس و لذتش مزه ی تلخ دنیایی است که در دهان خیلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی
می بینی خیلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گیری. معده ی پر و خالی هم ندارد. مدام عق میزنی. با اختيارهم عق می زنی تا هرچه هست و نیست، از این شیرینی دنیا از معده ات بیرون بیاید.
پدر از سکوت بهت آور شیرین استفاده می کند و به حرف می آید:
- من حاضرم لیلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد.
خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هایم می دوید به آنی منجمد می شود. لرزم
می گیرد.
پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته ی مصطفی که با حیرت بالا می آید، محل نمی گذارد.
- ولی به شرطی که توتمام شرط های مصطفی را قبول کنی. لبخند پیروزمندانه ای روی لب های شیرین می نشیند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#انگیزشی🍬
#پروفایل💎
[ نگران نباش
اگه هنوز اونجایی ک باید نیستی
کارهای بزرگ زمانبره💕🌟☄️ ]
#صبح_بخیر🍭
@Firoozeneshan ✨
#سخن_فیروزهای🦋
تویِ مدرسه و دانشگاه از همڪلاسیات
خیلی طعنه شنیدی؟
خب فدایِ سر مهدی فاطمه
رفیق :)
_اینم صرفا جهت امیدوار سازی رفقاۍ تاثیر گذارمون!
#هفته_بسیج💚
@Firoozeshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
شیشه های خالی رو دور نریز🙃
(\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
#سخن_فیروزهای💎
غیبت میڪنی میگی دیدم
ڪه میگم؟!
رفیق!
اگه ندیده بودی ڪه تُهمت میشُد!!
ستارالعیوب باش؛
اگه چیزی هم میدونی نگو ((:
@Firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_شصتم
- خیالتان راحت. خوش بختش می کنم و همه ی شرطها را هم قبول می کنم.
شیرین رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته.
- هرچی بگی گوش می دم. به این قرآن قسم .
و قرآن سرتاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمین می گذارد.
مصطفی قرآن را از روی زمین برمی دارد و
می بوسد. روی پایش می گذارد. دوست دارم دوباره اختیار نفس کشیدنم را دست خودم بگیرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا دیگر بیاید، این قدر که حال مصطفی نه، حال و روز شیرین برایم دردناک است. شیرین انگار که من هستم.
مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گوید:
- من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اینه که شیرین دست تمام اون هایی که باهاشون رابطه داشته رو بگیره بیاره پیش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرینت تمام صحبت ها و پیام هاشو بگیرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شیرین زمان بودن با اون با چند نفر دیگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه باید شیرین رو ببخشن تا من بتونم زندگی جدید شروع کنم.
شیرین می خواهد حرفی بزند که مصطفای سیر شده از دنیا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد:
- هنوز همه ی شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قیامت معنایی نداره و همه چیز توی این سر وشکم خلاصه می شه ، من قیامت باورم . حقم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلاهم می گذرم، اما از حقم برای یک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقیه اش رو بگم یا نه؟ تموم می کنی این بازی رو یا تموم این باری رو که داره این وسط خالی می شه به حراج بذارم؟
پدر صدایش می زند. ساکت می شود. حالا این شیرین است که کبود شده است. مصطفی بلند
می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گوید:
- حاج آقا این شرط اول و دوممه. بقیه شروطم هم بعدا اگر خواست می گم.
فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خیلی چیزها رو بفهمه و بقیه ی دیگه، چند سال باید توی دادگاه ها بره و بیاد.
من گرمم است یا کره زمین به تولید گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهایش ذوب کند. می خواهد که سربه تن جن و انس خطاکار نباشد. از اینکه شاهد بدترین ماجراهاست، شرمگین است. پدر سر پایین انداخته و مغموم لب باز می کند.
