eitaa logo
دختران فیروزه نشان
540 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 خوشبختی یعنی اینکه قدر داشته هایت را بدانی وبعدبه سوی پیشرفت حرکت کنی ..... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @firoozeneshan
هنر⇦ اونه که با شرایط سختۡ ↻لبخندۡ رو لبتۡ داشته باشی😊✔ تو یه شرایط ↯آروم که همه بلدنۡ...!!!¡¡¡¡😎 ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ ★@firoozeneshan
💚 چــღـادرٺ•°🦋°•حالِ مرا→ ازقبل بهٺرمےڪند🙃💓 قرصِ ماهَم🌙 اینکہ ابرۍ🌨میشوےزیباٺری😍☔️ من ٺیمّم مےڪنم👐 باخاڪ پای چادرٺ💙✨ آن زمانیکہ⏰↓ بہ سوی قبلہ رو مےآورے📿 💎 @firoozenshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍منظورت +منظورم واضحه پناه!هر دختر و پسری می تونن باهم دوست باشن اما خب شرط داره _چه شرطی؟ +به حقوق هم احترام بذارن و به اسم وابسته شدن آویزون نشن!الان مدل دوستی ها اصلا متفاوته هیچ حسی هیچ عشقی هیچ عمقی نیست.همه چیز مثل کف دسته طرف میاد با تو دوست میشه خودشم میگه که به من وابسته نشو .این اوج آزادی و احترام متقابله! یجور توافق دو طرفه که به بچه بازی های الکی ختم نمیشه و خیالت رو آسوده می کنه می فهمی چی میگم؟ _نه ... دستی به موهای بالا زده اش می کشد و تکیه می دهد به صندلی چوبی +احتمالا مغزت هنوز هنگه _اوهوم،شاید +خب ببین در واقع این داستانی که پسرعموت ... _پسرخاله ی ناتنی +حالا همون،دیده و رفته و تعریف کرده چیز تاپ و جدیدی نیست!اصلا مگه میشه بابات فکر کنه دختری که روشن فکره و توی سن شماست و تو تهران داره دانشگاه میره بعد کلاس سرشو بندازه پایینو مستقیم بیاد بره خوابگاه؟...خوابگاه میری دیگه نه؟ _نه،مستاجرم +عجب! _خانواده ی من مذهبین آقا پارسا.این چیزا براشون بی آبروییه می خندد و می گوید: +بیخیال پناه.بی آبرویی مال دزدا و کلاهبردارا و اختلاص گراست!نه تو که فقط دنبال روابط اجتماعی سالمی و چندتا سوشال فرند خوب می خوای که اوقاتت رو باهاشون بی دغدغه سپری کنی حداقل تو مخت رو با این چیزای آبکی شستشو نده _ببین،ممکنه من حرفتو بفهمم اما اونا نه!بابام قلبش ناراحته،گیج شدم،نمی دونم چیکار کنم +زنگ بزن ...حاشا کن!دیوار حاشا بلنده، نه؟ _آخه... چشمک می زند و می گوید: +همیشه هوچی گری جواب میده به این فکر می کنم که خیلی هم بد نمی گوید.هر وقت که بیشتر جیغ و داد می کردم،افسانه زودتر ساکت می شد و عقب نشینی می کرد! دستم را زیر چانه ام می زنم و به فنجان نیم خورده ی قهوه ام نگاه می کنم _اصلا از تلخیش خوشم نمیاد هنوز دهانم را نبسته ام که ناغافل شوکه ام می کند گرمای دستی که خیمه می زند به دست مشت شده ی روی میز مانده ام.هیچ حرکتی نمی توانم بکنم،انگار همه چیز کشدار شده.قلبم بیشتر از هر وقتی می کوبد. +تلخیش به مذاقت خوش نمیاد چون خودت شیرینی آهسته می خندد و دستش را پس می کشد.صدای خنده اش توی سرم می پیچد.مثل سکته زده ها خشک شده ام،نمی فهمم چرا !نمی فهمم ناراحتم یا بی تفاوت! نمی فهمم خواب بود یا واقعیت...اما با حرفی که می زند مطمئن می شوم خواب نبوده ماتت برده پناه؟چیه نکنه واقعا پاستوریزه ای و به حریم شخصیت اهانت کردم؟ یاد حرف های افسانه می افتم"انقدر سیم کارت عوض می کنی و دو روز با این و دو روز با اون دوست میشی که چی؟چی می خوای از جون این پسرای تازه پشت لب سبزه شده که هنوز فرق مردی و نامردی رو نمی دونن پناه؟بخدا پشیمون میشی... یکی از اینا اگه بهت وفا کرد بیا تف بنداز تو صورت من...ول کن پناه این سربه هوا بودن های دو روزه رو،بچسب به درس و زندگی و خونه و بابات.یه کاری کن بابای مریضت پس فردا بتونه تو این محل سرشو بالا بگیره،پسرای بیست و دو سه ساله ی امروزی یه سر دارنو هزار سودا،تو یکی از اون هزار سودایی.بخدا بهشون رو بدی جفت پا می پرن وسط حد و حریمت.ببین کی گفتمو گوش نکردی" دستم را می کشم و زیر میز پنهان می کنم.هنوز درگیرم با این حس جدیدی که میان آسمان و زمین گیرم انداخته. می دونی از چیت بیشتر خوشم میاد؟ دستم را باید بشورم!نگاهش می کنم،لبخند کجی میزند +اینکه واقعا پاستوریزه ای ! 