eitaa logo
دختران فیروزه نشان
520 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
برای شادی دنبال دلیل نباشیم این شاد نبودنه که دلیل می خواد!💕 💠 @Firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان بریم ادامه رمان جذابمون 👇 📖 🖋 ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم می‌آمد و حالا سفره سه نفره‌مان به قدری سرد و بی‌روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی‌کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می‌خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می‌کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل‌ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری‌اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می‌داد و باز می‌خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه‌های این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم می‌اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.» از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمی‌تونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می‌دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف می‌زد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می‌خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می‌پرسید و سفارش می‌کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می‌گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.» سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی‌قراری‌های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی‌خوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می‌گفت بدجوری گریه می‌کردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه‌ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت‌هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟»
📖 🖋 و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: «اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟» و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج‌هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: «الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی‌تونه این همه بی‌محلی‌های تو رو تحمل کنه!» اشکی را که تا زیر چانه‌ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده‌های بغض به سختی می‌گذشت، سر به شکایت نهادم: «عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی‌تونم باور کنم مامان رفته. می‌گفت اگه به اهل بیت (علیهم‌السلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می‌گفت امکان نداره امام حسن (علیه‌السلام) دست رد به سینه ات بزنه...» که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: «من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!» عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: «خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می‌دادی؟ تو که خودت می‌دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می‌دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می‌دادی؟» به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «مجید به من دروغ گفت!» عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه‌هایم را داد: «الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال می‌کرده دعاهایی که می‌کنه جواب میده. اون فقط می‌خواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط می‌خواسته کمکت کنه.» سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: «خُب اگه اون اشتباه می‌کرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.» با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو می‌تونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!» و حالا عبدالله حرف‌هایی می‌زد که احساس می‌کردم می‌تواند مرهم زخم‌های قلبم شود و گوشه‌ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: «می‌خوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه‌ات؟» و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: «الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر می‌کشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!» و نمی‌دانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بی‌کران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی‌ها در سینه‌ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه‌اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی‌روحم پاسخ دادم: «عبدالله! هنوز نمی‌تونم مجید رو ببخشم!» و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری‌تر می‌کرد و التیامش را سخت‌تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دوتا کافی نیست
«خدا وعده داده است اگر گناه نكنید روزی تون بیشتر می‌شود» ✨«وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ» اعراف/۹۶ اگر رفتید تو خط ایمان و تقوی «لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ» خدا قول داده اگر شما اهل ایمان و تقوی بودید به تو بركت می‌دهد. شما ایمان و تقوی را كنار گذاشتید، آن وقت چهارده تا استان سیل می‌آید، هر چه تولید كردی می‌برد، یا سیل می‌آید یا زلزله می‌آید. گیر ما این است كه سوراخ دعا را گم كردیم. ✨ قرآن می‌گوید: «وَ یا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ یُرْسِلِ السَّماءَ عَلَیْكُمْ مِدْراراً وَ یَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمینَ» هود/۵۲ اگر توبه كنید و گناه نکنید و استغفار كنید، «یَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ» خدا زورتان را بیشتر می‌كند؛ مگر این كه بگوییم خدا دروغ می‌گوید. العیاذ بالله. «خدا وعده داده است اگر گناه نکنید، روزی تون بیشتر می‌شود». كشاورزان ما اگر زكات بدهند، یك باران بموقع می‌آید. جبران می‌كند همه زكاتی را كه داده‌اند. اگر بگوید من زكات بدهم خب مالم كم می‌شود. ملخ می‌آید! فرق می‌كند تا باران... بركت بیاید یا ملخ بیاید یا آفت بیاید. یك مقداری به این‌ها توجه كنیم. متأسفانه بسیاری از ما در رده‌های مختلف به این مسائل توجه نمی‌كنیم به راننده می‌گوییم نگهدار نماز. می‌گوید والله من الآن زودتر برسم به ترمینال یك شیفت دیگر. به خاطر این كه یك شیفت مسافر كشی كند هر چه می‌گویند نماز راننده نگه نمی‌دارد. البته بعضی از ایشان بعد می‌بینند پنچر می‌شود حادثه پیش می‌آید دو ساعت می‌ایستد. حالا ده دقیقه برای خدا نایستاد. دو ساعت مقابل یك سرگرد می‌ایستد. ما دوست نداریم اما خدا قول داده است. قول داده است كه «اگر آمدید تو خط تقوی من كار تو را راه می‌اندازم». خدا قول داده وضع‌تان را خوب كند، مگر این كه شما در ایمانت به خدا شك داشته باشی. بعضی‌ها می‌گویند والله آخه ما ازدواج كنیم نان از كجا بیاوریم بخوریم. می‌دانی یعنی چه؟ معنایش این است كه اگر یكی باشم خدا زور دارد دو تا كه شدیم زور خدا كم می‌شود. اگر یكی باشیم خدا قادر رزق من را بدهد اما اگر دو تا شدیم دیگر قدرت خدا تمام می‌شود. آن‌هایی كه از ترس خرجی ازدواج نمی‌كنند ته دلش این است یعنی من یكی بودم دوتا شدم قدرت خدا تمام می‌شود. عقیده خیلی خطرناكی است. حدیث داریم: «مَنْ تَرَكَ التَّزْوِیجَ مَخَافَةَ الْعَیْلَةِ فَقَدْ أَسَاءَ بِاللَّهِ الظَّنَّ»(كافی، ج۵، ص۳۳۰) كسی اگر ازدواج نكند از ترس خرجی «فَقَدْ أَسَاءَ بِاللَّهِ الظَّنَّ» زندگی ساده، چه اشكالی دارد؟! کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
🍬 تو‌سختیاهم‌خداکنارم‌هست‌ و‌همین‌میشه‌دلیل‌صبوری‌کردنم میشه‌دلیل‌آرامش‌✨ حتی‌میون‌تموم‌طوفانای‌زندگی میشه‌دلیل‌حال‌خوب‌وقتی‌کلی‌دلیل هست‌براحال‌بد! بخندبابا،خداهست :)🌸 --🖤✨----- ↳⸽〖 @Firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 کاشت سبزه داخل تخم مرغ🌸🍃 (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━━┓ @Firoozeneshan ┗━━━━━━━━━━┛
❣ روزت مباࢪک پدر ایــ♡ـــران😍♥️ 💠 @Firoozeneshan