- شیرین خانم! زندگی اون قدر طولانی نیست که چند مدتش هم بخواهد به این بازی ها بگذره. حتما آلبوم عکس داری. یک دور نگاه کن. فاصله ی کودکیت تا جوانیت، قدر یک سال هم به نظر نمی آد. هیچ کس مثالی نداره برای اینکه بگه دنیا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قیمته. تا بخواهی امروز رو دریابی فردا شده . مصطفی هم یک تکه از امروزه . من این حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم یک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو كمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفرمی شی، متوجه می شی که چه قدر
کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نیست. فقط یک هم قدمه به سمت عشق. شاید تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام این هوس ها رفتی. حالا ببین خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنیا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسیدن به لذت هاش زیاد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دیر نشده هنوز، به جای این که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده ، طلب بھیترین راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن یعنی تمام ابرویی که خدا برات نگه داشته، خودت از بین ببری. زندگیت رو سخت ترنكن.
صدای گریه ی شیرین بلند می شود، سرم را مثل یک وزنه ی سنگین شده بالا می آورم. رگ هایم تیر می کشد. درد در تمام سلول هایم سر به فریاد بلند کرده است. شیرین حرف می زند و پدر برایش جواب ها دارد. فقط وقتی به خودم می آیم که زیر سرمم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_شصت_یکم
بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد.
چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بیرون می زند. می سوزد و اشک سرازیر می شود. می بندمش. کسی سرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببینم.
- لیلاجان! خوبی خواهری؟
یک بار فکر می کردم خوبی حس است یا فعل؟ أما الآن می گویم: خوبي الماس این است که نایاب است. نه! من دیگر هیچ وقت خوب نیستم.
- چی شدید تو و مصطفی؟
اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بیمارستانی شده است؟ حتما از غصه ی دردهای شیرین است.
نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برویم یک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پایین نمی آید. توی ماشین، علی آهسته برایم حافظ می خواند. جز این تحمل هیچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گیرم. می ترسم از جوابها. چه قدر پیر شده، شاید هم چشمان من دیدش عوض شده است. دنیا تب کرده است. مادر برایم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ یعنی نمی توانم که بخواهم، نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است.
چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. این روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانیه دور می زند و برای من دیر و تلخ می گذرد. باید امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنویسم و ببینم که کدامشان کمکم کرده تا من کس دیگری بشوم؛
متفاوت متغير پیش رو.
دنبال بی نهایت رفتن با کدامشان ممکن است ؟ همه که اهل ماندن و گندیدن هستند. باید کسی را پیدا کنم که مثل همه نباشد.
هزاران فکردر مغز سوزانم، می آید و می رود؛ یعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شیرین می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شیرین آن قدر زشت زندگی کرده است؟
من حتم دارم اگر عفیف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با دیگری. دیشب فهمیدم که شیرین از تمام کارهایش در این مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگین بر باد دادن حیا و نور وجودش در لحظات تنهاییش، او را کشته است. شاید هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هربار هوسش را به بند می کشیده و در سخت ترین سن، خودش را پاک نگه داشته است.
اصلا اصل لذت همین است. به آنی که شأن تو نیست، دل نبازی؛ هرچند که بهترین جلوه را مقابلت کند. الحق که حضرت امیر علیه السلام چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشید.
درتب که می سوزم، موحد می شوم. حتمأ مصطفی هم که در بند ترک هوس
بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همین. این سه روزه بدون او عجیب سخت گذشت. پنج روز بیشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شیرین تصمیم بگیرد. حتی مصطفی که دلم برایش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؟ یعنی تا کی باید در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟
بیست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به این امید طی کردم که روزی کنار خانواده قرار
می گیرم. هرچند که آن بیست سال هم جز سختی دوری هیچ غصه ای نداشتم. یک دانه ای بودم زیر چتر محبت شدید و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مریض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آن قدر محبت می ریخت به پایم که مشتاقانه دورشان
می چرخیدم.
دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه ی پدری را گرفتم که بیش از همه سر می زد و محبت می کرد. شاید چون جلوی چشمم بود. یا شاید چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شاید هم خودش خواست که سیبل تمام اتهامات من بشود، اما بقیه راحت باشند. بعد که همه ی این ها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پرنشاط
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_شصت_دوم
#قسمت_آخر
ولی راستی مقصر این لحظات تلخ فعلی من کیست؟ باید این بار یقه ی چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش یک استکان و شیرینی اش اندازه ی قندی کوچک است و من باید راضی باشم که یک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، یعنی پدر مرا بخشیده ؟ تاوان خودخواهی هایم را
می دهم؟ می خواهد خیلی مست دنیا نشوم و خودم را گم نکنم.
