#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_سوم
ماشین و کار و مدرک... هووووم. خیلی هوس انگیز برای یه دختر.
لجم می گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می داند؟ از اتاقش بیرون می روم و در را می کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است . جا می خورم. یعنی از کی اینجا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به هم فشار می دهم. سرم را پایین می اندازم و می خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تاجایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته ای دستش است. می گیرد طرفم و می گوید :
- لیلی! این سوغاتی این باره. بعد می خندد.
- فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را می گیرم، اما نمی توانم تشکر کنم. سرم را می بوسد و می رود. مطمئنم که حرف هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می آید ؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بشته را باز نمی کنم. می نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می کنم روی ورقه های دفترم. سهیل را نقاشی می کنم، زیبا در می آید، پرادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله اش می کنم. دوباره می کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی ،کنار ماشین خاصش خیلی دلربا می شود. مچاله اش می کنم. سه باره می کشمش ،چشمانش رنگ سبزه های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت دار، کنار ویلایشان.
قلم را می اندازم روی میز و بلند می شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی دارم، کلاه سر می کنم و می روم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می پیچم که نگاهم از شیشه به آنها می افتد. پتو پیچیده اند دورشان و گوشه ی ایوان زیر طاقی ایستاده اند. مات می مانم به این دیوانگی. این موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. ااا... باران....
تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کنندهی تمام چاله چولههای زندگیام است. بر میگردم سمت اتاقم. پدر و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجرهی اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا در میآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خورده
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شده ام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد. اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همه جانبهام. فقط میخواهم این شب تمام ود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
_ حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!
_ دوست داشتم که بقیهی حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟
_ حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.
_ پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من این طور زندگی رو نمیپسندم.
_ چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالی که برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
نمیگم شبٺون شهدایی
کهخیریسٺ
بهکوتاهیشب 🍃🌸
میگویم
#عاقبتتانشهدایی
کهخیریست
بهبلندی سرنوشت:)
#عاقبتتونشهدایی🌸🌹
#صبح_بخیر🌤
#رنگی_رنگی🍂🍁
اسم روستای ما مهر آباد بود پدر بزرگ می گفت:اگه اول چیزی مهر بزارن آباد میشه....
پس شاید به خاطر همین است که مهر را اول پاییزمان گذاشته اند🍂
که پاییزمان را آباد کند..🌱
@firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
اگه میخوای دخترِ حاجقاسم باشی گوش بده..:) #دفاع_مقدس #حاج_حسین_یکتا @firoozeneshan 💎
[💎]
دختر حاج قاسمی یعنی ..
تو دبیرستان
مخ میزنه...
صبح تا شب فک میزنه..
کتاب میخونه..
یعنی این موبایله
این واتساپه،این اس مس..
در مسیر یار جمع کردنس
برا امام زمان..✌️🏻
وقت نداره حرف الکی بزنه
الکی تو فضای مجازیبچرخه...
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
@firoozeneshan
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
با شلوار لی های کهنه👖
از این کیسه های خوشگل بسازین😍برای نگه داری وسایل ریزه میزه🤩
مخصوص هنرمندای فیروزه نشان👩🏻🎨
@firoozeneshan
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_پنجم
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر.
- تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید:
- غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟
این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد.
تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند.
- علی نخن!
- نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است
خودکار را برمی دارد و می نویسد:
(( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید:
- سهیل رو تفسیر کردی!
- خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم.
برگه ها را روی هم می گذارد :
- حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش.
دلخور می شوم از قضاوتش :
- مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم می کند و با تلخی می گوید :
- تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند.
- من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_ششم
بلند می شود؛ می آید و مقابلم زانو می زند. چشمانش را تنگ می کند و می گوید:
- سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمی کنه، چی می گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بی عقلی هات فراموش می کنه. چه پولدار و چه بی پول.
از استدلال های علی لرز می کنم. پتو را محکم دور خودم می پیچم و سر روی متکا می گذارم. چه مریضی خوش موقعی! می توانم ساعت ها دراز بکشم و همه ی قبل و حال و بعد را تحلیل کنم. هرچند که بدن درد امانم را بریده باشد.
حالم خوب نشده است. گوشی را این دو روزه خاموش می کنم تا پیام هایش را نبینم. حرف هایش هوس انگیز بود و تیکه هایش دلگیر کننده. پدر جواب پیامک هایش را که نداد هیچ، اصلا به روی من هم نیاورد که چقدر منتظرم تا بشنوم. این همه ایمان به راهش عصبی ام می کند. نمی توانم حجم دوست داشتنی هایم را درک کنم.
دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز میکشم. عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمیآورم. بلند میشوم و پرده را تا انتها عقب میزنم. پنجره را باز میکنم. رخت خوابم را از روی تخت جمع میکنم و در زاویهای میاندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر میکند و ذهنم را طراوت میدهد. نفس عمیق که میکشم حس میکنم دانه دانهی سلولهای بدنم سهم خودشان از این طراوت را می بلعند. اجزای زیستی شان به تکاپو میافتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو میبرد.
به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است. دلم میخواست کنارش قرار میگرفتم و من هم به همه جا مسلط میشدم. آدم یک برتری پیدا میکند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ کس و هیچچیز برود. خدایی اش این جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمیبینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمیآورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش میدهد.
امپراتوری مطلق دنیا را میخواهم. چشم از ماه میگیرم و به سقف اتاق خیره میشوم و در ذهم دنبال این میگردم که واقعاً دلم چه میخواهد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#صبح_بخیر🌈
#انگیزشی💐
مهربونی خدا رو از اونجا میشه فهمید که خودش تنهاس..✨
ولی هیچ وقت تنهامون نمیزاره..💫
روزتون پر از نگاه خدا..🌱
#رنگی_رنگی🍭
@firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
درست کردن🖼قاب عکس 🙃
مخصوص هنرمندای فیروزه نشان👩🏻🎨
@firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
اگه میخوای دخترِ حاجقاسم باشی گوش بده..:) #دفاع_مقدس #حاج_حسین_یکتا @firoozeneshan 💎
[🎧]
دارو ندار خدا رو زمین امام زمانه....🌥
دارو ندار امام زمان رو زمین حضرت آقاس...🌙
که ما قراره دار و ندارمون و
خرج دار و ندار امام زمان بکنیم
که حضرت آقاس...✌️🏻✨💫
#حاج_حسین_یکتا
#دختران_حاج_قاسم
@firoozeneshan 💎
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
💎💎
💎
#دورهمی جذاب🦋
#فیروزه_نشان_ها 💎
🦋 با سخنرانی #سرکارخانم_جلوداریان✨
با اجرای محدثه ساعدی 🎤
⚡️کارگاه های شناختی مهارتی
📚 #پاتوق_کتاب
👇🏻❣👇🏻❣👇🏻❣👇🏻❣
🏴پنج شنبه ۱۰ مهر ماه 🏴
⏰ ساعت : ۱۸:۳۰
‼️ماسک یادتون نره😷😷‼️
🏢 آدرس:
کاشان ..میدان پانزده خرداد ابتدای خیابان طالقانی دانشگاه فرهنگیان 📍
💠 @firoozeneshan 💠
🌹🍃منتظر حضور سبزتان هستیم🍃🌹
💎
💎💎
💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎💎💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دفاع_مقدس
تونستیم تحمل کنیم بدون این که کلیپ و بزنیم جلو کامل ببینیم؟
خیلیامون حوصله همین دو دقیقه نگاه کردن به این صحنه رو نداریم...
دختران فیروزه نشان
💎💎💎💎💎 💎💎💎💎 💎💎💎 💎💎 💎 #دورهمی جذاب🦋 #فیروزه_نشان_ها 💎 🦋 با سخنران
خب خب سلامی دوباره🖐🏻
این هفته قراره یه کار قشنگ انجام بدیم تو دورهمی🤩
هممون کتابای قشنگی که تو خونه داریم
میاریم ...
و بین دوستامون پخش میکنیم تا اونا همبخونن🙃📚
و دوباره بعد از خوندن به شما میدن🤓
این طوری هر هفته یه چرخش قشنگ کتاب خونی راه میافته😄😍
#پاتوق_کتاب📚