eitaa logo
دختران فیروزه نشان
540 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
. "ومَا لَنَآ أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى ٱللَّهِ وَقَدْ هَدَىٰنَا سُبُلَنَا.." و چرا بر خدا توکّل نکنیم، با اینکه ما را به راه‌هایمان رهبری کرده است؟ |سوره ابراهیم، آیه ۱۲| 🌿 ♡ @firoozeneshan
هدایت شده از تم
صورتی.attheme
103.3K
دختران فیروزه نشان
تم خوشگل صورتی مخصوص دخترای گل 😍😍😍😍😍😍😍
🦋✅ 👏🏻👏🏻زهرا خانم محرابی👏🏻👏🏻 ✅ از استان فارس شهرستان گراش😍 از ستاره های 350 دنباله ای بودند👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 آفرین برشما🦋🦋🦋🦋🦋 ☘ 🌹 @firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک بر می گردند. علی روزنامه ای را که خریده باز می کند. مادر اشاره ای می کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می شود و روزنامه را دست سعید می دهد : - لیلا بیا کارت دارم. می رود سمت اتاق، حرکات و نگاه ها عادی نیست، با تردید می پرسم : - چی کار؟ مسعود و سعید خودشان را مشغول حل جدول نشان می دهند. - هیچی بیا می خوام ببینم نظرت درباره ی اینایی که خریدیم چیه؟ جانمازم را کناری می گذارم و دنبالش می روم : - چی؟ لباساتون؟ الان ازم می پرسی که خریدی؟ قبلش باید می گفتی همراهتون می اومدم. در را پشت سرم می بندد. نفس عمیقی می کشد و می رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه در می آورد و می گوید : - دست شما رو می بوسه. پارچه ها را روی تخت می گذارد. تازه متوجه نقشه شان می شوم. می گویم : - عمرا من این ها رو بدوزم. کنار تخت می نشینم و پارچه ها را یکی یکی بر می دارم : - چه عجب سلیقه به خرج دادید! علی آبی راه راه سفید را برمی دارد : - اینو سعید انتخاب کرده. و بعد به پارچه ای که خط های باریک سبزدارد اشاره می کند : - من و مسعود هم مثل هم گرفتیم. - مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید! پارچه را روی تخت می گذارد : - من که سلیقه ام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت. به تخت تکیه می دهم و دستم را زیر سرم ستون می کنم : - اونوقت بقیه اش؟ - هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی کار بشید و این حرفا. زل می زند توی چشمانم و محکم می گوید: - خریدهامون رو پس دادیم و اینارو خریدیم که تو جوون ایرانی بی کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کُره که کمتر نیستیم . همین طور نگاهش می کنم . من حرف ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی اش را بلغور می کرد . نمی دانستم به این زودی سرخودم آوار می شود . زیر چشمی نگاهش می کنم و می گویم : - دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الان دانشمندامون ، روسنج هم اختراع کنند. 💌 💌 @firoozeneshan 💎
علی همان طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می کند می گوید : - اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می گویم : - علی من این همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ - اوه، انگار داره کوه می کنه. داری دو صفحه درس می خونی دیگه. - با شونه ی من شونه نکن. گوش نمی دهد. عطرم را هم بر می دارد و زیر گلویش می مالد. مقابل این همه اعتماد به نفس فقط می توانم چشم غره ای بروم. صبر می کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چقدر ادامه می دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی آید. دادم بلند می شود: - مامان! مامان! بیا این پسر تو از اتاق ببر. می روم سمت در که سعید در را باز می کند و پشتش هم کله ی مسعود که می گوید: - زنده ای علی؟ خودتی یا روحت؟ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد. نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : - لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم . گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد. مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: - گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری. آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود. - تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم: - مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد : - تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. - نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟ - آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم: - اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند. چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند: - چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی. -💌 💌 @firoozeneshan 💎
مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند. - لیلا! کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم. - لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم . اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند: - من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند: - لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم : - امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو.... حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید: - لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه. چشم از صورتش می گیرم و می گویم : - پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه. خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند. - خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟ نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم. لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند. می گویم : - تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم : - شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن. با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جست و جو می کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می زند از گنگی بیرونم می کشد. با آستین صورتم را خشک می کنم. در را باز می کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می شود. می گوید : - حل کردی یا حل کنم؟ علی لبخند میزند و سری تکان می دهد:..... 💌 💌 @firoozeneshan 💎
سه پارت از رمان تقدیم نگاهتون🌱 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح است و آغاز روشنایی... 🌿 🍳☕️ 😇 😌 ☕️ @firoozeneshan ☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
kanalKomeil-sardarRamezani-shabehashtom.mp3
11.21M
👌🏻 فکه و کانال کمیل خیمه گاه حضرت زهرا سلام الله علیها...🖤 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴حرم حضرت رقیه🖤 دعوت شده اید به یک‌دقیقه زیارت خاص 🙏التماس دعا 🖤♡🖤♡🖤♡🖤♡🖤♡🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران فیروزه نشان
#زنگ_مدرسه🔔 #عکس_دخترونه😍🎀 دانش آموزان 🤓در بعضی ساعات انرژی کمتری دارند و نمی‌توانند روی درس‌های خو
🔔 😍🎀 چگونه مفهومی درس بخوانیم؟🍭✨ ━ ━ ━ ━ ━ ━ ━ ━ ━ ━ فرق درس خوندن و مطالعه رو درک کنیم🍊🍂 ❁↵درس خوندن با مطالعه متفاوته. بهتره بدونیم اگه مطلبی رو خلاصه نویسی نکنیم مجبوریم برای حفظ و فهم اون حداقل چند دور دیگه روخونی کنیم اما با خلاصه نویسی و نگاه سریع به یادداشت ها و برگه ها کل مطالب رو یاداوری میکنیم🌸📋 💎 ○━━⊰♡💎♡⊱━━○ @firoozeneshan ○━━⊰♡💎♡⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ حله سعیدجان. مسعود شانه‌های سعید را می‌گیرد و به سمت حال هل می‌دهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت می‌شود. حرفش در دهان می‌ماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین می‌اندازم. _ لیلا پارچه‌ها را دید؟ علی پوزخندی می‌زند و می‌گوید: _کور خوندیم. آن‌قدر خواهرمان کم خرج هست که با هیچ رشوه‌ای حاضر به پذیرش نشد. مسعود چشمش که به پارچه‌های کنار چرخ خیاطی می‌افتد، می‌گوید: _ خواهرتو نمی‌شناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچه‌ها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی این‌که دلشم خواسته، بی منت. بر می‌گردد سمت من: _ خداییش لیلا جان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمی‌دونم با چی بپوشمش... علی پوفی می‌کند و می‌گوید: با این لباس‌ها هرچی من خوشگل می‌شم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بی‌خود انگشت‌نمای مردم نکن. مسعود خیز بر می‌دارد طرف علی و می‌گوید: _ای بی مروت، منو بگو که می‌خواستم تو رو ساقدوش خودم کنم. و مشت‌هایش را به سر و کول علی می‌زند. علی تلاش می‌کند تا دست‌های مسعود را بگیرد و هم‌زمان فریادش خانه را پر می‌کند. از حرکت بچه‌گانه و دیدن لباس‌های کج و کوله و موهای به‌ هم ریخته‌شان می‌خندم. مسعود بلند می‌شود و دستانش را به‌هم می‌زند، لباسش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ اگه بدونم با زدن علی خوشحال می‌شی و می‌خندی، روزی دو سه بار می‌زنمش. علی خیز بر می‌دارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته می‌شود. بر می‌گردد و می‌ایستد جلوی آینه و موهایش را شانه می‌کند، تیشرت کرمش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ مسعود دیوانه. خدا شفاش بده! روحم نیازمند شفاست.‌ باید تلخی ‌هایی را که دارد خرابم می‌کند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را می‌بندم و با خود زمزمه می‌کنم: باید مربا شوم.‌ زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید... مقابل آینه می‌ایستم و به خودم خیره می‌شوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی که خیره‌ی آینه می‌شود یعنی که هیچ نمی‌بینند و تنها فکرم هست که می‌بیند.‌ پلک برهم می‌گذارم و دوباره باز می‌کنم؛ خودم را می‌بینم، چشمان درشت و ابروهای کشیده‌ام، بینی قلمی و لب‌های ساکتم را... دست می‌برم و موهایم را باز می‌کنم. سرم انگار سبک می‌شود. خون در رگ‌هایم به جریان می‌افتد. شانه را روی موهایم می‌کشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش می‌کند. با هر بار کشیدن، موهای خرمایی‌ام به بازی گرفته می‌شوند. منظم و صاف می‌شوند و دوباره مجعد می‌شوند. حس شیرینی می‌دهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه‌ می‌زند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد می‌دهد. شانه را می‌گذارم، موهایم را سه دسته می‌کنم و می‌بافمشان. بین گل‌سرهایم چشم می‌چرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چه‌قدر با هدیه‌هایش به دنیای دخترانه‌ام سرک می‌کشید! گل‌سرها را یکی یکی بر می‌دارم و نگاهشان می‌کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه‌ای که می‌خرید حتماً یک گل سر هم بود؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @firozeneshan 💎
