7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زهراساداتجعفری.🦋
کد 170💠
از شهرستان #کاشان💎
•||تلنگرانہ||•🌱
میگفت: میدونی رفیق‼️
هل من ناصرینصرنی امامحسین
بهاینمعنانبودڪسی هستڪه منویاری ڪنه
به اینمعنی بودڪه دیگهڪسینیست؟
من دستشوبگیرمباخودم ببرمسمت سعادت🙃
راستمیگفتامامزمانمهمینطورن
فقط دنبال یهآه میگردن آرهیهآه
آهیڪه وقتی یهشهیددیدی
میگیخوشبهحالش شهید
اینقدرمقام داره تادیرنشدهخودتوبهخیمه امام زمانت برسون رفیق🖤
شایدسرنوشتبرات اینطوری رقمخورده توبشی حُرِ امام زمان عج🙃
@Firoozeneshan
دختران فیروزه نشان
☘| #پویش_آخر😍😍 🎊همزمان با آغاز امامت منجی عالم بشریت حضرت صاحب الزمان (عج) به نیت تعجیل در امر فرج
خب پویشمون باید دیروز تموم می شده👀👀👀
اما بازم تمدید کردیم ✅✅✅
😌 درضمن دیگه رای گیری هم نمیکنیم.
به نیت گل نرگس🌼 به همه شرکت کنندگان 313ستاره اضافه میکنیم🍁😍
درضمن به زودی امتیازات شما جمع زده خواهد شد و نفرات #اولدوموسوم مشخص خواهد شد 😍😍😍
1_ساعت هوشمند⌚️
2_کوله کوهنوردی 🎒
3_اسلایم شگفت انگیز👣
#کانالاختصاصیدخترانفیروزهنشان💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے📱
#دخترونه🤩
#رهبرانھ♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_هشتم
عجله ای نیس؟ حرف اصلی تون چیه ؟
را از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید:
- این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. لیلا هم خیلی محبت میکنه، میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تند تند سیب زمینی پوست میکنم. سرم را بالا نمی آورم. علی میگوید:
- ليلا! تو چیزی کم داری؟
چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد. هین بلندی میکشم. سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گوید:
- باید از خودت می پرسیدی. چرا داری براش تصمیم می گیری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید. دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم. دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم:
"عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم. شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زیرزمین حرم؟
مامان می گوید:
همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم .
- عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .
- بسم الله . کی بهتر از خودت.
می نشینم سر سیب زمینی ها:
- نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد.
علی نگاهم می کند.
- اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم.
خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