eitaa logo
دختران فیروزه نشان
520 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  دختران فیروزه نشان
دعای هفتم صحیفه سجادیه ✅هر روز میخوانیم به تبعیت از امر رهبر عزیزمان @firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت‌قبݪ‌از‌شوخے نیت‌تقـرّب‌ڪن‌و‌تودݪت‌بگو "دݪِ‌یہ‌مؤمنُ‌شادمیڪنم،‌قربہ‌اِلےاللّٰه" - این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت ... (:"💜 ♡ ‌@firOOzeneshan💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بي مروت چه مشت هاي سنگيني داشت. -تو بهش چي گفتي كه غير از تو رو نه مي بينه و نه مي خواد؟فقط راستشرا بگو والّا اين چا قو رو بر مي دارم و بهت رحم نمي كنك. به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر كفيلي حرف نزده بود. منّ و منّ زيادي كرده بود تا بگويد كه اصلا نه فكري براي ازدواج دارد و نه شرايطي و نه اين كه صحرا برايش موضوعيت دارد... افشين شكسته شده بود. با صداي خفه اي گفت: -پس چرا اين لعنتي منو نميبينه؟ حس مي كنم بودنش با من همش براي تحريك توئه. بميري بميري... پياده راه افتاده بود كنار جاده ي فرعي. تنهايي بهتر مي توانست با خودش كنار بيايد. وقتي كنار پايش ترمز كرد، فهميد كه حرف هايش را قبول كرده است. عقب ماشين دراز كشيده بود. احساس مي كرد كه بدن دردمندش نيازمند استخر است. از استخر كه آمد. دلش مي خواست كسي هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پيچ كوچه كه پيچيد، سينه به سينه ي پدر شد. پدر دستش را چنان محكم فشار داد كه تمام فكر و خيالش را جمع دردش كرد. معلوم بود كه مادر طاقتش از حال گرفته ي او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه ي دنج و ساكت، همان مسجد محله بود كه پدر بي وقت درش را كوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد. وسعت و خنكاي آن جا خواب آلودش كرد.خسته بود. صداي گنجشك ها هم شده بود آهنگ پس زمينه ي گفت و گويي كه منتظر بود تا شروع بشود. نشست و تكيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تكيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صداي دانه هاي تسبيح مثل چك چك آب بود. طنين دل آرامي داشت. پدر سكوت را شكست و گفت: -سنگ به چاهت انداخته اند؟ چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده اي و سنگ به چاه انداخته اي؟مي خواست چه نتيجه اي بگيرد؟گفت: -تا ديوانه رو كي بدونيد؟ -خوشم مي آيد كه اصل رو مي بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر مي سازه، و الا سنگ همه جا هست. -اصل من ديوانه هستم! ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمي داد، شش هايش مي تركيد. حالا كه دانسته بود چه بلايي سرش مي آيد بايد كمكشمي كرد. شايد زودتر بايد كمك مي گرفت. سكوتش يعني اين كه تا خودت چه بخواهي؟ گفت: -محتاج صد عقل شدم. تنهايي نمي تونم. لبخندي زد كه مزه ي تلخي را در وجودش زنده كرد. رويش را به سمت ديگري چرخاند.تكيه از ديوار برداشت و روبه روي پدر دو زانو نشست و نگاهش كرد. پدر سرش را برگرداند و مردمك چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش براي نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود كودكي را پشت سر گذاشته بود پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش كرد و ريش هاي كم پشت صورتش را مرتب كرد فارغ از خيالات و افكار پدر گفت: -تا نميدونستيد، من هم نميخواستم بدونيد. دوست نداشتم فكر كنيد كه شما داريد اون سر دنيا براي حفظ اعتقاداتون مي جنگيد يا براي زنده ماندن كشور جووني تون رو داديد. اما جوون خونه ي خودتون داره از دست مي ره. اما حالا كه مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد. طوفاني و مضطرب بود. همان طوى كه نوازش مي كرد، زمزمه كرد: -همه چيزو نگفته، باوركن كه هيچ نگفته. فقط گفت:تكنيك جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