خنده‌ام می‌گیرد از جواب‌هایی که دارد به ذهنم می‌رسد. بی‌خیالش می‌شوم و یا آخرین گل‌سری که آورده بود موهایم را می‌بندم. بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوخته‌ام می‌پوشم. جعبه‌ی گردنبند مرواریدم را در می‌آورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است.‌ نمی‌دانم چرا دیگران دلشان می‌خواهد که من اندازه‌ی خودشان باشم، اما من دلم می‌خواهد که بزرگ‌تر بشوم. بزرگ‌تر فکر کنم، بزرگ‌تر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره‌ی مروارید را هم می‌اندازم. در اتاق را باز می‌کنم. صدای سوت سه برادر متفاوتم، خانه را بر می‌دارد. دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و با چشمانم صورت‌های پر از شیطنت‌شان را می‌کاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته‌اند و سرهایشان را به سر او چسبانده‌اند و همان‌طور که فشار می‌دهند، شعر می‌خوانند و سوت می‌زنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلی‌اش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف می‌کند. حالا نوبت تکه‌هایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانه‌شان زیر سوال است. _ جودی ابِت شدی! _ اعیونی تیپ می‌زنی! _ ضایع‌تر از این لباس نبود دیگه! _ هرچی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول! و فرصتی نمی‌ماند برای حرف زدن من. دستی برایشان تکان می‌دهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک می‌زنند که پدر بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. حیران می‌مانم. به چشمان علی نگاه نمی‌کنم، چون حرف‌هایش را می‌دانم؛ اما عقلم نهیبم می‌زند. در آغوش می‌کشدم و سرم را می بوسد. جعبه ی کوچکی می دهد دستم و همین هیجانی می شود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد: - دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مرده بودیم. و قهقهشان. امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان می دانند و من نمی دانم. پدر دست دور شانه ام می اندازد و مرا با خود می برد و کنارش می نشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه ی آنچه اطرافم است دوست داشتنی هایم هستند؟ وقتی مادر را با ظرف اسپند می بینم که دور سر جمع می چرخاند و طلب صلوات می کند، میفهمم که چند لحظه ای زمان را گم کرده ام. دستان پدر روی شانه ام است و من دوزانو نشسته ام. زبان در می آورم برای سه تایشان و چهار زانو می شوم. پسرها دادشان می رود هوا که : - عقده ای! - بابا همین کارها رو می کنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند! مسعود شیطنتش گل می کند : - مادر من، فمنیست ها این همه خون جگر خوردند به شما زن ها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغز بارشون می کنید! مادر محکم و جدی می گوید : - ببینم چی گیر شما مردا می آد که این قدر دنبال این هستید حقوق ما زن ها رو بگیرید؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @firoozeneshan 💎
- تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه. - همین همین. می خواستم ببینم حواست هست یانه. مادر تمام دانسته های مطالعاتی و معلمی اش را ندید می گیرد و جواب عوامانه ای می دهد بی نظیر : - پس لطفا اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید. سعید و علی چنان می خندند که مسعود کم می آورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آن ها را نگاه می کند : - واقعا که ! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما می خندید. حقتونه هرچی این زن ها سرتون می آرن. می گویم : - مسعود خان بالاخره ما مظلومیم و توسری خور و کلفت یا قلدریم که سرشما بلا می آریم؟ مسعود دو زانو می شیند و گلویی صاف می کند : - خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا می آی، پس الان موجودیت نداری که حرف بزنی. مادر خم می شود و ظرف کیک را مقابلم می گذارد و می گوید : - نیاز زن ها به شخصیتشونه، نه این کارو اون کار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببین. پدر بحث را جمع می کند و می گوید : شمعش کو؟ همه نگاه می کنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سوالی بود. سعید می گوید: _ من نذاشتم بخرند. _ بابا ما نفهمیدیم شمع برای مرده‌هاست یا زنده‌ها؟ برای هر دوتاش روشن می‌کنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش. با تشر می‌گویم: _ ای نمیری مسعود با این مثال زدنت. مادر می‌گوید: _ اِ دور از جون. مسعود خجالت بکش. چاقو را بر می‌دارم و اشاره می‌کنم به سه‌تایی‌شان و می‌گویم: _ دوتاتون دست بزنه و یکی‌تون هم بره چایی بریزه تا ببُرم. قیافه‌هاشان دیدنی می‌شود. کم نمی‌آورم: _ اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلا کیک رو حذف می‌کنیم و فقط به کادو می‌پردازیم. علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آن‌ها می‌گذارد و همزمان که بلند می‌شود، می‌گوید: _ باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم می‌رسه. و می‌رود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع می‌کنند به دست زدن‌ چاقو را می‌برم سمت کیک و نگه می‌دارم: _ نه فایده نداره محکم‌تر بزنید. مسعود چشمک می‌زند: _ ضرب ‌المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم! سعید با مبینا تماس می‌گیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنت‌ها را تکرار می‌کنند. مخصوصا مسعود که از پایه‌های میز و استکان خالی و مورچه‌ی کنار کیک هم عکس می‌گیرد و برای مبینا می‌فرستد. احساس همیشگی تنها بودن مبینا می‌آید سراغم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @firoozeneshan 💎