👈نویسنده:الهام تیموری ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تند می شوم و می گویم : _حرکت جالبی نبود +چه حرکتی؟ _قصدت فقط مسخره کردن من بود نه؟ +نه،دلیلی برای مسخره شدن نیست.اما تو این شهر و این جامعه بخوای انقدر نازک نارنجی باشی کلاهت پس معرکست همرنگ جماعت باش بلند می شوم و کیفم را بر می دارم.دوست دارم خودم را به آن راه بزنم... نمی خواهم سوژه بشوم! _خب،مرسی بابت همه چیز،من باید برم +نمی فهممت _هان؟ +این گیج بازیات رو،ولی خب هر آدمی یه لمی داره _چه لمی؟کدوم گیج بازی؟ +یه چیزی با یه چیزی جور درنمیاد پناه!میشه برام توضیح بدی که روشن بشم؟ _خب؟ +تو که با من و کیان قرار می ذاری ،تو که میای پارتی،تو که تیپ و آرایش به روزی داری و ادعای شبیه ما بودن رو می کنی چرا موقع دست دادن میشی مثل راهبه و قدیسه ها؟داریم چنین چیزی اصلا؟ سکوت می کنم عمیق و طولانی.جوابی دارم؟نه او هم انگار مصرانه منتظر پاسخ است که سکوت را نمی شکند. می دانم که نمی شود با این تیپ و قیافه بود و تظاهر به باحیا بودن هم کرد!چیزی که پدرم بارها گفته بود! حق داشتند اگر مسخره ام می کردند یا برایشان باورپذیر نبودم اما +ولش کن،برسونمت؟ _نه ...خودم میرم ممنون پارسا +اوکی،فعلا _فعلا حتی بلند نمی شود تا بدرقه کند!از کافی شاپ بیرون می زنم.خودم هم می فهمم که گیجم،حس می کنم هم کیان و هم پارسا را مسخره کرده ام. دبیرستانی هم که بودم دقیقا دچار همین خوددرگیری مزخرف شده بودم.وقتی یکبار با یکی از پسرهایی که تازه شماره داده بود،با هزار ترس و لرز توی پارک قرار گذاشتم و او هنگام خداحافظی ناغافل و فقط برای چند ثانیه دستم را گرفت. دلم هری ریخت و بعد از چند لحظه با صدای کسی به خودم آمدم. بهزاد همان موقع ها هم مثل کنه دنبالم بود و مثل لولوی سرخرمنی که از همه ی دنیا بی آزارتر بود و ترسوتر ، فقط سایه ی اضافه بود و بس ! انقدر شوکه شده بودم که تنها ری اکشنم فرار کردن بود از ترس اینکه بهزاد ندیده باشد. اما هنوز قشرقی که آن شب بابا راه انداخت را به یاد دارم...بهزاد کار خودش را کرده بود و من تا مدت ها علاوه بر سرکوفت شنیدن و زیر نظر بودن مدام، تحریم هم شده بودم انقدر بی دست و پا بود که حتی با پسرک دعوا هم نکرده بود!همیشه ی خدا حرصم را در می آورد... حالا دوباره حرف بهزاد بود و بعد از چندسال اتفاقی مشابه! وارد ایستگاه مترو می شوم،چشمم که به آب سردکن سفید کنار سالن می افتد خوشحال می شوم.دستم را زیر آب سرد می گیرم و محکم می شورم و انقدر نگه می دارم که سرخ می شود. نفس راحتی می کشم و با گوشه ی مانتو خشک می کنمش . 👈نویسنده:الهام تیموری 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
﷽ 🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘ همیشه فکر کن توی دنیای شیشه ای زندگی میکنی پس به طرف کسی سنگ پرتاب نکن چون اولین چیزی که میشکنه دنیای خودته..... 🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘ به کانال فیروزه نشان وارد شوید👇 ❤️@firoozeneshan❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_504245700469457667.mp3
3.16M
•| برای دختران مظلوم شهدا 🎶 با نوای 🖤 @firoozeneshan
دختران فیروزه نشان
#ایده_فیروزه‌ای 💎 #ویژه_محرم🖤 #تزیین_حلوا_و_خرما👩🏻‍🍳 💠 @firoozeneshan 💎
🖤 مواد لازم : آرد گندم : ۲ لیوان آرد نخودچی : ۱ لیوان شکر : ۲ لیوان روغن : ۲ لیوان آب : ۲/۵ لیوان زعفران : ۱ قاشق چای خوری پودر هل : به اندازه دلخواه . طرزتهیه : شکر و آب را ترکیب میکنیم و روی حرارت ملایم میزاریم تا به جوش بیاد زعفران و پودر هل را اضافه میکنیم . آرد نخودچی و آرد گندم را الک میکنیم و روی حرارت متوسط تفت میدیم تا بوی خامی آرد از بین بره و به رنگ دلخواه برسه . روغن رو‌ به ارد اضافه میکنیم و تند هم میزنیم وقتی ترکیب یکدست شد کم کم مخلوط شکر و آب رو اضافه میکنیم و مدام هم میزنیم تا حلوا سفت شه و به تابه نچسبه😋 ♡♡مخصوص های ♡♡ 💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 ⭕️این مدل بستن شال اولش که میخوایین ببندید صاف ببندید بعد کجش کنین چون اولش امکان داره یکم فرار کنه البته بستگی به جنس شالتون داره .