eitaa logo
دختران فیروزه نشان
542 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
🖐🏼!' رفیق‌به‌هیشکےتکیہ‌نکن! همہ‌چےفانیہ‌، تموم‌شدنیہ... بہ‌کسےیاچیزےتکیہ‌کن‌کہ‌ خودش‌بی‌نیاز‌باشہ! آرھ‌رفیق‌... فقط‌خداس‌‌کہ‌میشه‌راحت‌بهش‌تکیہ‌کرد فقط‌بہ‌خدا‌تکیہ‌کن‌(: ؟♥️🍃 💎 @firoozeneshan
📖 🖋 قسمت صد و شصت و پنجم و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آنطرف‌تر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم: «مجید!» هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغ‌های زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: «خیلی ضعف کردم...» و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: «اگه می‌تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم.» قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: «نه، می‌تونم بیام.» و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشه‌ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و نمی‌توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم می‌آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه‌ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می‌دید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه‌ای را مقابل صورتم گرفته و می‌بوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخ‌های دل و قلوه‌ای که زیر لایه‌ای از نان و نعنا پنهان‌شان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله‌ای برایم لقمه می‌گرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه‌ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل¬انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه‌مان سپری کردیم.
📖 🖋 قسمت صد و شصت و ششم عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی‌اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تخت‌خواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می‌خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می‌کرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی‌شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه‌دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره می‌رفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتی‌اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می‌کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می‌کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر می‌کردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری‌ام، شیفت‌های شبی که برایش تعیین می‌شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت‌ها، امشب را تنهایی سَر می‌کردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می‌کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ می‌شد و بیشتر هوای مهربانی‌هایش را می‌کردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس می‌کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی‌ام می‌شد. ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی می‌شد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدم‌هایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می‌رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره‌های بالکن رساندم تا از پشت پرده‌های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می‌کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده‌ای نامحرم در خانه‌مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمانِ طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم. تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی‌هیچ اجازه‌ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده و بی‌آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می‌کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. روی کاناپه کِز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می‌گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم‌های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می‌کشید که کسی محکم به در چوبی خانه‌ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم به صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه‌ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر می‌زد.
سلام 😍صبح بخیر😊
♥️😌 راه درست خودتو برو همراه مناسب خودتو پیدا کن کاری که خوشحالت میکنه رو انجام بده این زندگی توئه جوری که ازش لذت میبری بسازش...
‹🖤🖇› ‌ - - اَصـلا‌نَـدآرَد‌روز‌ِمَحـشَر‌گِـیر‌ُدآرِے•• هَـرڪَس‌دَراِیـטּ‌عآلَـم‌..! 🖤••! ‌ 🌪⃟📓¦⇢ •• 💎 @firoozeneshan
رَّبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا اوست پروردگار مشرق و مغرب کہ معبودى جز او نیست پس او را تکیہ گاهـ خود انتخاب کن (سوره مزمل/آیه 9)💚🌾 ➜• 🌼 💎 @firoozeneshan
🌱 نسیم سخن 🔷امام خامنه‌ای: (سایه اش پایدار) 🍃جوان های عزیز! بچه‌های عزیز من! فردا مال شما است، آینده مالِ شما است؛ شما هستید که باید این تاریخ را با عزّتش محفوظ نگه دارید؛ شما هستید که این بارِ را بردوش دارید؛ 🌷 ؛ 🔸نه در میدان جنگ نظامی، [بلکه‌] در یک میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است. البتّه ویرانی‌های جنگ نظامی را ندارد؛ برعکس، آبادانی به دنبال دارد، امّا سختی‌اش بیشتر است.» 🎤بیانات در دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) ✨ سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر گرامی.
دیدین‌‌وقتی‌توی‌‌خونہ‌بوی‌‌سوختگی‌‌میاد همہ‌هول‌‌میشن‌‌کہ‌ نکنہ‌جایی‌‌برق‌‌اتصالی‌ کردھ؟!😰 نکنہ‌غذاسوختہ..🥘 همہ‌دنبال‌ِ‌علت‌‌میگردن‌‌تا‌رفعش‌‌کنن.. همہ‌توخونہ‌بسیج‌میشن..👨‍✈️ دنبال‌‌چی؟! دنبال‌ِ‌‌بوی‌‌سوختگی !🌬 چون‌‌میدونن‌‌اگہ‌رسیدگی‌‌نشہ زندگیشون‌وداراییشونومیسوزونہ(: رفیق !🔥 توبوی‌گناهوحس‌‌میکنی‌‌چیکار‌میکنی؟! تو‌هم‌‌هول‌‌میشی‌نھ ؟!😔 هیشکی‌‌از‌سوختن‌خوشش‌‌نمیاد ..🤧 مخصوصا‌کہ‌چھرش‌ جلو‌مھدی‌فاطمه‌سیاه‌باشه..!😭‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ــــــــــ ــــــــــ ــــــــــ ــــــــــ 🌿
😍🦋 برای تزیین گلدانها 💎 @firoozeneshan
حجابت مانند بہـــــار است که شڪوفهـ هایش را فقط خدا میبیند ♥️😍 💎 @firoozeneshan
بنام تڪ نوازندھ قلب ـہآ•|🌤🌻|• سلآم و عرض ارادت🙂✋🏾
°|دنیاھمینجورۍمیچرخه👓💞 °|دستات‌روبیار‌بالا‌🖇 °|و‌اونۍڪه‌میخواۍبشه‌رو... °|از‌ته‌دلت‌فریاد‌بزن💕 °|با‌تمام‌وجود‌بخواه‌وتلاش‌ڪن🍭 °|و‌بہ‌دستش‌بیاࢪ😌🌸 🐚🌸¦↜❁ 💎 @firoozeneshan
دوست فیروزه نشان من، سلام😍💎 امسال تابستون میخوایم یه سری کلاس جذاب داشته باشیم.🎉 برای اینکه بتونیم برنامه ریزی دقیق تری داشته باشیم لازمه بدونیم شما دوست داری تو چه کلاسایی شرکت کنی. 😌 پس حتماً حتماً وارد لینک زیر شو و به چندتا سوال جواب بده.😗 https://formaloo.com/firoozehneshan
💎کارگاه آموزشی 💠تنها مسیر 💎عکس باز شود👆🏻 🦋@Firoozeneshan
. أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ🌱 آیا خدا کفایت‏ کننده بنده‏ اش نیست؟ :زمر 🍀 🍏 💎 @firoozeneshan
💡 از شخصی پرسیدند: کدامین خصلت از خدایِ خود را دوست داری؟! گفت:🗣 همین بس که میدانم او میتواند را بگیرد ولی را میگیرد🙂♥️ 💎 @firoozeneshan
سلام صبح تون بخیر😘😍❤️ حاضر؁ سلام بدیم به *امام زمانمون*🍃 رو بھ قبلھ اے دیگہ 💛*السلام علیک یا بقیة الله*💛 |❤︎♡ اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به ❤︎|
{♥️} امیدوار‌باش... به‌آینده‌ای‌ڪه‌ زودتراز‌تو‌آنجاست ایمان‌داشته‌باش به‌خدایی‌ ڪه‌ رحمتش‌ بی‌پایان‌است و‌اعتماد‌ داشته‌ باش به‌بخت‌ نیڪی‌ ڪه‌پس‌از‌ صبرت‌سرخواهدزد... 💠 @Firoozeneshan