اوف. چه دردناك با خبر شده است. كاش نامه ها را داده بودتا بخواند، اما اين را نگفته بود. -من نمي دونستم كه وقتي اون جا هستم ، اين جا همه شما را رها مي كنن. فكر مي كردم وقتي آب و نون برام مي شه فرع، حتمابراي مسئولين مملكتي سرنوشت شما جوون ها مي شه اصل. آب دهانش را به سختي قورت داد. پدر كي دستش را گرفته بود؟ -يك وقتي فقط خودت مهم هستي، يك وقتي اصلا خودي نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الان غصه ي من، تو نيستي؛ همه ي دشمن هاي كه به طرف تو جوان شيعه سنگ مي اندازن، همه ي بروبچه هايي كه از ضربه ي سنگ دشمن زخمي مي شن،به كدوم عقل پناه مي برند؟ الان كي فرهنگ زندگي عاقلانه رو براي شما فرياد مي زنه. اين جا خيلي ها كه آب و دون دارن ضد فرهنگ ايران و اسلام خرج مي كنن. اين جوونايي كه تو كوچه پس كوچه دارند زخم فرهنگ غرب و امريكايي رو مي خورند چي مي شن؟ كي كمكشون مي كنه؟ راست مي گويد. وا مي رود از حقيقتي كه فراتر از ذهن او درون وجود پدرش مي جوشد و در رگ هاي قلبش رسوب مي كند. خيلي نمانده تا پدر دق كند. با صداي آرامي ميگويد: -وقتي حركت مي كني ديگه خيلي نميشه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فكر كردي و عزمت رو جزم كردي،همه كار كرده اي، اما بعد از حركت درگير حاشيه ها مي شي. به سختي مي افتي تا بخواي يك ساختمان را خراب كني و از نو بسازي. مي فهمد چه مي گويد. -آره بابت، منظورم همون فرصت هاي خوب زندگيته كه داره مي سوزه. سرش را پايين مي اندازد. راست مي گويد پدر، اشتباهاتش دارد مي سوزاندش آرام مي گويد: - درستش مي كنم. شما غصه نخور. آه پدر، آتشي است كه به دل جنگل مي افتد: -پدر نشدي علي جان. پدر مهرباني ش در ذهن احد الناس نمي گنجه، دل سوزيش هم خودش رو بيش تر مي سوزونه، چون فرزندش باورش نمي كنه، برادري و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول مي كنه. -من همه زندگي شما هستم كه اين جا جلوتون نشسته، سرافكنده تون نمي كنم. سرش را پايين مي اندازد و ادامه مي دهد: -شايد گاهي به خاطر جواني يه حركت اشتباه هم بكنم، اما مي شه به محبت و برادري شما تكيه كرد، يعني من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد. سكوت مثل مسكني در وجودشان مي نشيند. گنجشكي از پنجره ي باز مسجد داخل مي شود و كنارشان مي نشيند و نوك به قالي مي زند. -علي جان! جواني من و تو چه فرقي داره؟ صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا مي آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه ي چشمان قهوه ايش چروك بيفتدو ابروانش در هم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيش تر مي خواهد. -غير از چروك هاب صورتم و سفيدي موهام، تو همون، همه ي من هستي؛جواني من، عقل من. بلكه بايد بيشتر از من باشي. پس فرق كجاست علي؟ عالم خلقت كار خودش را يكسان انجام مي دهد. مخلوقات هستند كه زير همه چيز مي زنند، هم زمام آمدن منجي را به تأخيى مي اندازند؛هم زمينه را آلوده مي كنند. آدميزاد از جان خودش چه مي خواهد كه اين قدر بي رحمانه عقل را پس مي زند و با شهوتش مي خواهد تك عمر دنيايي اش را اداره كند. -فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه ي اين هايي كه اين طور توي خيابوناي ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