اگه شالتون کرپ یا حریر بود خوبه ک زیرش ی هد بزنید ک شالتون حرکت نکنه . ⭕️تیکه آخر هم میتونید رو شونه سنجاق بزنید میتونید هم آویزون بذارین. امید وارم دوست داشته باشین 😘 💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده. خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند. بلند می شوم که می پرسد: _چته پناه؟گریه می کنی؟ +هیچی... اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا! +دوست دارم _پس بزن بریم دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم. +بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها _اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست... +نه،زنعمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه _انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید... +نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم. _وای من عاشق عطر گلابم +آخی،میگم حیف شد آش نیستا _چطور؟ +خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد . با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم: _ببینم این زنعموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟ محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند. +چرا همونه خیلی مهربونه _پناه جان +جانم زهرا خانم؟ _شما هم دعوتی،باید حتما بیای +دستتون درد نکنه من کلاس دارم دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند: _اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زنعمو. چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم. خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود! در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند. _به به چه خوشگل شدی +راستکی؟ _باور کن +پس دیگه نرم سراغ آینه؟ _دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها +هیس،باشه بریم _پس زهرا خانوم؟ +پایین تو ماشینه _خوب شد اومدم دنبالت بریم می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فرش های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون،شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و ...همه جا هستند.انقدر همه چیز با ظرافت و زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار می مانم.باورم نمی شود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه های سنتی پیدا می شود. فرشته با دست به پهلویم می زند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم می کند می دهم و می گویم: _سلام +سلام،خوش اومدی عزیزم _مرسی فرشته شروع می کند به معرفی کردن +ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان شیدا را با کنجکاوی برانداز می کنم.چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می آید اولین ویژگی خاص بودنش است.با مهربانی خوش آمد می گوید و تعارفم می کنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.تعجب می کنم که چرا فرشته نگفته بود "داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست"! کار دنیا برعکس شده...حتما شهاب الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا می گذارد.زیر نگاه های سنگین و لبخند های یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد می شوم و کنار فرشته می نشینم. نگاهم که به محتویات سفره می خورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا می خواند،پرتم می کند به چند سال پیش.به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه ی کارش را بکند؛رو به بابا و با استیصال گفت: _آخه صابر جان مگه من حرف بدی می زنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.صدای بابا بلند شد: +افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت _ده ساله نذر دارما +حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته می کنم بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد!از آن روز حداقل چهار سال می گذرد.یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.