#رنج_مقدس
#قسمت_یازدهم
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشتههای دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشتهاش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدنها چقدر زجر آور است؛ وقتی میفهمی که زمان گذشته است و دیگر نمیتوانی کاری انجام بدهی.
قالیچه را بر میدارم. کتابم را زیر بغلم میگیرم و در پناه سایهی دیوار حیاط دراز میکشم. اگر نمیترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فوارهی حوض را باز میکردم و از صدای آب لذت میبردم. در این فضا حال و حوصلهی خواندن دربارهی تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم میگذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون میکنم. بوی ریحان و تره حالم را جا میآورد. به قول مسعود: چینه دان احساسم پر از لذت میشود. خیره میشوم به قامت کشیدهی ریحانها و برگهایی که از دو طرف دستشان را باز کردهاند. ماچ صدا داری برایشان میفرستم که صدای خندهی علی متوقفم میکند:
_ حال میکنی ها.
لبم را تو میکشم و نگاهن را بالا میآورم، دمپایی میپوشد و میآید:
_عشقاند این ریحونها.
با تعجب چشمانش را گشاد میکند
_دیگه نه به این غلظت.
این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغن کاری میکرد، دنیا خیلی قشنگتر میشد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را میشود حالی اینها کرد. هر چند که هروقت دلشان بخواهد، قوهی ادراکهی تشخیص زیباییشان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت میکنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمیکنند.
مینشینم تا علی هم بنشیند. میگوید:
_ خوشمزگی و خوشبوییشو قبول میکنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی.
شانه بالا میاندازم و میگویم:
_ تو دراز بکش و از زاویهی دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حست رو بگو.
بلند میشوم و کمی از قالیچه فاصله میگیرم تا تمرکزش بهم نریزد. علی دراز میکشد؛ حالا دارم از بالا ریحانها را میبینم. همهی دستها رو به آسمان بلند شدهاند. چه با نشاط ... یاد باغچهی طالقانمان میافتم. ظهرها و غروبها با چه ذوقی سبزی میچیدم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. پدربزرگ وقتی سبزی میکاشت و به درختها رسیدگی میکرد، هم صحبتشان میشد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه میکرد. گاهی همینطور که بیل میزد درد دل هم میکرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان مینشست و تسبیحش را به یاری میگرفت و لذتمند نگاهشان میکرد. فرق آن میوهها و سبزیها را فقط موقع خوردن میفهمیدی.
کنارشان مینشینم. نوازششان میکنم. زیر دستانم تکان میخورند. حال خوشی پیدا میکنم. گروهی را هماهنگ به رقص وا داشتهام. میگوید:
_ دارم کمکم حرفتو قبول میکنم.
ریحانی را میچیند و همینطور که بو میکند رو به آسمان دراز میکشد. و زمزمه میکند : ....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_دوازدهم
_عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون. کاش میشد این درک و حس رو منتقل کنی به بقیه.
مگر چشم و گوش را از آدمها گرفتهاند که فریاد زیبایی طبیعت را نمیشنوند و نمیبینند. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت دادهاند و دل به یک گل و سبزه نمیدهند.
_ بعضی حسها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمیتونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجهای برای این فکر کردن نمیبینه.
_ نهایتش رسیدن به خالق زیباییهاست که توی خوشگل پر سوال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کلهی آدم میپرونی.
متعجب بر میگردم سمتش:
_ دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چهقدر خوشحال نشدی؟ برو بیار، فکر عاقبتت باش.
هلش میدهم عقب و روی فرش مینشینم. کتابم را بر میدارم؛ و خودم را مشغول نشان میدهم. کمی در سکوت نگاهم میکند. محل نمیگذارم. صدایش را تحکمی بلند میکنه که:
_ لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید بر میداشتی. به خالق زیباییها قسم، اگر من تا برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت...
کتاب را میبندم:
_ خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحونها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم.
نرم میشود:
_ لیلا جان!
-برادر جان! استثنائا با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی شوم.
وخندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می کنم. لب هم می کشد و سری تکان می دهد :
- باشه باشه. منتظر باش! می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم و می گویم :
- داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می گفتی.
مکثی می کند و می گوید :
- خودت که اهل فکری، بقیه اش را بگو.
سرم را پایین نی اندازم.
- خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم.
- خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه ی بعدی...
- پس بهترین حالتش تحلیل سختی هاییه که داشتم.
- بهترشد. گزینه ی سوم؟
با انگشتانم بازی می کنم و می گویم :
- بازیم می دی؟
می گوید :
- نه. گزینه ی دال را علامت بزن.
و بلند می شود و می رود.
دوست ندارم گزینه ی دال را پیدا کنم؛ هرچند که ذهنم مقابل ((دوست ندارم)) می ایستد. گزینه ی دال حتما صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج هایش زندگی ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan💎
#حس_خوب🍭
خوشبختے...🙃
همان لحظهایسٺ...
که تو حس میکنے
خـدا کنارت نشسته✨
و تو،به احترامش
از گناھ فاصله💫
میگیرے...☘:)
@firoozeneshan💎
دختران فیروزه نشان
🛑 قابل توجه افراد شرکت کننده در #پویش_قرآنی_هفته با موضوع خوشنویسی سوره اسراء ⁉️هر آیه ای از سوره ا
تنها تا امروز ساعت 7 بعدازظهر وقت دارید✅
ساعت 20 پویش #سوم
............... در راه اســـت🏃♀🏃♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹"مامانم هنوز بهم نگفته شهید شدی..
اما خودم فهمیدم چی شده..!!