یاد گلبهار می افتم. یاد دوستانش و استدلال هایشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خیلی فرق می کند. آن ها نمی دانند از دنیا چه
می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه ی شادی می شوند، آن ها واقعیت زندگیشان بازیگری است.
من که این طور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنیا می بینی تا طالبش نشوی. مثل شیر مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، مادۂ تلخی می مالد تا کودک دیگر طلب شیر نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هایم دنبال مقصر می گردم تا یقه اش را بچسبم و او را به دیوار بکوبم.
مصطفی رنج مقدسی کشیده تا پاک بماند. حقش نیست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! این تردیدها از کجا آمده که میل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگیری، پس چه شد؟ حتما این تدبیر پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگیرم و رها نکنم.
شب پنجم بدون مصطفی است. شیرین برای پدر پیام زده بود:
- «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به لیلا بگید تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده ی زندگی اش می مونه. البته هم بگید ببخشه.»
زیر آسمان سجاده می اندازم. دنبال یک بی نهایت هستم؛ کسی که بشود
همیشه در جست وجویش بود و همیشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. محدودیت ها کلافه ام می کند. باید همه ی کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دل خواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اینکه می خواهم زیر چترش برای همیشه بمانم، حرارتی ایجاد می کند که سرما را نفهمم.
صبح از خانه بیرون می زنم. با پدر راهی
می شویم. پدر گفته بود: دنیا همش همینه . اگه همین چند سال زندگی، پراز ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه ، پشیمان می شی.
این روزها جاده ی جمکران چشم انتظارتر و گریان تر از همه است. چند روز بیشتر تا نیمه ی شعبان نمانده است.
تا برگردیم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آید. معلوم است که دوباره دارند والیبال بازی می کنند. کلید می اندازم و در را باز می کنم. از سروصدایشان خنده ام می گیرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفى مات می ماند. چه لاغر شده است! سعید می آید سمتم و بغلم می کند:
- این پنج روز اندازه ی پنج سال سخت گذشت.
و می رود داخل خانه . مسعود وعلی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ایجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را برمی دارد. می آید سمت من. قلبم تپش می گیرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ایستد و توپ را به سمتم می گیرد. مانده ام که در چرخه ی گردون دنیا که هرچرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، این آب حیات چه می کند؟
دست مصطفی که زیر چانه ام می نشیند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گر گرفته و چشمان خسته ی زیبایش را می بینم.
- لیلاجان ! قرار نیست تنها باشی! با هم
می سازیم.
نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را، این بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه ی امتحان نشسته ام. بی اختیار می گویم:
- می ترسم.
- اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی
می مانی، آرام باش.
نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گیرد و
می بردم سمت زمین بازی. چادر و مقنعه ام را در
می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف
می کند. پشت تور، سرویس را که می زند، تازه دوزاری ام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنیا شده ایم ...
#پایان
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #پایان 💌 --٭٭٭٭٭
50.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
💐میره قدم قدم دلم سامرا
💐حرم کنار سفره کرم امام عسکری
🎤 حسین طاهری
👌 #پیشنهاد_ویژه
@Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
💥آموزش بافت دستبند نخی🤩
میشه برای چیزای دیگه هم استفاده کرد..🍭
(\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
{•🌻🌙•}
آخرآیدیهامون³¹³گذاشتیم!...
اسماکانتمونرو"منتظر"کردیم!...
داخلبیومون
"اَللهُمَعَجِللِوَلیِڪَاَلفَرَج"نوشتیم!...
انواعپروفایلهایمهدوےرو
برایپروفایلمونانتخابڪردیم!...
و.....
واینشدهمہیسهمماازانتظار!؟؛
مافقطنشستیم...
گناهکردیم...... :( 💔
@Firoozeneshan💎