قطره های خوشبویی که روی صورتم پاشیده می شود به زمان حال برم می گرداند. شیدا با لبخند ببخشیدی می گوید و گلاب پاش را نشانم می دهد.من هم بیخودی می خندم! احساس می کنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم تشخص دارد...فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند: _حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که با دست می زنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی می خندیم،خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان می کند و با مهربانی سر تکان می دهد. انگار دیوانه شده ام!منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین می بینم! هرکاری می کنم دعایی به ذهنم نمی رسد،فقط سلامتی پدرم را می خواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم مراسم تمام می شود و زن ها یک به یک خداحافظی می کنند.عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می نشینم که شیرین می گوید: +فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا _چه خبره مگه؟ +شام دیگه زهرا خانم می گوید: _نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم +ا چرا زنعمو؟! _ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد می گوید: +تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان _آخه شیدا با ذوق می گوید: +وقتی زنعمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله!من خودم زنگ می زنم به عمو می گوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من می زند و می خندد.. 👈نویسنده:الهام تیموری 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍خاطره ای زیبا از حاج آقا پناهیان😍👇 اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه✨گفت:حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه😊 گفتم:چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم 🙏گفت:من رفتنی ام!🚶‍♂ گفتم:یعنی چی؟😳گفت:دارم میمیرم☺️ گفتم:دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت:نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.😊 گفتم:خدا کریمه، ان شاالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت:اگه من بمیرم خدا کریم نیست❓ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش🤔 گفتم:راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت:من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم . کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.😔تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم؟🤨 خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم. اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم،😍 دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد. با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه.😌 سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم.بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم. 🥰ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.👰🏻🤵 گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.💰 مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.😍 حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه🤔 گفتم:بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه. آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت🚶🏻‍♂ گفتم:راستی نگفتی چقدر وقت داری؟🤔 گفت:معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز‼️ یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.😐 با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟گفت:بیمار نیستم‼️ هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار می‌شدم😳 گفتم: پس چی گفت:فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه❗️ خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد…❗️ ✨ @firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 💇🏻‍♀ آموزش چند مدل بافت مو🌈مخصوص دخترای خوش سلیقه فیروزه نشان🦋 💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا