"این کشتی را حتی خدا هم نمیتواند غرق کند" نوشتهشده روی کشتی تایتانیک؛
تایتانیک در اولین سفر خود غرق شد
♥️ @firoozeneshan
https://eitaa.com/joinchat/2632318987C70d78ba5c5
👆
🌸 تنها گروه اختصاصی دختران فیروزه نشان
💎 اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند.
#تلنگرانہ⇜{‼️}
⸾💚☘⸾_
یکیهست..؛
کهلحظهبهلحظه..'
براتدعامیکنه..!!🥀
واسهگناهاتاستغفارمیکنه..!!🦋
حتیاومدنوظهورشهمبهنفعتوئه..🌸
یعنیاگهدعآبراظهورشکنی..🍃
بازمتهشبهنفعخودته..!!😉💌
ولیبازمبیخیالی..'😓
وفراموششکردی..'💔
راستیرفیق..!!✨
بامعرفتکیبودیتو..؟!🙃🥀
ــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💚
@Firoozeneshan 💎
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شانزدهم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: «تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.» همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: «چی بگم؟» شانه بالا انداخت و پاسخ داد: «هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!»
از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: «ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!» از پاسخ رندانهام خندید و گفت: «حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.» نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: «الهه! الآن چه آرزویی داری؟» بیآنکه از پرسش ناگهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: «دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!» و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام!
خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: «الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.» با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: «باشه، از همینجا برگردیم.» و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: «الآن چه ماهی هستیم؟» عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: «فکر کنم امشب شب اول محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: «این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: «چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.»
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفدهم
با تعجب پرسیدم: «یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: «نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.» سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :«حالا من مونده بودم برای مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین.»
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: «اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.» از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: «آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!» که عبدالله پاسخ داد: «به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!»
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.» کنجکاوانه پرسیدم: «چطور؟» و او پاسخ داد: «وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب میداد و هِی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!» و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: «همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!» که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هجدهم
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: «اون مجید نیس؟» که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: «آره، مجیده.»
بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند.
نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود.
نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم. خیال او بیبهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بیاجازه ناپدید میشد، چنان که بیاجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند.
میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانهاش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را میخواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر وسوسههای شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بیریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧| #کلیپ_مداحی
باید با چادرت سپر عمه جون باشی..
با عفت و حیا پا به رکابشون باشی...
🎤| #سیدرضانریمانی
💎| @Firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
#خلاقیت🍭🍬
بافت دستبند شیک مخصوص دختران فیروزه نشان💫
(\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
『 💎 』
بهلحاظروحی دلممیخواد
توصحنجمهوریآقاباشم
ڪنجدیواربشینم
هیچینخوام…
فقطبگم :
_غلطڪردمگناهڪردم :)
@Firoozeneshan 💎
گلگلی.attheme
132.8K
#تم🌱🌸⇦ [گلگلی✨]
(\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نوزدهم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.»
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایهتون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.» به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد.
هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریهای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کارهاس؟» که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.»
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.»
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیست_و_یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!»
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
فاطمه ولی نژاد
#انگیزشی✌️
#پروفایل🍬
قــوی بـاش و نتــرس..
از هر چی بترسی سرت میاد!
هــرگـاه بتــرسی، شکست می خــوری.
تــرس از تنگدستی!
تــرس از شکست!
تــرس از دست دادن!
تــرس هیچ قـدرتی برات به جـا نمیزاره
اونقدر قوی باش تا هر روز با زندگی روبه رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست، بلکه سفریست که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد؛ چشید،و لذت برد...
#صبح_بخیر🍭
#رنگی_رنگی🌈
@Firoozeneshan 💎
•°🤦🏻♀💔°•
"از بس با گوشی کار کردم وضعم جوری شده که
وقتی دارم درس میخونم، هر چند ثانیه یکبار انگشتمو میزنم
وسط صفحه ی کتاب
که صفحه ش خاموش نشه 😐 #تباهیات :/"
@firoozeneshan 🙂🔫
"اسم اون بيمارى كه چوب بستنى رو
تا تجزيه شدنش تو دهنت نگه ميدارى چيه؟ 🤨✨"
@firoozeneshan :\
"هیچوقت گودی قاشق رو زیر شیر آب نگیرین 😐🖐🏻"
| از من بہ شما نصیحت 👀 |
@firoozeneshan
•|#نماز_اول_وقت|•
برا نماز وقت بذاریم،
نماز به وقتمون برکت میده!
نمازمونو هول هولکی میخونیم
تا به درسمون برسیم؟
بعد هرچی میخونیم تو مغزمون نمیره😅!!!
یا سر درس خوابمون میگیره،
ولی برا نماز وقت گذاشتیم،
قشنگ ادا کردیمش،
میبینی سر درس خوندن چقدر مطالب رو بهتر میگیری و چقد سرحالی!
♡|→@Firoozeneshan 💎