دختران فیروزه نشان
#پیشنهاد🙃 #پروفایل📱 #دخترونه🌈 💠 @firoozeneshan 💎
#چالش_طوری 🙃
اینو بفرس برای دوستی که باهم قهرین یا از هم ناراحتین ، عید بهش تبریک بگو❣
مطمئن باش پشیمون نمیشی💞
#تلنگرانه 💎
امام حسین (ع)💚
هر دو نفری که میان آنها کدورتی حاصل شود و یکی از آن دو پیشدستی کند و از دیگری حلالیت بطلبد فردا (نیز) در رفتن به بهشت بر او سبقت خواهد گرفت.✨
امام علی (ع)💚
بر شما باد که رابطه و بذل و محبّت را با یكدیگر داشته باشید و از دوری کردن و فاصله گرفتن سخت بپرهیزید.💫
#حتیمیتونینبرایمااسکرینشاتبگیرینازاینکارقشنگتون
#ماتوکانالمیزاریمتابقیههمتشویقبشن🌈
💠 @firoozeneshan 💎
عکس های🖼 جشن خونگی🎉🎉🎉 و تزیینات🎈 #عید_غدیر #ارسالی_شما
👏👏👏👏👏
#به_وقت_غدیر 😍💚
#به_وقت_جشن🎉
#فیروزه_نشان_ها 💎
#فقط_به_عشق_علی😇
ارسال عکس👈 Ffzeynab@
💠 @firoozeneshan 💎
#گزارش_تصویری
بسته بندی های غذایی #اطعام_غدیر
#فیروزه_نشان_ها
#به_وقت_جشن
#به_وقت_غدیر
#عید_غدیر
#دختران_فیروزه_نشان
#همدلی
ممنون از بزرگوارانی که مارا یاری نمودند🙏❤️
🌸@firoozeneshan🌸
#تلنگرانہ 🔔
گناھ، گناهہ
نامحرمم نامحرمہ
چہ مجازی ،
چہ دنیای واقعی !
#میفهمیکہ؟؟
💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده🙃
ایده های با حال دخترونه😍
••———*💕*~💕~*💕*———••
💠 @firoozeneshan 💎
〖•°-🌈💙'!ツ〗
‹ و خدایۍ کھ . . .🌿
اسپانسـࢪِتمام آࢪزوهامونھ..😇
🌸 @firoozeneshan 🌸
👆 #عیدانه
🔔 همراهان همیشگی
جزییات عیدانه #بنیاد_حامیان_خانواده در صفحهی #اینستاگرام اعلام شد . . .
هدیههای اینبار بنیاد حامیان خانواده متفاوت است ...
#حتما_شرکت_کنید 🌸🌸
آدرس اینستاگرام #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان 👇
https://instagram.com/hamianekhanevade?igshid=1jg3ybmntjcge
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سیــزدهـم
✍کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟
جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست !
دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه "
نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم .
فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد !
با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ...
قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ...
نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
@firoozeneshan 💎
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهاردهـم
✍تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ...
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ....
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که
دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم
+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ...
👈نویسنده:الهام تیموری
@firoozensshan 💎
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پانزدهـم
✍امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است !
کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم همه چیز مرتب است
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم ...
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده ...
همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید :
به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی
دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند نزدیک می شوم و سلام می کنم بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید :
به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم ممکن است انگ امل بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر نمی کند
پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می اندازد و رو به کیان می گوید :
+تف تو روت کیان ، یکی طلبت
خجالت می کشم از خودم کیان صندلی از میز کناری می آورد و دعوتم می کند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می اندازتم .
_نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟!
دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست می چرخاند و با صدای تو دماغی اش می گوید :
_چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم لحنش زیادی لوس است ! جواب می دهم :من پناهم عزیزم نه پانی
اووه چه حساس ! حالا چه فرقی می کنه ؟ پانی که شیک تره نه رویا ؟
و به بغل دستی اش نگاه می کند رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغلوش است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی حواس بالا می آورد و می گوید :چی شد چی شد؟
تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک می زنند گوشواره های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه ی فنجان های روی میز قطر دارد .کیان می گوید :
+هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذر ه ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی می زند و می گوید :ساعت خواب !اگه پارسا منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد !
بهترخب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می بینی
لبخندی می زنم و می گویم :
_خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین
و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی می کنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی ای زندگی و خانواده ام را دور زده ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دور برگردانی را هم ندارم
و فکر می کنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک می شوم ...
👈نویسنده:الهامتیموری
@firoozeneshan 💎
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#تلنگـرانہ•👌🏻💫•
وقتی داری یواشکی یه کاری میکنی ..
علاوه بر چپ و راست ،
بالا هم ☝️🏾
یه نگاه بنداز رفیـــق🙂🌻:)❗️
#ڪمےدقت📿
↷
💠 @firoozeneshan 💎
مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده
کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است
خانهی صادق چراغان از حضور کاظم است
🎊ولادت امام موسی کاظم مبارک باد.
°•[ @Hezar_Yek_Shab ]•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_روسری🤩
❣مخصوص دختران شیک پوش فیروزه نشان💎
🎉مدل ساده مناسب برای زیر چادر 🍬
💠 @firoozeneshan 💎
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـانزدهم
✍شماره ردو بدل می کنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچه هاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین
شانه بالا می اندازم و کمی از برش کیک نسکافه ایم را می خورم .
_هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها می پرسد :
+بله بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا می خندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می افتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط می خوام مثل دفعه ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمی کنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم می کوبند که آذر می گوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را می گیرم و می رسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم بر می دارد ،کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد می زنند که مارک اند و خدا تومن می ارزند .
کنار نریمان می ایستد و در جواب نق زدن های بچه ها فقط می گوید :
_می دونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ می دهد :
+پس چرا همیشه بر می گردی سرجای اولت ؟
_فکر می کنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا می برد و می گوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچه ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند می زند !
دو چشم تیز آبی اش که من را به یاد بچه گربه های روی پشت بام خانه ی آقاجون می اندازد ، خیره می شود روی من ...
می ترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه ای نگاهش می زند ...
طوری بدون ملاحظه خیره می شود که بجای او من معذب می شوم! خوشتیپ تر و جذاب تر از پسرهای جمع است
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده ... دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا
هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پته ی بچه ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت می کنم و سری تکان می دهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمی توانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت می کنم .سرم را که بلند می کنم دوباره درگیر چشم های مخملی رو به رو می شوم ...
این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمی خواد این خانوم زیبا رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز می کند اما باز این آذر است که پیش دستی می کند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به تحقیر نیست می گویم :هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه می زنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار می دهد و می گوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
پارسا چنان بی هوا روی میز می کوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند می شود و فرو می افتد
👈نویسنده:الهام تیموری
@firoozeneshan 💎
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