وقتی همه ازت حرف میزنن، وقتی عکست همه جا هست... یعنی تو هم رفتی پیش بابا..!"😔
دختر شهید
قاسم سلیمانی
باباحاجی
آخ بابا😞
@firoozeneshan 💎
#عکس_زمینه
#دختران_فیروزه_نشان
#گل_آفتابگردان🌻
و چــــقدࢪ زیباستـ قدࢪٺ خداツ
#ای_جان
@firoozeneshan 🌻
.
"ومَا لَنَآ أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى ٱللَّهِ وَقَدْ هَدَىٰنَا سُبُلَنَا.."
و چرا بر خدا توکّل نکنیم، با اینکه ما را به راههایمان رهبری کرده است؟
|سوره ابراهیم، آیه ۱۲|
🌿
♡ @firoozeneshan ♡
دختران فیروزه نشان
تم خوشگل صورتی مخصوص دخترای گل #فیروزه_نشان
😍😍😍😍😍😍😍
#آثاربرتر🦋✅
👏🏻👏🏻زهرا خانم محرابی👏🏻👏🏻
✅ از استان فارس شهرستان گراش😍
از ستاره های 350 دنباله ای بودند👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
آفرین برشما🦋🦋🦋🦋🦋
☘ #جشنواره_ستارگان
🌹 #ستاره_شو
@firoozeneshan
#رنج_مقدس
#قسمت_سیزدهم
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک بر می گردند. علی روزنامه ای را که خریده باز می کند. مادر اشاره ای می کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می شود و روزنامه را دست سعید می دهد :
- لیلا بیا کارت دارم.
می رود سمت اتاق، حرکات و نگاه ها عادی نیست، با تردید می پرسم :
- چی کار؟
مسعود و سعید خودشان را مشغول حل جدول نشان می دهند.
- هیچی بیا می خوام ببینم نظرت درباره ی اینایی که خریدیم چیه؟
جانمازم را کناری می گذارم و دنبالش می روم :
- چی؟ لباساتون؟ الان ازم می پرسی که خریدی؟ قبلش باید می گفتی همراهتون می اومدم.
در را پشت سرم می بندد. نفس عمیقی می کشد و می رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه در می آورد و می گوید :
- دست شما رو می بوسه.
پارچه ها را روی تخت می گذارد. تازه متوجه نقشه شان می شوم. می گویم :
- عمرا من این ها رو بدوزم.
کنار تخت می نشینم و پارچه ها را یکی یکی بر می دارم :
- چه عجب سلیقه به خرج دادید!
علی آبی راه راه سفید را برمی دارد :
- اینو سعید انتخاب کرده.
و بعد به پارچه ای که خط های باریک سبزدارد اشاره می کند :
- من و مسعود هم مثل هم گرفتیم.
- مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید!
پارچه را روی تخت می گذارد :
- من که سلیقه ام همینه.
مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت.
به تخت تکیه می دهم و دستم را زیر سرم ستون می کنم :
- اونوقت بقیه اش؟
- هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی کار بشید و این حرفا.
زل می زند توی چشمانم و محکم می گوید:
- خریدهامون رو پس دادیم و اینارو خریدیم که تو جوون ایرانی بی کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کُره که کمتر نیستیم .
همین طور نگاهش می کنم . من حرف ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی اش را بلغور می کرد . نمی دانستم به این زودی سرخودم آوار می شود .
زیر چشمی نگاهش می کنم و می گویم :
- دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الان دانشمندامون ، روسنج هم اختراع کنند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
💌 #ادامه_دارد 💌
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_چهاردهم
علی همان طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می کند می گوید :
- اختراع شده. سنگ پای قزوین.
با دلخوری می گویم :
- علی من این همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟
- اوه، انگار داره کوه می کنه. داری دو صفحه درس می خونی دیگه.
- با شونه ی من شونه نکن.
گوش نمی دهد. عطرم را هم بر می دارد و زیر گلویش می مالد. مقابل این همه اعتماد به نفس فقط می توانم چشم غره ای بروم. صبر می کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چقدر ادامه می دهد.
فایده ندارد. کوتاه نمی آید. دادم بلند می شود:
- مامان! مامان! بیا این پسر تو از اتاق ببر.
می روم سمت در که سعید در را باز می کند و پشتش هم کله ی مسعود که می گوید:
- زنده ای علی؟ خودتی یا روحت؟
سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد.
نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید :
- لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم .
گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد.
مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم.
بدون آنکه نگاهم کند می گوید:
- گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری.
آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود.
- تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی.
طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم:
- مگه غیر از اینه؟
نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد :
- تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه.
- نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟
- آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره!
حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم:
- اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند.
چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند:
- چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
-💌 #ادامه_دارد 💌
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_پانزدهم
مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند.
- لیلا!
کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم.
- لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم .
اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند:
- من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن.
آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند:
- لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن.
آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم :
- امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو....
حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید:
- لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه.
چشم از صورتش می گیرم و می گویم :
- پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه.
خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند.
- خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟
نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم.
لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند.
می گویم :
- تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم :
- شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن.
با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جست و جو می کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می زند از گنگی بیرونم می کشد. با آستین صورتم را خشک می کنم. در را باز می کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می شود. می گوید :
- حل کردی یا حل کنم؟
علی لبخند میزند و سری تکان می دهد:.....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
💌 #ادامه_دارد 💌
@firoozeneshan 💎
صبح است و آغاز روشنایی...
🌿
#صبح_زیباتون_بخیر 🍳☕️
#صبح_بخیر_فیروزه_ای 😇
#دختران_فیروزه_نشان 😌
☕️ @firoozeneshan ☕️